💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱)
💫درست در شبی که پدرم در عملیات مرصاد مجروح شد در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمدم. عید قربان بود و آن شب پدرم تا مرز شهادت پیش رفت اما خواست خدا نائل شدن پدرم به توفیق جانبازی بود.
😊این هم زمانی بهترین خاطرهام از مجروحیت بابا را برایم رقم زد، به طوری که بارها از زبانش شنیدم که من و دخترم با هم و در یک شب به دنیا آمدیم.
✔️با وجودی که پیش از من پنج برادر و سه خواهرم به دنیا آمده بودند و من آخرین دختر خانواده محسوب میشدم اما بیشتر اوقات در مرکز توجه پدرم و مادرم بودم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
پ.ن : عملیات مرصاد در مردادماه ۱۳۶۷ به وقوع پیوست و با پیروزی رزمندگان اسلام بر منافقین کوردل به پایان رسید.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
۳ آذر ۱۳۹۹
۳ آذر ۱۳۹۹
۴ آذر ۱۳۹۹
❤️🍃
احساس تعلُّق بِه تو آرامش روح اَست
اَلحقْ که ضریح تو همان کشتیِ نوح اَست....
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
۴ آذر ۱۳۹۹
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۹-آخر)
🔸اوایل که لاذقیه را به او سپرده بودند فرمانده عملیات و اطلاعات نداشت. جنگدیدهها میدانند فرمانده با اطلاعات و عملیاتش رسمیت پیدا میکند. با وجود این او را گذاشته بودند بالا سر یک منطقه حساس که هم باید با حزبالله کار میکرد و هم با ارتش سوریه. از طرف دیگر روسیه هم در این منطقه حضور داشت.
🔺در الحمیم و منطقه نبی یونس پایگاه زد و جاگیر شد. برایم جالب بود که با همه بیمهریها و کم و کاستیها کار میکرد و حتی تعامل نزدیکی با ارتشیها برقرار کرده بود و خیلی خوب روی منطقه توجیه بود.
✔️اینها را وقتی متوجه شدم که فرمانده وقت حلب مرا به عنوان فرمانده اطلاعات و عملیات پیشش فرستاد. اصغر با اطلاعات کاملی که از منطقه و شرایط دشمن از نظر نفرات و تجهیزات داشت، کاملا روی منطقه مسلط بود.
🔹یکبار با هم برای شرکت در یک جلسه به مقر روسها رفتیم. فرماندهان حزبالله هم حضور داشتند. آنقدر محکم و مسلط صحبت کرد که تعجب کردم. من هم یکسری اطلاعات را که از منطقه و نیروها و تجهیزات دشمن داشتم ارایه کردم. فرمانده حزبالله و روسها اطلاعات ما را تایید کردند و همین، موقعیت اصغر را محکمتر کرد.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
۴ آذر ۱۳۹۹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_هشتم تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_نهم
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت : «اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد : «تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم : «یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم : «اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید : «این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
۴ آذر ۱۳۹۹
📸 تصویری از مرحوم حجت الاسلام محمدحسن راستگو در کنار #حاج_قاسم در دوران #دفاع_مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
۴ آذر ۱۳۹۹
🌱
🔹جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.
بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.
👥من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه ۸۸ بود.
حاج محمد گفت : باید یه کاری کرد.
💥انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد : یا حیدر!
جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم.
🦋اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد...
روایت دوست #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
پ.ن : عکس مربوط به زمان فتنه ۸۸ است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
۴ آذر ۱۳۹۹
۴ آذر ۱۳۹۹
۵ آذر ۱۳۹۹
❤️🍃
"آدمیت" نرسانده ست مرا تا تو حسین
کاش "کاشی" شده بودیم به دیوار حرم
🖌سجاد شاکری
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
۵ آذر ۱۳۹۹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱)
سرم پایین بود و هرچی بزرگترها میگفتند، لب از لب باز نمیکردم. اولینبار نبود که میآمدم توی خانه کاهگلی آقاسیدعلی، اما اینبار با همیشه فرق داشت. قرار بود زمان عروسیام با دختر آقاسید را توی تقویم ببینند.
✨سیدعلی بزرگ آبادی بود و هیچ کس روی حرفش حرف نمیزد. هرکس بچهدار نمیشد یا مریض داشت، دست به دامن این خانه میشد. حتی از آبادیهای خیلی دور.
🌷حوریهسادات تکدختر آقاسیدعلی را وقتی کمسن و سالتر بود دیده بودم. نوه عمهام بود و ۹ سال کوچکتر از من. وقتی خالهمریم حرف حوریهسادات را پیش کشید، هیچ کس توی خانه ما نه نیاورد. به یک هفته نکشید که بزرگترها قرار و مدار خواستگاری را هم گذاشتند.
📆سرم را بالا آوردم و به تقویم توی دست سیدعلی نگاهی انداختم. آقاسید یک روز را معلوم کرد و به بقیه گفت. بزرگترها همه قبول کردند و صلوات بلندی فرستادند.
ادامه دارد...
✍در محضر پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
۵ آذر ۱۳۹۹