❤️🍃
يااباعبدالله!
هركه كوچك شد به پاى تو
بزرگش ميكنند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
شب های یلدایمان را مدیون 🕊 رزمندگان و شهدایی هستیم که از فرزندان، خانواده و آسایش خود گذشتند...
تا ما در آرامش 🍉 #شب_یلدا🍉 بگیریم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_ششم عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هفتم
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. #چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به #قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه #سراب می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا #پَر_پَر میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می دانستم که به درد دلم گوش میکند.
نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری #فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از #قدرت بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش #قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای #خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین #نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِ گوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز #آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را #تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم.
ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس #غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. نگاهها به سمت #در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: "چی شده؟"
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: "آقا مجیده #آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سؤال کرد: "اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: "خُب #چیکار کنم؟"
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب #لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: "بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!" عبدالله که تازه #متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم.
چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت #گریه های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان #پُف کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت #افسرده به اتاق باز میگشتم....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
غم سر آمده... - کربلایی میثم مطیعی.mp3
5.1M
🎊
غم سرآمده
که کوثر آمده
که نور چشم حیدر آمده...
زینت پدر
عقیلة العرب
امید قلب مادر آمده...
🎉 #میلاد با سعادت #حضرت_زینب سلام الله علیها مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
تا کی به تو از دور سلامی برسانم
جان بی تو به لب آمده، ای پاره ی جانم...
#به_تو_از_دور_سلام✋😔
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۶)
👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور #تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد، مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش #خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
تا اینکه یکی، دو هفته پیش از دیدار با او این #کتاب را خریدم. اول از شکل صفحه هایش خوشم آمده بود.
🍎شبیه #سیب بود، اما وقتی خواندمش و به این صفحه رسیدم، حس کردم همان حرفی را میزند که من می خواهم.
کتاب را بست و منتظر ماند. گفتم : خب نظرتون چیه؟
😓سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند، حس کردم می خواهد از #جواب دادن طفره برود.
[گفتم :] - شما می توانید شبیه این بشید؟
🍃یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه ی #بی_جانی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم.
[محمد گفت] : شبیه شهید همت شدن خیلی سخته....
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🌱
رفیق شفیق
که می گویند
همین ها هستند
رفاقت شـــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامه یافت . . .
#حاج_اصغر
#حاج_محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
«مَن مَنم» را در حریم نوکری «مِن مِن» بخوان
اصلا اینجا «هیچ بودن» اوج معنای «من» است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هفتم با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هشتم
چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد #خندید و گفت: "فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با #لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: "شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..."
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: "حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با گفتن "خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست.
مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: "شاید مثل غذاهای خودتون #خوشمزه نباشه! ولی ناقابله." که
لبخندی زد و جواب داد: "اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: "با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!"
سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: "حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سؤال محمد، خندید و گفت: "هنوز نه، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با #شیطنت جواب داد: "باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!"
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: "وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: "از حقوقت #راضی هستی؟" لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا."
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، #خندید و رو به محمد کرد: "محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر #کویته!"
محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: "کیو میگی؟" و ابراهیم پاسخ داد: "همین لقمه ای که #عیال بنده گرفته بود!"
زیر #چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: "من چه #لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم."
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: "قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با #خونسردی جواب داد: "هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه."
جمله ای که از زبان #ابراهیم جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال
آمدنم، در ایوان #مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان #جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۸)
💼راهنماییاش که تمام شد با برادر کوچکترش رفتند #هنرستان کشاورزی. سال اولِ هنرستان را که خواند، دلش می خواست برود توی #سپاه. مخالفتی نداشتم.
👌وارد سپاه شد تا همانجا درسش را ادامه بدهد. اوایل، روزها میرفت و شبها برمیگشت خانه، اما چند ماه که گذشت رفت #آموزشی. از آموزشی که برگشت، اخلاقش عوض شده بود.
🚫هیچ وقت اهل گفتن کارهایش نبود، اما حس میکردم خیلی #تودارتر شده. هرچه از او درباره شرایط کار و دوره آموزشیاش ميپرسیدم، از جواب دادن شانه خالی ميکرد. میگفت خوش میگذرد و جای خیلی خوبی هستند، اما میدانستم بِهِشان سخت میگذرد. #لاغر شده بود و پای چشمهایش گود افتاده بود...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ #مرد_میدان
🎙با صدای علیرضا افتخاری و شعر مولانا
💐تقدیم به سپهبد #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
تو مکن تهدیدم از کشتن که من
تشنه ی زارم به خون خویشتن...
❤️ #حاج_قاسم🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۷)
🍃به او حق میدادم. سخت بود. اراده میخواست آدم برای یک قول، #عادت چند ساله اش را یکباره بگذارد کنار.
#شهید_همت برای قولی که به همسرش داده بود دور سیگار را خط کشیده بود و حتی وقتی بچه ی کوچکش از درد گوش به خود پیچیده بود و علاجش دمیدن دود #سیگار بود، زیر بار نرفته و عهدش را نشکسته بود.
اما من دلم می خواست مرد زندگی ام اراده ای داشته باشد شبیه او. خیلی محکم گفتم : ولی این تنها شرط منه.
👌رفته بود توی فکر و چیزی نمی گفت. صدای چرخش #عقربه های ساعت در سکوت اتاق پیچیده بود. با نوک انگشت رد شاخه ها سبز رنگ فرش را دنبال می کرد که جمله ی بعدی ام او را به خودش آورد :
-اگه چنین اراده ای ندارین، جواب من منفیه.
دستپاچه شد. یک لحظه مکث کرد. نفسش را بیرون داد و گفت : بهتون #قول میدم!
😇انگار همین یک جمله کافی بود تا ته دلم قرص شود، همین یک جمله با آن صدای گرم و #مردانه...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
بزرگواران از اونجایی که مجموعه #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری برش هایی کوتاه از کتاب #بی_تو_پریشانم هم هست (فقط چند قسمت البته، به دلیل رعایت حق نشر کتاب)، و این چهار قسمت آخر هم یکی از بزرگواران زحمت کشیدن رسوندن بهمون، و تشکر دارم ازشون؛ کتاب رو سفارش دادم اِن شاءالله دستم برسه از شنبه یا یک شنبه ادامه خواهم داد. البته جای نگرانی نیست، در مورد حاج محمد عزیز تا اون روز مطلب خواهم داشت.☺️
از همراهی صمیمانه شما عزیزان متشکرم.
کانال این دو شهید معزز رو به دوستانتون هم معرفی کنید.🌹
نظر لطف شهدا بر روی زندگی تک تک شما
التماس دعا دارم 🦋
شبتون بخیر 🍊☕️🍪
❤️🍃
بی سوادم؛ مینویسم عشق، میخوانم حسین
«حا و سین و یا و نون» کل الفبای من است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱✨
👌بچه های #مدافع_حرم اکثریت هدفشون منیت نیست که واسه دفاع از حرم میرفتند. اصلا رفتنشون از خود گذشتن هست.
باهاش یه جاهایی بودم که تواضع و فروتنی داشت نسبت به زیردستاش؛ ولی #شوخ_طبعی و شیطنت خُوب جدا از این حرفا بود، یعنی اگه میفهمید یکم داری زرنگی میکنی اذیتت میکرد 😁
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به نقل از دوست شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_هشتم چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی ن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_نهم
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت #پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم #شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم.
انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به #پیشانی انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با #نگرانی پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!"
از اینکه در مقابل یک مرد #نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی #درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!"
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از #شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس #آچار رو برام میاری؟"
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه #اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد.
با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک #ماشین دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم #فحش بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت."
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من #قند آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از #خجالت من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد."
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، #خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش #موج میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟"
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه #اصلا از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن #جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برآورده شدن آرزوی ننه غزاله، پیرزنی که همسایه خانه پدری #حاج_قاسم است...
❤️ایشون مادر یکی از جانبازان معزز #دفاع_مقدس هم هستند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
وقتی که چشم ها سحر خیز می شود
شب ها حرم عجیب دل انگیز می شود
از بس عنایت است که سر ریز می شود
حج مشهد است قسمت ما نیز می شود
حاجی شدم کنار شما یا ابالحسن...
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✉️ارسالی از دوستان، امشب ۹۹.۱۰.۰۳| #چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خبر خوب😊
شکرخدا به دعای حاج محمد، کتاب #بی_تو_پریشانم زودتر از موعد؛ امروز صبح دستم رسید، اِن شاءالله از فردا مجموعه #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری رو ادامه خواهم داد.
التماس دعا🌹🌱
شبتون بخیر ☕️🍬🍬
❤🍃
آرزوهایم فقط یک جا خلاصه میشوند
«کربلا» رویای قصر آرزوهای من است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹