eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون مهدوی و شهدایی🦋🍊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از کودکی... پدر از سر لطف و... مادر از سر شوق... دستم را در دست تو گذاشتند! در گوشم... نام تو را لالایی خواندند! و دوستی ما... از آن روز شروع شد! و من، یک رفیق دارم... که نامش حسین است! خدا را شکر بابت داشتنت! خدا را شکر که هستی! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۲) 😅فکر می‌کردم حواسش را از کارهایی که قبلا می‌کرد پرت کند، اما هیچ‌کدام‌شان را ول نکرد. 🔹شده بود فرمانده بسیج پایگاه و همه‌جور برنامه‌اي راه می‌انداخت. بچه‌ها را جمع می‌کرد توی و به تناسب سن برای‌شان برنامه مي‌گذاشت. 💥از آتش‌بازی و مولودی‌خوانی و اطعامِ عیدغدیر برای اولین‌بار تا برگزاری اردوهای خانوادگی و انواع مسابقات . اين‌جور وقت‌ها توی مسجد جای سوزن انداختن نبود. 🕌مسجد آن‌قدر برای بچه‌ها شده بود که تا دیروقت آن‌جا می‌ماندند و آخر شب برمی‌گشتند خانه. آن‌قدر که گاهی صدای خادم مسجد درمی‌آمد.  ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_پنجم به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خرید
💠 | از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم صبح بخوابی." از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 اینقدر لطف می‌کنی، ماندم تو به من دل سپرده‌ای یا من… 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🍃 وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت‌ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی‌ می‌کنم مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند و پشت سر ولی فقیه باشند و با باشند چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید و از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا (س) را نمی‌دهد... 🌱فرازی از وصیت نامه ۹۳.۱۱.۱۹ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🦋🌱 شبتون بخیر 🍊☕️🍩
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۳) 👌محمد هم با سواد بود و هم خوب حرف میزد. درباره هر مسئله ای که از او می پرسیدم و با حساب و کتاب جواب می داد. هم زیاد خوانده بود. 👤از امام موسی صدر طوری حرف میزد که اگر کسی نمی دانست فکر میکرد چندسالی با او کرده و او را از می شناسد. ❤علایق شخصی و سیاسی مان هم به هم نزدیک بود. دلم می خواست محمد باز هم بیاید و با هم حرف بزنیم. حالا بعد از همه حرف ها و جلسه هایی که با هم داشتیم، دوست داشتم حرف را به او بزنم... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱