eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 سخن‌نگاشت | آمریکا شروع‌کننده توطئه‌ها علیه انقلاب بود؛ تسخیر سفارت آمریکا عین عقلانیت بود 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: سیزده آبان مظهر استکبارستیزی ملت ایران بود. ستیزه‌گری با استکبار آمریکایی عین عقلانیت است. شروع کننده هم ما نبودیم. آنها شروع کردند علیه انقلاب حرکت کردن، هم در خود آمریکا قطعنامه بگذرانند، گروه تروریستی و کودتاگر به وجود بیاورند. در خود سفارت تمهیدات جاسوسی عظیمی را فراهم بکنند. ۹۹/۸/۱۳ 🌷 سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به‌مناسبت سالروز ولادت پیامبر اعظم (ص) و امام صادق (ع) همزمان باسالروز تسخیر لانه جاسوسی در سیزده آبان 💻 @khamenei_ir گرامی باد🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون منور به دعای محمد و آل محمد❤️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 إِلَهِي أَغْنِنِي بِتَدْبِيرِكَ لِي عَنْ تَدْبِيرِي خدایا با تدبیر خودت مرا از تدبیر خودم مستغنی (بی نیاز) گردان 🍂فرازی از دعای عرفه امام حسین (عليه السلام) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اصغر❣ نه پرواز بلدم، نه بال و پـرش را دارم...🕊 دام های دنیایی اسیرم کرده اند.. ولی... من‌ میخواهم😔 اسیر نگاه شما باشم و بس... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_نهم کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی
✍️ طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم : «تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم : «کجا میرید؟» دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد : «اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد : «اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید : «من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد : «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد : «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم : «پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد : «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد : «اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید : «وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد : «نه هنوز!» و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم : «خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم : «نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید : «شما ژنرال رو می‌شناسید؟» نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد : «میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم : «بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم... سیم های خاردار مانعند... من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم!   @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۱۳) 🎓قبول شدنم در دوره دکتری باعث شد کمی از سوریه فاصله بگیرم. حاج‌اصغر پیغام داده ‌بود که اگر می‌توانی پیش ما بمان. 😢دلم به ماندن بود، اما نمی‌توانستم درسم را بلاتکلیف رها کنم. گفتم : «من از ماندن ابایی ندارم. خون من که از شما رنگین‌تر نیست ولی درس و دانشگاهم را نمی‌توانم رها کنم.» 🌷حاج‌اصغر با روی باز دلیلم را پذیرفت و گفت: «با این که به تو نیاز داریم ولی درس‌تان مهم‌تر است.» ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با ✍وب جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 حسین جان ... "بأبی أنتَ و أمّی" که وظیفه ست، چرا... همه‌ی ایل و تبارم به فدایت نشود...؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هرچه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید، تجلی ایمان را بیشتر می بینید. ✍ ردیف آخر، سمت چپ، اولین نفر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊