eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_پانزدهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال ۹۱ در خانه ما و اکثر خانه ه
💠 | حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن "آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب ام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های سفید که به نظرم سنگینتر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاهِ پُر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: "حتما سال پیش پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!" بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: "شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: "قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون نوازی شما زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر آمد و گفت: "خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: "آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سؤال پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید پدرش به گونه ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: "پدرم فوت کردن." پدر سرش را به زیر انداخت و به گفتن "خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر ، با شیطنت صدایش کرد: "مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: "راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمانِ نوازی پر مهرش گل کرد: "پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: "خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: "چرا میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد : "حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو سال ۶۵ تهران..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 برای پر زدنم ذکر كافیست.... چه است، دگر قالی سلیمان را 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 آسمان شام با ایران، چه فرقی می‌کند؟! ما تیغ غیرتیم از هرچه بگذریم، هیهات از انتقام خون شما ساده بگذریم! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌷🌱 شبتون بخیر 🍪☕️🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام شیرین‌ترین کلام، کلام حسین شد «با یک سلام صبح به ارباب بی کفن» روزم پر از جواب سلام حسین شد ✍امیر عظیمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔰لوح | پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیت‌الله یزدی؛ شخصیتی جامع و اثرگذار در همه دورانهای انقلاب 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: سوابق انقلابی و مبارزات دوران طاغوت در کنار حضور پیوسته و همیشگی در همه‌ی دورانهای انقلاب و اشتغال به مسئولیتهای بزرگ در اداره‌ی کشور همچون ریاست قوه‌ی قضاییه و عضویت در شورای نگهبان و مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی، و در کنار فعالیت علمی و فقهی، شخصیتی جامع و اثرگذار از این عالم جلیل پدید آورده بود. ۹۹.۰۹.۱۹ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_شانزدهم حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند
💠 | پاسخش به قدری بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: "اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون هم دیگه پیش مادربزرگم بودم." با آوردن نام مادربزرگش، روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: "خدا رحمتش کنه! عزیز بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و زندگی میکردم." ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: "خدا کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!" جمله ابراهیم نفس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: "ببخشید مجیدجان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!" و این کلام محمد، آقای عادلی را از خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: "نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۱) ‼️این جریان [خواستگاری] سه سال تمام ادامه داشت. برایم عجیب و بود که چرا این آدم با وجود شنیدن این همه دست بردار نیست. 😐تا اینکه اصغر آقا آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت از حرف‌هایم را به گوش محمد نرسانده است. از طرفی می‌خواست برای آخرین بار فکرهایم را بکنم و جواب بدهم و از طرف دیگر دوست صمیمی‌ام با یک روحانی کرده بود و به واسطه او کمی با زندگی روحانی‌ها آشنا شده بودم. 👌هنوز موافق نبودم اما با تصمیم برای اینکه جواب منفی را از زبان بشنود و کار تمام شود با به خواستگاری آمدنش کردم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا 🌹🍂 شبتون حسینی🦋☕️🍫