💐سخنرانی پدر معزز شهید، آقای پاشاپور
🦋برگزاری شب خاطره #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، شهید مدافع حرم و همرزم #سردار_دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به همت حوزه هنری استان کردستان با حضور خانواده این شهید بزرگوار در سنندج
🔹چهارشنبه، ۹۹.۱۱.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋برگزاری شب خاطره #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، شهید مدافع حرم و همرزم #سردار_دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به همت حوزه هنری استان کردستان با حضور خانواده این شهید بزرگوار در سنندج
🔹چهارشنبه، ۹۹.۱۱.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐سخنرانی مادر معزز شهید، خانم پاشاپور
🦋برگزاری شب خاطره #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، شهید مدافع حرم و همرزم #سردار_دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به همت حوزه هنری استان کردستان با حضور خانواده این شهید بزرگوار در سنندج
🔹چهارشنبه، ۹۹.۱۱.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
رخسـارِ شما . . .
سپیـد در پیش زینب (س) است
جانـا شفاعتی، بہ رخِ تیـرہ و تار مــا
#رفقای_ناب💞
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
#حسین_جانم
دلم را تنها به حقیقت
شبکههای ضریح تو گره زده ام
خودت خریدارش باش
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
👌همیشه و به ویژه بعد از دوران دانشجویی، سعی میکردم از جریانات و حوادث روز بیاطلاع نباشم. اخبار منطقه مثل تحولات فلسطین اهمیت زیادی برایم داشت.
🔹گاهی آنچنان درگیر میشدم که دیدن عکسها یا شنیدن اخبار در خصوص این مسائل بر روحیه و احساساتم تأثیر میگذاشت.
🔺با شروع ناآرامیهای سوریه و اعزام اصغر آقا اخبار سوریه برای من و بقیه اعضای خانواده رنگ و بوی دیگری گرفت. دلمان میخواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرمها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانههایشان برگردند. اما متأسفانه روز به روز جنگ بالا گرفت.
👺خبرهایی که از قساوت داعشیها میشنیدیم برایمان قابل باور نبود. جرأت نمیکردم فیلم و کلیپهای جنایتهایشان را ببینم. میدانستم بیشتر از ترس تا مدتها ذهنم درگیر خواهد شد. اگرچه خیلی وقتها فقط شنیدن شرح این سنگدلیها برای اثرگذاری کفایت میکرد....
روایت بانو زینب پاشاپور همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ و خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_دوم سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه #تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم.
دستانم برای پختن #کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر #سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ظرف مایه کیک را در #فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، #شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت #به_لیمو تکمیل شد.
به نظر صبحانه خوب و #مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را #شکست و مژده آمدن مجید را آورد.
به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا #سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در #راه_پله پیچید.
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح #احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از #غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه #مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش #عوض شود.
کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته #نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که #سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند....
به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه #جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست #تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!»
از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به #خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی #مبل نشست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊🌺
#حاج_حسین_یکتا:
کاری که برای خدا شروع بشه، خود خدا کمک میکنه؛ کارش میگیره. راهش نشون داده میشه و اهلش جمع میشن. و کارهایی که میخواد خدایی شروع بشه از وسط سختیها شروع میشه!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊🌺✨🕊🌺✨🕊🌺✨🕊🌺
شهید واقعی مرحوم آیت الله ضیاآبادی.mp3
2.13M
🎼 #پادکست| شهید واقعی
🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی
شهید واقعی کسی است که پیش از مردن #حق را مشاهده کرده است....
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🎼 #پادکست| شهید واقعی 🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی شهید واقعی کسی است که پیش از مردن #حق را مشاهده کرد
▪️اِنّا لِله وَ اِنّا اِلیهَ راجِعون
عالم وارسته آیت الله سید محمد ضیاء آبادی دارفانی را وداع گفت.
🌷استاد اخلاق و تفسیر قرآن کریم و از علمای به نام تهران که نه تنها اهل درس و بحث در حوزههای علمیه بود که عامه مردم با او خاطرات فراوانی داشتند.
👤حجتالاسلام خسروپناه درباره ایشان می گوید:
آیت الله ضیاءآبادی از شخصیتهای علمی و عرفانی حوزههای علمیه بود و نقش بسیار مهمی در تربیت معنوی و اخلاقی مردم داشت، ایشان در یک کلام عالمی وارسته و مردم دار بود.
روحش شاد و قرین رحمت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شاه مثل تو ندیدم شما کمیابی...
آه، اَلحقُ و اَلانصاف حُسِّیْنـ اربابی..
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨🕊
#رفیق_ترین_برادر (۱)
اصغر سه سالی از من بزرگتر است و چون از کودکی رفتار و منش مردانه داشت، در تمام جمعهای دوستانهمان، یکجورهایی حکم سرگروه را بر عهده میگرفت. من هم مثل دیگران چشمم به اصغر بود که ببینم چه کار میکند و چه میگوید. همیشه و در همه حال ایدههای جالبی داشت. من هم سعی میکردم هر کاری از دستم برمیآید برای رفیقترین برادرم انجام دهم. همین باعث شد حاجاصغر با من راحت باشد و کارهایش را به من بسپرد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_سوم ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ #گل_رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به #خندهای باز میکند، اما هرچه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر!
گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش #مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر #نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز #تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟»
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست #دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان #حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف #دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...»
و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و #غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت #حضرت_موسیبنجعفرِ (علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...»
نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و #قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین #بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم #یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب #من نمیدونستم...»
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، #نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل #خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊سوگند به خدای سلیمانی
📹نماهنگ تهیه شده از سوی گروههای لبنانی با زیرنویس فارسی| #حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گلبانگ تکبیر #الله_اکبر
🌴به شکرانه ۴۲ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران
⏰ ۲۱ بهمن ۹۹ ساعت ۲۱:۰۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
2_5265234106479807134.mp3
9.94M
#وطن 🎼 حجت اشرفزاده
زخمی عشقی وطنم
باید صدایت بزنم
باید کنارت بمانم...
#انقلاب_مردم🇮🇷
@ostad_shojae
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱در بهار آزادی جای شهدا خالی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گاه هرجا میگذاری پای،
درها بسته است
پافشاری میکنی پشت در،
اما...
بسته است!
خانهای را میشناسم من که خیلی حرفها
دیگران دربارهاش گفتند،
الا بسته است...
✍محسن ناصحی
📸روز بارانی ۱۸ بهمن ۹۹ در کربلای معلی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۹)
🍒قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلویمان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایدهآل که همیشه #آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان #پیشرفت و ارتقای شغلیاش بیشتر وجود داشت. فکر میکنم آرامش زندگیمان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود.
⛔️دلمان نمیخواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. #همسرم میگفت از اینکه عدهای بیگناه و مظلوم آرامششان را از دست دادهاند آرام و قرار ندارد.
👌مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند #داعش به استانهای خود ما حمله میکرد.
✔️از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدتها پیداش کرده و کلی #انتظار به دست آوردنش را کشیده بود.
🌷دخترهایمان هم که تازه #دو_ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه #نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانوادههایشان چشم به راهی داشتند.
🔴فرقی بین خودمان و آنها احساس نمیکردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط #تماشاچی باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱