شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_یکم ساعت یازده #شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_دوم
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام #ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که #گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در #آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سر
حال، جای #امیدواری بود.
نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: "مامان! خدا رو شکر #خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: "الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: "شما بشین، من تمیز میکنم." #دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: "قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و #عبدالله رو، هم آقا مجید رو."
لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: "چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما #همه زحمتها رو به جون میخریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی #نشستم و گفتم: "مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. #همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش."
چین به پیشانی انداخت و گفت: "نه مادرجون، من چیزیم نیس. #فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه چی شده؟" و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر #آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: "من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: "دیروز #عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به #بابا نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: "مگه چی شده؟"
که با اندوه عمیقی پاسخ داد: "میگفت رفته #پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج #تجاری سرمایه گذاری کنه."
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول #نخلستانهایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد #غیررسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر #ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:
"ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من #نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! #حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد."
با صدایی گرفته پرسیدم: "شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه #بلندی کشید و گفت: "من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم #حریفش نمیشه."
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: "بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. #شما هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از #نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف #خودسریهای پدر نمیشود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊امروز ۲۸بهمن۱۳۹۹ مصادف با سالروز:
🦋 ولادت #شهید_علیرضا_جیلان
🦋 ولادت #شهید_مهدی_حیدری
🦋 ولادت #شهید_روح_الله_طالبی_اقدم
✨شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
اولِ عشق خودت هستی
و آخر، حرمت...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۲)
👌من #تجربه بزرگ شدن با این حرفها (قضاوتهای ناعادلانه و کنایههای غیر منصفانه) را داشتم. پدرم #جانباز بود و به هر بهانهای مثل موفقیت در امتحانات مدرسه یا کنکور و… برخی از اطرافیان سعی داشتند با حرفهایی که همه بارها درباره سهمیه داشتن و امتیازات میزنند #موفقیتهایم را در نظرم کم رنگ کنند اما من یاد گرفته بودم در کنار این حرفها مسیر خودم را طی کنم.
🔹وقتی همسرم تصمیم به رفتن گرفت حتی به خود او هم میگفتند که با بچه کوچک و بدون حکم #جهاد شاید نیاز و الزامی به رفتنش نباشد اما ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم و هیچکدام از این حرفها نه تأثیری میگذاشت و نه #منصرفمان میکرد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
🔰 سخننگاشت | در تعطیلی موقت اجتماعات در این ماه
👈 از خواندن دعاهای ماه رجب در خانه غفلت نکنید
🔺️ رهبر انقلاب، امروز: حلول #ماه_رجب را به عموم مردم ایران تبریک عرض میکنم. در این ماه اجتماعات وجود ندارد لکن در خانهها از دعاهای رجب غفلت نشود و این تعطیلی موقت اجتماعات، نبایستی موجب بشود که ما از برکات این ماه و از عبادت و دعا و توسل به درگاه الهی غافل بشویم.
۹۹/۱۱/۲۹
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@Ostad_Shojaeشب آرزوها یعنی... .mp3
زمان:
حجم:
6.15M
✨تلنگری لیلة الرغائب
🌙چرا شبی در اوایل ماه رجب، به اسم شب آرزوها (رغبتها) نام گرفته است؟
#ماه_رجب
#لیلة_الرغائب
#استاد_شجاعی 🎤
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_دوم گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام #ناخن میکشی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_سوم
هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل #بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر #بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای #مشاجره_شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید #بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم.
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به #وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای #مادر و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی #ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد.
به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای #تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر #ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به #خانه بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم #نگاه نمیکنه!"
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، #خاموش کرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
من حرم لازمم
دلم تنگ است...
روزگارم ببین بهم خورده...💔
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
روزی را نزدیک خواهیم نمود، که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جای گلوله، #پاسدار بیرون بیاید.
✍ #حاج_احمد_متوسلیان
🌱 #آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊