eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسدار مدافع حرم ❤️مناجات با اباعبدالله (ع) بسمه تعالی از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده جوانیم از این زندگانیم با قلبی سرشار از شرمساری و ندامت می‌نویسم، باشد که قدری درد این جراحت گیرد. لطفی که تو به من کرده ای، مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم، (ع) 🍃❤️یاسیدالشهداء با دلی سرشار از پشیمانی عرض می‌کنم آقاجان ببخش من را ببخش از اینکه دیر قیام کردم و دیر فهمیدم که باید به رسید و بعد کرد نه این که جهاد کرد تا به شهادت رسید. ببخش از این که دو سال پیش در اوایل حمله دشمنان به خاک سوریه و بی‌حرمتی کردن به حریم آل الله من برای قیام بیدار نشدم و غفلت کردم و درنگ کردم تا ببینم چه می‌شود و بعد حرکتی کنم. اگر همان موقع از کار استعفا داده بودم و به نیروهای رزمنده ایرانی در پیوسته بودم و منتظر تحولات بعدی نمی‌نشستم شاید تا به حال به شما رسیده بودم و مثل حالا این چنین نبودم. 😔آقاجان ببخش از اینکه استخاره کردم و جوابش بد آمد و حال فهمیدم در جهل بودم زیرا انسان (شیعه) برای دفاع از ناموس که نمی‌کند چه برسد که ، ناموسِ سیدالشهداء باشد، آقاجان توبه می‌کنم و می‌دانم که مرا می‌پذیری و می‌دانم که الان هم هنوز برای جبران دیر نشده است و هر وقت که شما اراده کنید ما در خدمت و در رکاب هستیم. 🍃🌼آقاجان یا سیدالشهداء من حاضر هستم مادرم را فدای یک خِشت از حرم خواهر شما کنم و حاضرم مادرم زیر پای دشمنان شما لگد مال شود و صورتش در زیر پای دشمنان شما لِه شود. اما کسی نتواند فکر نزدیک شدن به حرم (س) را بکند. ❤️😔آقاجان شما خود می‌دانید که من چقدر به حساس هستم و اگر خار به پایش برود با چشم آن را بیرون می‌کشم اما آقاجان من غم عشق تو را با شیر از گرفتم و من حاضر هستم عزیزترین کسانم را فدای شما کنم که این جان ناقابل ما که چیزی نیست بلکه در کنار جان خود پدر و مادرم را فدای شما کنم. مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه به ابی انت و امی یا اباعبدالله (ع) آقاجان اگر شما اذن دهید و بگذارید که سفارشاتی که به این و آن کرده‌ام بابت اعزام به سوریه و یا عراق به سرانجام برسد و یکی از آن‌ها جواب بدهند با تمام وجود به سمت شما می‌آیم و دوست دارم به هرشکلی که شده مرا بِخَرید و ببرید و طریقه شهادت مهم نیست و باکی ندارم از نوع آن... تیر بخوردم و ذبح شوم اما از سر بهتر، زیر دست و پای دشمنان لگد شدن است و بعد ذبح شدن که می‌دانم لذتش از همه بیشتر است و نمی‌خواهم هیچ وقت بدنم سالم بماند و یا اینکه به کشور باز گردد یا اثری از من باقی بماند زیرا دوست دارم فردای قیامت شرمنده مادر شما نباشم و دوست دارم در حالی محشور شوم که بدنی پر از زخم داشته باشم در حالی که سر خود را به روی دست گرفته باشم و تقدیم حضرت نمایم، باشد که مورد لطف مادرتان قرار گیرم. آقا جان تمام این‌ها می‌تواند خدایی نکرده چون خوابی در عالم و یا آرزویی در دل بماند و با این که شما با حرکت چشمی اذن داده و ما را از باقی و الشهداء خود که سفارش آن‌ها را به سلطان زاده، (ع) روحی فدا کرده‌اید، قرار دهید. آقا جان شما را به علی اکبر (ع) خود شما را به عباس (ع) خود و شما را به علی اصغر (ع) و شما را به عزیزان‌تان قسم می‌دهم که برای ما به حقِ مادرتان شهادت را قرار دهید و نگذارید عمر بی‌قدر و برکت ما بیشتر از این هدر رود باشد که اِن شاءالله در این شب‌های عزیز مورد لطف شما قرار گیرم به اذن الله و اِن شاءلله... چهارشنبه ۹۴.۰۴.۰۳ ساعت ۲۳:۳۰ شب هشتم رمضان یا علی ابن موسی الرضا (ع) 📲تسنیم و حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌸به (س) علاقه زیادی داشت و برای شهدا و خانواده شهدا ارزش زیادی قائل بود. همیشه می‌گفت ما مدیون شهدا و خانواده‌های آنان هستیم. 😞شهادتش برای ما خیلی سخت بود، اما ما راهی را انتخاب کردیم که سراسر نور است و از این بابت حداقل اهل بیت (ع) نیستیم. 💔دلتنگی چیزی نیست که رفع شود، هر روز که می‌گذرد بیشتر هم می‌شود. در این مسیر از خدا و اهل بیت (ع) کمک می‌خواهم تا یاری‌ام کنند. من همه جا حضور ایشان را در کنار خودم و دخترم به ویژه در مواقع سختی حس می‌کنم. . . . . 🕊روزی که به رسید در تهران همه باخبر بودند الا ما. شب به هیئت رفتیم و تا گوشی‌ام آنلاین شد همسر پیام داد و پرسید برای همسرت اتفاقی افتاده؟ 😥نگران شدم، گفتم من خبری ندارم. مگر چیزی شده؟ تماس که قطع شد، پشت بندش خانم یکی از همکاران شوهرم تماس گرفت و خبر داد در شهر حماه به شهادت رسیده.... 🍂🍁🍂🍁🍂 ▪️در معراج الشهدا توی گوشش گفتم شهادتت مبارک، سلام من را به آقا اباعبدالله برسان، خداروشکر مهر شهید کنار نامت خورد و خانم قبولمان کرد.... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_دوم من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریا
✍️ ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید : «چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید : «هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید : «ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : «میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم : «مصطفی! گردنت چی شده؟» بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد : «هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم : «میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید : «چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد : «دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد : « گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم : «قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست : «به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتم خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که
💠 | رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات." دستش را به گرمی و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!" کنارش که نشستم، دست در پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده : "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات تنگ شده بود!" هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!" کاغذ کادو را از گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!" و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم." سپس نگاهی به انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!" ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز ! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست زده بودم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_پنجم پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و
💠 | آفتاب سر ظهر بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای اینکه بیش از این نشود، بلافاصله جواب دادم: "من نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال اینکه پزشکی در باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به دعایش دل بستم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_یکم خانه شان طبقه چهارم یک #آپارتمان به نسبت نوساز در
💠 | ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این غریب، مثل خانه خودمان راحت و می کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊