شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_پانزدهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال ۹۱ در خانه ما و اکثر خانه ه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_شانزدهم
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی #کله_پاچه_ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. #دیس_شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد.
عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن "آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ #مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب #سختگیرانه ام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های #ظریف سفید که به نظرم سنگینتر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، #طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن #رضایت_خدا کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک #مرد_جوان مناسبتر بود.
صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم #جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاهِ پُر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز #حیا سلام کردم.
به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت #پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: "حتما
سال پیش #عید_قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!"
بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: "شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: "قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون نوازی شما #مثال زدنیه!"
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی
پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر #ذوق آمد و گفت: "خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: "آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟"
از سؤال #بی_مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید #شغل پدرش به گونه ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: "پدرم فوت کردن." پدر سرش را #سنگین به زیر انداخت و به گفتن "خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر #فضا، با شیطنت صدایش کرد: "مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!"
در جواب محمد، جز لبخندی #کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: "راست میگه، من اصلا طاقت دوری
بچه هام رو ندارم!" و باز میهمانِ نوازی پر مهرش گل کرد: "پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم."
چشمانش در دریای غم #غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: "خیلی ممنونم حاج خانم!"
ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: "چرا #تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد : "حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو #بمبارون سال ۶۵ تهران..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
برای پر زدنم
ذکر #یارضا كافیست....
چه #حاجت است، دگر قالی سلیمان را
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
آسمان شام با ایران، چه فرقی میکند؟!
ما تیغ غیرتیم
از هرچه بگذریم،
هیهات از انتقام خون شما ساده بگذریم!
#انتقام_سخت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محسن_فخری_زاده
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام
شیرینترین کلام، کلام حسین شد
«با یک سلام صبح به ارباب بی کفن»
روزم پر از جواب سلام حسین شد
✍امیر عظیمی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔰لوح | پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیتالله یزدی؛ شخصیتی جامع و اثرگذار در همه دورانهای انقلاب
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: سوابق انقلابی و مبارزات دوران طاغوت در کنار حضور پیوسته و همیشگی در همهی دورانهای انقلاب و اشتغال به مسئولیتهای بزرگ در ادارهی کشور همچون ریاست قوهی قضاییه و عضویت در شورای نگهبان و مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی، و در کنار فعالیت علمی و فقهی، شخصیتی جامع و اثرگذار از این عالم جلیل پدید آورده بود.
۹۹.۰۹.۱۹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_شانزدهم حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هفدهم
پاسخش به قدری #غیر_منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای #نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: "اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون #قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم."
با آوردن نام مادربزرگش، #لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: "خدا رحمتش کنه! عزیز #خیلی_مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و #تنها زندگی میکردم."
ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: "خدا #لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!" جمله ابراهیم نفس #حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: "ببخشید مجیدجان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!"
و این کلام محمد، آقای عادلی را از #اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: "نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز #گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد #عید_قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای #ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت #دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به #یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۱)
‼️این جریان [خواستگاری] سه سال تمام ادامه داشت. برایم عجیب و #جالب بود که چرا این آدم با وجود شنیدن این همه #جواب_منفی دست بردار نیست.
😐تا اینکه اصغر آقا آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت #هیچکدام از حرفهایم را به گوش محمد نرسانده است. از طرفی #اصغرآقا میخواست برای آخرین بار فکرهایم را بکنم و جواب بدهم و از طرف دیگر دوست صمیمیام با یک روحانی #ازدواج کرده بود و به واسطه او کمی با زندگی روحانیها آشنا شده بودم.
👌هنوز موافق نبودم اما با تصمیم برای اینکه جواب منفی را از زبان #خودم بشنود و کار تمام شود با به خواستگاری آمدنش #موافقت کردم.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱