❤️🌱
در سرت داری اگر سودای عشق و عاشقی...
عشق شیرین است اگر معشوقِ تو باشد حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
وحید یکی دو ماه پس از شهادت #شهید_روح_الله_قربانی تو یک پست اینستاگرامی نوشت :
💔در آن لحظه کاش به جای قدیر من کنارت بودم.
خوش به حال #شهید_وحید_زمانی_نیا که به بهترین شکل به رفقای شهیدش پیوست...
شهادت : ۹۸.۱۰.۱۳
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هفتم به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آو
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : «زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد : «رحمته خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم : «چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد : «اونجا فعلاً برات امنتره!»
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد : «چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد : «من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد : «زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد : «خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!»
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غافلان تشدید می خوانند و عشّاقِ تو تاج
ای بنازم میم نامت با مشدّد بودنش...
#هفته_وحدت
میلاد با سر سعادت #حضرت_محمد (ص) مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️همبازی محمدحسین، یک قاب عکس باباست، ولی اصغر حتما همانجاست...
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹، آل عمران﴾
[ای پیامبر!] هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
هوا از عطر تو غوغاست
میدانم که اینجایی
عزیزم سایه ات پیداست
می دانم که این اینجایی...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
امام جعفر صادق (ع) :
کسی که منتظر امام دوازدهم است، مانند کسى است که در کنار رسول خدا (ص) و براى دفاع از آن حضرت شمشیر مى زند.
📚غیبت نعمانى، ص ۴۱
🎊میلاد با سعادت #امام_صادق (ع) گرامی باد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
خوش به حال دل من مثل تو آقا دارد
بر سرش سایۀ آرامش طوبا دارد
با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد
پای این عشق اگر جان بدهم جا دارد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هشتم باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده ب
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
#پیامبر_رحمت (ص) :
یَرْفَعُ اللّهُ المُجاهِدَ فی سَبیلِهِ عَلی غَیرِهِ مِأةَ دَرَجَةٍ فِی الجَنَّةِ ما بَیْنَ كُلِّ دَرَجَتَیْنِ كَما بَیْنَ السَّماءِ وَ الأرْضِ
خداوند مجاهد فی سبیل الله را صد درجه در بهشت بالاتر از دیگران رفعت می دهد كه فاصله میان هر دو درجه از زمین تا آسمان است.
📖مستدرك، ج ١١، ص ١٨
🌷 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘
🥀☘
☘
🌿 #ماندگاران_سوریه (۱۲)
🔹شاخصترین ویژگی حاج اصغر مردمی بودنش بود. آنقدر مردمی بود که وقتی وارد شهر یا روستای ما میشد از همان ورودی، همه او را میشناختند.
✨با او صحبت میکردند و به منزلشان دعوتش میکردند. حاجاصغر فرماندهای بود که فقط و فقط برای عقیدهاش کار میکرد. مسئول کل نیروهای تدارکات و پشتیبانی شهر حماۀ بود و اگر میخواست میتوانست خیلی امتیازات بگیرد، اما به این موارد اعتنا نمیکرد. به قول ایرانیها دلش جای دیگری سیر میکرد. یکبار حاجمحمد بین صحبتهایش گفت:
😉«آقای صبوح، ما در کشور خودمان کسی بودیم، بروبیایی داشتیم، حقوق خوب و زندگی روبهراهی هم داشتیم.»
✔️منظورش این بود به دنبال پول یا مقام نیامدهاند. نیروهای فاطمیون و زینبیون هم همینطور بودند و تنها به دنبال اعتقاداتشان آمده بودند.
ادامه دارد...
✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍وب جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🌱
🚨مردمی بودن به ادّعا نیست، باید با طبقات مختلف مردم انس بگیریم.
أَخبَرَنَا ابنُ مَخلَدٍ قَالَ: أَخبَرَنَا الخَلَدِیُّ قَالَ: حَدَّثَنَا الحَسَنُ بنُ عَلِیٍّ القَطَّانُ قَالَ: حَدَّثَنَا عَبَّادُ بنُ مُوسَی الخُتَّلِیُّ قَالَ: حَدَّثَنَا أَبُو إِسمَاعِیلَ إِبرَاهِیمُ بنُ سُلَیمَانَ المُؤَدِّبُ عَن عَبدِ اللَّهِ بنِ مُسلِمٍ عَن سَعِیدِ بنِ جُبَیرٍ عَنِ ابنِ عَبَّاسٍ قَالَ: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه) یَجلِسُ عَلَی الأرضِ وَ یَأْکُلُ عَلَی الأرضِ وَ یَعتَقِلُ الشَّاةَ وَ یُجِیبُ دَعوَةَ المَملُوکِ عَلَی خُبزِ الشَّعِیرِ.
عَن ابن عبّاس قال: کَانَ رَسُولُ اللَّهِ (صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه) یَجلِسُ عَلَی الأرض
ابن عبّاس گوید: پیامبر خدا (صلّی اللّه علیه و آله) بر زمین مینشست، و بر زمین غذا میخورد، و گوسفند به دستشان میگرفت، و دعوت بردهای را به نان جوین میپذیرفت.
📖امالی طوسی، مجلس چهاردهم، ص ۳۹۳
🔹⚜💠⚜🔹⚜💠⚜🔹
[پیامبر] دنبال این نبود که یک فرشی، چیزی داشته باشد؛ در مسجد، در ملاقات با یک نفری که در بین راه با ایشان برخورد میکرد، و میخواست دو کلمه حرف بزند، روی زمین مینشست. "وَ یَأْکُلُ عَلَی الأرض" گاهی غذایش را هم همین طور که روی زمین نشسته بود، میخورد. سفرهای بیندازند و آدابی و تشکیلاتی و حالا یک بشقابی، کاسهای، چیزی مثلاً؛ نه، همین طور روی زمین مینشستند و غذای سادهای میل میکردند.
"وَ یَعتَقِلُ الشَّاة" گوسفندی فرضاً داشتند، ریسمان گوسفند را دستشان میگرفتند. «یَعتَقِل» از «عِقال کردن» است دیگر، یعنی آن را نگه داشتن، گوسفند را نگه میداشتند. خب، این خلاف شأن است دیگر؛ ماها اگر باشیم، حالا یک گوسفندی هم داشته باشیم، دستمان نمیگیریم توی خیابان و کوچه. این بزرگوار میکردند این کار را.
"وَ یُجِیبُ دَعوَةَ المَملُوکِ عَلَی خُبزِ الشَّعِیر"
گاهی یک غلامی مثلاً نشسته بود یک جایی روی زمین و داشت نان جوی میخورد؛ حضرت عبور میکردند، تعارف میکرد، آقا! بفرمایید؛ مینشستند حضرت پهلوی او. نمیگفتند شأن ما نیست، نمیشود، مناسب نیست.
اینکه ما این قدر میگوییم و میشنویم که باید مردمی باشیم، یعنی این. مردمی بودن به ادّعاکردن نیست. با مردم، با زندگیِ مردم کنار بیاییم، مثل مردم زندگی کنیم، با طبقات مختلف مردم انس بگیریم. این، معنای مردمی بودن است.
بعضی از ماها که حالا معمّم هستیم، اگر مثلاً یک آدم ذیشأنی، آدم محترمی باشد، خب، سلام علیک میکنیم، گرم میگیریم، اگر کاری با ما داشته باشد گوش میکنیم، آقا! یک استخارهای بکنید، قرآن را درمیآوریم و یک استخارهای برایش [میگیریم]. اگر یک آدم فرودستی باشد، یک آدم مثلاً [سطح] پائینی باشد؛ نه، اعتنا و اهتمامی نمیکنیم! این، خلاف سیرهی رسول اللّه است.
سیرهی پیغمبر این است که با فقرا و با ضعفا و مانند اینها کنار میآمد. به شئون ظاهری و آن چیزهایی که به حسب ظاهر موجب جلال و شوکت و این چیزها است، اهمّیّتی نمیداد. وضع زندگی پیغمبر این طور بود؛ این برای ما واقعاً درس است.
حالا ما البتّه نه توقّع داریم، نه میشود توقّع داشت که مثل آن بزرگوار یا مثل امیرالمؤمنین رفتار کنیم؛ نه، خب، وضع آنها وضع دیگری است، جایگاهشان جایگاه دیگری است امّا آن را بایستی ملاک قرار بدهیم. آن را مثل یک نشانهای [قرار دهیم]؛ شما فرض کنید از یک دامنهی کوهی دارید میروید بالا، آن قلّه مورد نظرتان است، به قلّه نمیرسید امّا به طرف قلّه میروید، حرکت به آن سمت میکنید؛ باید اینجوری باشد.
۱۳۹۸/۱۰/۰۳
✍بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب، شرح حدیثی درباره سیره مردمی پیامبر اعظم (ص)
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 سخننگاشت | آمریکا شروعکننده توطئهها علیه انقلاب بود؛ تسخیر سفارت آمریکا عین عقلانیت بود
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: سیزده آبان مظهر استکبارستیزی ملت ایران بود. ستیزهگری با استکبار آمریکایی عین عقلانیت است. شروع کننده هم ما نبودیم. آنها شروع کردند علیه انقلاب حرکت کردن، هم در خود آمریکا قطعنامه بگذرانند، گروه تروریستی و کودتاگر به وجود بیاورند. در خود سفارت تمهیدات جاسوسی عظیمی را فراهم بکنند.
۹۹/۸/۱۳
🌷 سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب بهمناسبت سالروز ولادت پیامبر اعظم (ص) و امام صادق (ع) همزمان باسالروز تسخیر لانه جاسوسی در سیزده آبان
💻 @khamenei_ir
#روز_دانش_آموز گرامی باد🦋
#مرگ_بر_آمریکا✊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
إِلَهِي أَغْنِنِي بِتَدْبِيرِكَ لِي عَنْ تَدْبِيرِي
خدایا با تدبیر خودت مرا از تدبیر خودم مستغنی (بی نیاز) گردان
🍂فرازی از دعای عرفه امام حسین (عليه السلام)
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اصغر❣
نه پرواز بلدم،
نه بال و پـرش را دارم...🕊
دام های دنیایی اسیرم کرده اند..
ولی...
من میخواهم😔
اسیر نگاه شما باشم و بس...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_نهم کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهلم
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم : «تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم : «کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد : «اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد : «اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید : «من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد : «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد : «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم : «پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد : «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد : «اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید : «وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد : «نه هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم : «خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم : «نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید : «شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد : «میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم : «بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خویشتن را در قفس محبوس می بینم
و می خواهم از قفس به در آیم...
سیم های خاردار مانعند...
من از دنیای ظاهر فریب مادیات
و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم!
#کلام_شهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘
🥀☘
☘
🌿 #ماندگاران_سوریه (۱۳)
🎓قبول شدنم در دوره دکتری باعث شد کمی از سوریه فاصله بگیرم. حاجاصغر پیغام داده بود که اگر میتوانی پیش ما بمان.
😢دلم به ماندن بود، اما نمیتوانستم درسم را بلاتکلیف رها کنم. گفتم : «من از ماندن ابایی ندارم. خون من که از شما رنگینتر نیست ولی درس و دانشگاهم را نمیتوانم رها کنم.»
🌷حاجاصغر با روی باز دلیلم را پذیرفت و گفت: «با این که به تو نیاز داریم ولی درستان مهمتر است.»
ادامه دارد...
✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍وب جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
❤️🌱
حسین جان ...
"بأبی أنتَ و أمّی" که وظیفه ست، چرا...
همهی ایل و تبارم به فدایت نشود...؟
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹