🍂🥀
نذر کردیم...
که یک روز حرم، وقت اذان
سَر ما را به هوای علی اکبر بزنند...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
محمدحسین پویانفرمن ایرانم و تو عراقی.....mp3
زمان:
حجم:
5.83M
کربلا واسم ضروریه حسین
اربعین اوضاع چجوریه حسین
کار من امسال صبوریه
دارم می میرم...
من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی چه فراقی
🎙محمدحسین پویانفر
مقام معظم رهبری :
[امسال] روز #اربعین همه بنشینند، دو سه تا زیارت مهم روز اربعین وارد است. زیارت اربعین را بشینید مردم بخوانند با حال و با توجه، و پیش #امام_حسین (ع) شکوه کنند بگویند یا سیدالشهدا ما دلمان میخواست بیاییم، نشد، وضع این جوری است تایک نظری بکنند یک کمکی بکنند.
۹۹/۶/۳۱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋حاجی کمیتهای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانشآموزان آنجا تحقیق و بررسی میکرد تا برای بهبود شرایط آنها چارهای پیدا کند.
💫در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادتشان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود.
✨واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر میکرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم میخواستند برای شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس میکنم به چهل سالگی نمیرسم.»
💔وقتی شهید شدند تازه ۳۹ ساله شده بودند....
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر معزز (خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور)
✍حریم حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
#امام_حسین (ع) فرمودند :
لاتـَرفع حــاجَتَک إلاّ إلـى أحـَدٍ ثَلاثة: إلـى ذِى دیـنٍ، اَو مُــرُوّة اَو حَسَب
جز به یکى از سه نفر حاجت مبر : به دیندار، یا صاحب مروت، یا کسى که اصالت خانوادگى داشته باشد.
📖تحف العقول، ص ۲۵۱
🍎🌿
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم : «برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید : «حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم : «بلیط بگیر!»
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد : «نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم : «اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد : «امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم : «خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم : «اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم : «اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید : «تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد : «نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید : «با ولید هماهنگ شده!»
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید : «#ایرانی هستی؟»
از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد : «من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد : «حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖼اینفوگرافی #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Hojat AshrafzadehKooch..mp3
زمان:
حجم:
5.03M
رویای مرا از دلِ دنیام گرفتی
من سوختم اما تو که آرام گرفتی
🌷تقدیم به شهدای آتشنشان و شهدای گلگون کفن...
🎙حجت اشرف زاده
📆 هفتم مهر #روز_آتشنشان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🌴
تصور کن امام صادق (ع) روبرویت ایستاده و می فرماید : ببین چه چیزی علی (ع) را به آن مقام نزد رسول الله (ص) رساند و پایبند آن باش.
و به فکر می روی چه چیزی می تواند باشد! و پاسخ حضرت، تو را بیشتر در حیرت نگه می دارد : علی (ع) فقط به خاطر صداقت و امانت داری اش به آن مقام در پیشگاه رسول الله (ص) رسید.
#ما_مظلومیم اما....
#ما_قوی_هستیم✌️
#ما_ملت_امام_حسینیم❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌿
🍃بسیار مهماننواز بود و احترام همه را نگه میداشت. از کودک خردسال گرفته تا افراد مسن.
🎈بسیار شوخطبع بود. با خواهر و برادر و فرزندانشان شوخی میکرد. کلاً در اقوام مرام دیگری داشت.
😇برای من احترام ویژهای قائل بود؛ وقتی برای دیدنش به سوریه رفته بودیم، پاهای من را میبوسید و میگفت : «شما پای من را باز کردید تا به اینجا بیایم و از دینمان محافظت کنم.»
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت مادر معزز
✍موسسه ابناء الرسول
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊