eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
245 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱💔🌱💔🌱 💔🥀 🌱 (۳۲) ☀️صبح، صبحانه را خورده نخورده دختر بزرگم لباسش را پوشید که برود. پرسیدم: «کجا؟» گفت پسرش زنگ زده و گفته یکی از دوست‌های صمیمی شهید شده. 😭دلم هری ریخت پایین و سراغ اصغر را گرفتم. کمی مکث کرد و گفت: «انگار اصغر هم کنارش بوده و شده.» 🍃خانه دور سرم چرخید. می‌دانستم اصغر زخمی نشده و اگر اتفاقی برایش افتاده باشد فقط است. 😞آخر، بعد از این همه سال زحمت و خستگی، چیزی جز شهادت نباید سهمش می‌شد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🥀🌱💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_دوازدهم بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را
💠 | فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به کرد و پرسید: "اوضاع کار چطوره مجید؟" لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه!" که پدر لقمه اش را داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: "اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش ! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!" مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: "بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه هم به نسبت خوبه!" که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: "جای خوبیه، ولی کار پُر درد سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد..." از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!" و بالاخره مجید زبان گشود: "خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی ام! چون رشته تحصیلی ام هم نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!" پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ گرفته بود تا خیر خواهی، جواب داد: "هر جور خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای پول انقدر عذاب نکشی!" مجید سرش را پایین تا دلخوری اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد: "دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم." و پاسخش آنقدر بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در خورده شد که خبری بهت آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد : "نبش قبر یک شخصیت بزرگ در سوریه به دست تروریستهای تکفیری!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 شاید شهادت آرزوۍ‌همہ ‌باشد؛ اما ‌یقیناً جز ‌مخلصین ڪسی بدان‌نخواهد ‌رسید... ڪاش ‌به جای‌ زبان با عملم طلب‌ شهادت ‌می ڪردم... ⌛️🕊 | تنها ۴ روز مانده تا شهادت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم 💐🌱 شبتون حسینی 🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 جانت بـه کویرِ تفته دریا بخشید هفتاد و دو گل؛ بـه متن صحرا بخشید با جلوه ی کربلای عاشورایی خون تو بـه رنگ سرخ معنا بخشید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور 🎙با سخنرانی حجت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت ۸ بهمن ماه ۹۹ با حضور خانواده معزز شهید، همرزمان و مردم شهید پرور در فرهنگسرای بهمن سالن شهید آوینی برگزار شد. سخنران مراسم : سردار اشتری، استاد پناهیان مداح : مهدی رسولی سراینده ی اشعار : احمد بابایی مدیحه سرایی : صابر خراسانی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💐پدر و مادر در نخستین سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💐فرزندان در نخستین سالگرد شهادت ، زهراخانم و آقامحمدحسین 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🎙سخنرانی در نخستین سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▪️روضه‌خوانی مهدی رسولی در نخستین مراسم سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن 🎨طرح زیبای در کنار @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨حضور خادمین آستان قدس رضوی در نخستین مراسم سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨فرزند ارشد حاج اصغر، آقامهدی، در کنار شاعر و مداح عزیز احمد بابایی و مهدی رسولی در نخسین سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨حضور خادمین حرم شریف اهل بیت علیهم السلام در نخستین مراسم سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨حضور خانواده معزز شهیدان تیپ در نخستین مراسم سالگرد شهادت 🔹۸ بهمن ۹۹، فرهنگسرای بهمن @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سیزدهم فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به #مجید
💠 | یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای ! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و (ص) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: "چی شده؟" شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: "این تروریستهایی که تو هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!" مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله!" از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: "من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه کردن که اگه دستشون به حرم برسه، تخریبش میکنن!" با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: "هیچ نمیتونن بکنن!" و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینبرا در دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۳۵) 📚درسش نشده بود و جایی هم مشغول به کار نبود. در آن شرایط شاید از نظر مالی امکانات لازم برای شروع یک زندگی را نداشتند اما من این شرایط را پذیرفتم. 👌حتی در مدت آشنایی درباره مسائل مالی هیچ نکردیم و فرصتش هم پیش نیامد چون برای هردویمان مسئله دیگری بود. ✔️علاوه بر خودم ایشان هم میل زیادی برای همراهی من در داشت. قرار شد کار تدریس را در سوریه دنبال کنم و به بچه‌های سوری قرآن و زبان و یاد بدهم. 🌷من هم در این مدت تا جایی که توانستم با ایشان همراه شدم. قبل از اینکه به سوریه برود خوبی پیدا کرده بود و درآمد خوبی داشت. من هم به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس می‌کردم. 🔹بحث سوریه که پیش آمد، تمایل داشتم که همراه ایشان بروم ولی کوچک بودند و شرایطش پیش نیامد و مجبور شدیم بمانیم ولی دو ماه آخر حضورش در من و بچه ها در کنارش بودیم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر | دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
تنها ۳ روز مانده تا وصال جانان...💔😔 شاید شهادتنامه ات را در پارسال امضا کردند و... به دستان مبارک بی بی جان... مادرمان حضرت زهرا (س) خوش به حالت! التماس دعا آقای اصغر...🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
چه بگویم....mp3
3.91M
یا برگرد یا آن دل را برگردان یا بنشین یا این آتش را بنشان... 🥀تقدیم به @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🍃 شبتون مهدوی🍎☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 ڪمے طراوٺِ باران، ڪمے نسیم حرم سلام صبح من و فیض مستقیم حرم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۳) 💔یک‌هو دلم برایش تنگ شد و اشک‌ها راه‌شان را پیدا کردند. 😭دلم می‌خواست همان اصغر کوچکی را که توی بیمارستان دادندش دستم، دوباره بغل کنم و آن‌قدر به تنم بچسبانمش که همه وجودم عطرش را بگیرد. 🍃منتظر بودم برگردد ایران و برای آخرین‌بار پسرم را ببینم. دوباره فیلم‌ها توی گوشی‌ها دست به دست شد. ديگر، صورت محوی که همیشه کنار می‌دیدمش روشن شده بود. اصغر من بود...😭 👌اصغری که بزرگ شده بود و شانه به شانه فرمانده‌اش قدم می‌زد و نگران جانش بود. تازه ‌فهمیدم آن ‌همه خانه نیامدن و ماموریت و خستگی، به‌خاطر فرماندهي‌اش بوده نه سربازی‌اش... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱