eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_دوم وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله
💠 | گلهای سفید در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی ام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی گفت: "الهه جان! چایی رو بیار!" فنجانها را از قبل در چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن "بسم الله!" قدم به گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم این نگاهدهای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: "حالت خوبه عزیزم؟" و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی عمو جواد را مخاطب قرار داد: "آقا جواد! میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم حتما ترجیح میدادم که دامادم هم باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم." از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و فروریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: "حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه." که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: "خُب نظر شما چیه آقا ؟" بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بی پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می آمد، شروع کرد: "حاج آقا! من اعتقاد دارم و سُنی برادرن. ما همه مون مسلمونیم. همه مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (ص) اعتقاد داریم، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم." پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: "یعنی پس فردا از دختر من نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!" لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: "حاج آقا! من به شما میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_سوم گلهای سفید #مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل ک
💠 | لحنش آنچنان با صراحت و بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: "مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در پیشنهاد داد: "حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را میلرزاند و باز به هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخه های در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد. که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: "من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!" صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: "بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: "من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت می کردید..." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم: "روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: "من از مادرم یاد گرفتم که به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_هفتم به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرمنتهی
💠 | همچنانکه با نوک پایم لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گَسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوتِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: "الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!" نگاهم را از زمین ماسه ای برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: "عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس!" از غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می آمد، ادامه دادم : "عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد ، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوت باعث ذره ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه و در عوض اون چیزی که دل خدا و پیغمبر (ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل هدایت بشه!" سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی ایمان و یقین پیش بینی کردم: 'عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق می افته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه رو طی کنیم!" با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا و خیرخواهی، پرسید: "الهه! تو میخوای چی کار کنی؟" لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : "من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت (ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!" و پاسخم برایش اگرچه ، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊