eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۶) 😓ترس از اینکه چطور باید با یک عمر کنار محمد زندگی کنم به جانم افتاده بود. نمی دانستم من آدمی هستم که بتوانم با شرایط مالی کنار بیایم یا نه، یادم نمی آمد من چیزی خواسته باشم و پدر و مادرم آن را برایم تهیه نکرده باشند. ✨شاید کمی دیر یا زود، اما به هرچه دلم می خواست می رسیدم. پدرم خانه ای خودش داشت و حقوق . مرفه نبودیم اما چیزی برای مادرم و من کم نمی گذاشت. 🍒دختر آخر خانواده بودم و . زیاده خواه نبودم، اما چیزی نبود که بخواهم و نداشته باشم؛ لپ تاپ، دوربین عکاسی و...حتی وقتی دلم یخواست سِت اتاقم را فرفوژه کنم که آن روزها مد شده بود، پدرم نه نیاورد. توی خانه ی ما رفت و آمد زیاد بود. خواهرها و برادرهایم کرده بودند و هفته ای یکی، دوبار به ما سر می زدند. همیشه بریز و بپاش داشتیم. هنوز هم نمی دانم حقوق پدرم چطور کفاف آن همه مهمانی را می داد. ❤️پدرم همیشه می گفت : هر مهمونی با خودش روزیشو میاره. ما چه کاره ایم؟ 💰من دنبال مادیات نبودم، اما وضع مالی محمد از حداقلی که انتظارش را داشتم هم، کمتر بود... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_سوم گلهای سفید #مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل ک
💠 | لحنش آنچنان با صراحت و بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: "مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در پیشنهاد داد: "حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را میلرزاند و باز به هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخه های در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد. که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: "من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!" صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: "بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: "من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت می کردید..." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم: "روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: "من از مادرم یاد گرفتم که به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت دکتر قالیباف از روز تدفین حاج احمد کاظمی و روز تدفین ۱۹ دی، سالروز شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی☕️🍫🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر نیست شود هستم، ور قطع شود دستم از دست نخواهم داد، دامان تو را، هرگز... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
●°• بعضے‌ها از آبِ گل‌آلود، ماهے ... نه! راه معراج مے‌گیرند ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_چهارم لحنش آنچنان با صراحت و #صداقت بود که پدر دیگر هیچ
💠 | به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: "حاج آقا! به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه مشکله." پدر که متوجه منظور شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: "ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم." و با این جمله ، ختم جلسه اعلام شد. وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان با صدایی بریده گفت: "انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: "گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید را برانگیخت: "حالا هرکی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا شده!" و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: "ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا ؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: "ابراهیم! بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه داشته باشه؟ هان؟" ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: "من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!" پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: "مگه چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!" اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: "یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد ؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: "من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: "من که به عنوان برادر ام!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۵) 🔹سه سالی گذشته بود و اصغر هنوز سوریه بود. دامادم حاج‌محمد هم رفته بود پیشش. اصغر هرچند ماه یک‌بار می‌آمد مرخصی و بعضی هفته‌ها تلفن می‌زد. 💔گفته بود شاید دیگر نتواند به این زودی بیاید ایران. پیام داد که زن و بچه‌هایش را هم می‌خواهد ببرد. 😓دلم شورشان را می‌زد ولي جز اینکه بسپارم‌شان دست حضرت زینب (س) راه دیگری نداشتم. قرار بود وسایل‌شان را جمع کنند و بروند پیشش.... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱