eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌱 حضرت سیدالشهداء (ع) در روز عاشورا به فرزندش امام سجاد (ع) سفارش کردند : بُنَی ایاک وَ ظُلْمَ مَنْ لا یجِدُ عَلَیک ناصِراً الَّا اللَّه جَلَّ وَ عَزَّ پسرم! مبادا به کسی ستم کنی که غیر از خدای جلال و عزیز یاوری ندارد. 📚الکافی، ج۲، ص۳۳۱ 📚بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۱۱۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۸) 🦋اصغر واقعا یک رزمنده مجاهد و یک عارف به تمام معنا بود. اخلاص توی کلام، رفتار و عملش حس می‌شد. هر وقت جلسه داشتیم، بعد از اتمام جلسه که از هم جدا می‌شدیم گاهی برای کاری تماس می‌گرفتم. می‌گفتم: «کجایی؟» می‌گفت: «دمشقم.» ‼️ساعت دوی شب! ‌‌هاج‌وواج می‌ماندم که این ساعت دمشق چه می‌کند. یا می‌پرسیدم: «کجایی؟» می‌گفت: «حماة.» می‌رفت سراغ کارش و مدام در چرخش و رفت‌وآمد بود. اصلا در یک چارچوب خاص نمی‌گنجید... 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_هفتم از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم #
✍️ تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زند و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. در حفاظ نیروهای مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم : «من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد : «وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد : «قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
زمین چشم تماشا شد، امام عسکری آمد بهشت آرزوها شد، امام عسکری آمد هوای سامره گلپوش از عطر نفس هایش گل ایمان شکوفا شد، امام عسکری آمد 🎉ولادت (ع) بر آقا امام زمان (عج) و شما عزیزان مبارک باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱) 💫درست در شبی که پدرم در عملیات مرصاد مجروح شد در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمدم. عید قربان بود و آن شب پدرم تا مرز شهادت پیش رفت اما خواست خدا نائل شدن پدرم به توفیق جانبازی بود. 😊این هم زمانی بهترین خاطره‌ام از مجروحیت بابا را برایم رقم زد، به طوری که بارها از زبانش شنیدم که من و دخترم با هم و در یک شب به دنیا آمدیم. ✔️با وجودی که پیش از من پنج برادر و سه خواهرم به دنیا آمده بودند و من آخرین دختر خانواده محسوب می‌شدم اما بیشتر اوقات در مرکز توجه پدرم و مادرم بودم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر پ.ن : عملیات مرصاد در مردادماه ۱۳۶۷ به وقوع پیوست و با پیروزی رزمندگان اسلام بر منافقین کوردل به پایان رسید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
التماس دعا دارم🦋 شبتون بخیر و امام حسنی🌱☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 احساس تعلُّق بِه تو آرامش روح اَست اَلحقْ که ضریح تو همان کشتیِ نوح اَست.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۹-آخر) 🔸اوایل که لاذقیه را به او سپرده بودند فرمانده عملیات و اطلاعات نداشت. جنگ‌دیده‌‌ها می‌دانند فرمانده با اطلاعات و عملیاتش رسمیت پیدا می‌کند. با وجود این او را گذاشته بودند بالا سر یک منطقه حساس که هم باید با حزب‌الله کار می‌کرد و هم با ارتش سوریه. از طرف دیگر روسیه هم در این منطقه حضور داشت. 🔺در الحمیم و منطقه نبی یونس پایگاه زد و جاگیر شد. برایم جالب بود که با همه بی‌مهری‌‌ها و کم و کاستی‌‌ها کار می‌کرد و حتی تعامل نزدیکی با ارتشی‌‌ها برقرار کرده بود و خیلی خوب روی منطقه توجیه بود. ✔️این‌ها را وقتی متوجه شدم که فرمانده وقت حلب مرا به عنوان فرمانده اطلاعات و عملیات پیشش فرستاد. اصغر با اطلاعات کاملی که از منطقه و شرایط دشمن از نظر نفرات و تجهیزات داشت، کاملا روی منطقه مسلط بود. 🔹یک‌بار با هم برای شرکت در یک جلسه به مقر روس‌ها رفتیم. فرماند‌هان حزب‌الله هم حضور داشتند. آن‌قدر محکم و مسلط صحبت کرد که تعجب کردم. من هم یک‌سری اطلاعات را که از منطقه و نیرو‌ها و تجهیزات دشمن داشتم ارایه کردم. فرمانده حزب‌الله و روس‌ها اطلاعات ما را تایید کردند و همین، موقعیت اصغر را محکم‌تر کرد. 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_هشتم تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از
✍️ سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت و خون ما با هم شکسته می‌شد. می‌توانستم تصور کنم که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای در میان بود که نفسش گرفت : «اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» از هول دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد : «تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم : «یادته منو سپردی دست (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به (علیهاالسلام)!» محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم : «اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید : «این و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عشقش را به (علیهاالسلام) می‌سپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم می‌رفت و دامن به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت (علیهاالسلام) شدم. می‌دانستم رفتن (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین در صحن حرم پیچید... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 تصویری از مرحوم حجت الاسلام محمدحسن راستگو در کنار در دوران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🔹جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند. 👥من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه ۸۸ بود. حاج محمد گفت : باید یه کاری کرد. 💥انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد : یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم. 🦋اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد... روایت دوست پ.ن : عکس مربوط به زمان فتنه ۸۸ است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊