eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🌱 هر روز صبحِ زود، به آقا سلام کن یا گریه کن برای غمش یا سلام کن گر مثل من به کرب و بلایش نرفته ای هر جا نشسته ای ز همانجا سلام کن ✍رضاقاسمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۴) 📆هر یکی دو ماه می‌آمد ولي هربار می‌پرسیدم کِی کارش توی تمام می‌شود، جواب درست و حسابی نمی‌داد. 👺كم‌كم فهمیدیم سر و کله گروهی توی عراق و سوریه پیدا شده که به‌شان می‌گویند . آن اوایل چیز زیادی ازشان نمي‌دانستيم تا این که چندتا خبر و فیلم ازشان دیدیم. سنگدلی و معلوم بود. دلم شور افتاد. نمی‌دانستم اصغر توی سوریه چه می‌کند و شرایط آن‌جا چطوری است. 🍃یک‌بار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب را می‌دهی؟» شرمنده شدم و دوباره راهی‌اش کردم.  ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_یکم [عبدالله] سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای ف
💠 | وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: "الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید: "چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم: "به خدا من از چیزی خبر نداشتم." قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می آمد، با لحنی بازخواستم کرد: "یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟" و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه بدهم: "خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: "من بهش خیلی بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!" سپس نگاهش را به عمق دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: "الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: "الهه جان! مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه که قبولش داری، اجازه بده!" از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم میدونه که اگه این به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!" چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن "تو رو خدا فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن میکشید، او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته  پُر ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من میکرد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🍃 بار‌ها به دانشجو‌ها و رفقا گفته‌ام که به قول شهید بهشتی "برای انجام کاری پست و حکم مأموریت لازم نیست". گفت: مأموریت طبق آیات قرآنی به ما داده شده است. کار کردن برای مردم، اطاعت امر رهبری کردن، تکلیف خدا را انجام دادن، پست و جایگاه نمیخواهد. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 دلِ ما را... به حرم وصل کنید شاید از سوی رضا برگِ براتی برسد... ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔬📚 🌷شهید بزرگوار سال‌ها توانست به‌عنوان حلقه‌ی مرکزی فعالیت‌های علمیِ هسته‌ای و دفاعی منشأ خدمات باشد. ایشان در حوزه‌ی تخصصی جایگاه خودش را که در حوزه‌ی دتکتورهای هسته‌ای (۱) بود خوب می‌دانست؛ امّا وقتی در کنار دیگر دوستان می‌نشست هیچ‌وقت به‌عنوان مدعی و حرف آخر، حرف نمی‌زد. 👌این خصلت اجازه داده بود که فخری‌ زاده به‌عنوان یک مدیر دوست‌داشتنی برای همه ‌ی خادمین علم و خادمین ملت بزرگ ایران باشد و این ویژگی آن‌ها را جذب ایشان کرده بود؛ امّا ابعاد دیگری هم در وجود فخری‌زاده بود که این شهید بزرگوار را به‌ عنوان قطب حرکتی شهیدانی چون علیمحمدی، شهریاری و دیگر عزیزان قرار داده بود، آن هم جنبه‌های معنوی و عرفانی این عزیز بود. 📖ایشان با حافظ خیلی مأنوس بود. وقتی شما وارد اتاق فخری‌زاده می‌شدید، دورتادور اتاق، اشعار حافظ بود که شما را مجذوب می‌کرد. وقتی با ایشان سر صحبت را باز می‌کردی دنیایی از عمق، عرفان و شناخت را با خودش همراه داشت... ✍روایت دکتر طهرانچی از شخصیت علمی و مدیریتی ------------------------------- پ.ن : ۱) آشکارسازهای هسته ای، دستگاههایی که برای ردیابی و یا شناسایی تشعشعات هسته‌ای بکار می‌روند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 رخسار شهیدِ کربلا را صلوات سالارِ قیامِ نینوا را صلوات جانها به فدای نامِ والای حسین آن نورِ دو چشمِ مصطفی را صلوات... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌸🍃 برای شهید شدن،دوتا راه وجود داره، یکی خلوص و دیگری تلاش و کوشش اگه این دوتا رو خوب انجام بدیم شهید میشیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_دوم وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله
💠 | گلهای سفید در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی ام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی گفت: "الهه جان! چایی رو بیار!" فنجانها را از قبل در چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن "بسم الله!" قدم به گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم این نگاهدهای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: "حالت خوبه عزیزم؟" و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی عمو جواد را مخاطب قرار داد: "آقا جواد! میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم حتما ترجیح میدادم که دامادم هم باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم." از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و فروریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: "حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه." که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: "خُب نظر شما چیه آقا ؟" بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بی پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می آمد، شروع کرد: "حاج آقا! من اعتقاد دارم و سُنی برادرن. ما همه مون مسلمونیم. همه مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (ص) اعتقاد داریم، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم." پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: "یعنی پس فردا از دختر من نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!" لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: "حاج آقا! من به شما میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊