eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌱 حسین (ع) در کربلاست؟ نه! . . . کربلا در آغوش حسین (ع) ماست... از آغوش حسین (ع) امن تر کجاست؟ ✍علی اکبر بقایی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🧔🏼مرحوم آیت الله بهجت : 😓ما برای اوقات خواب خود افسوس می خوریم که چرا برای نمازشب بیدار نمی شویم. در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت می گذرانیم! ⬅️زیرا اگر در بیداری به توجه و بندگی مشغول بودیم، توفیق بیداری شب را نیز برای تهجد و خواندن نافله ی شب و تلاوت قرآن پیدا می کردیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 از شخصی پرسیدند : تا بهشت چقدر راه است ؟ گفت : یک قدم گفتند : چطور؟ گفت : مثل شهیدان یک پایتان را که روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_دوم به خاطرم آمد امشب ختم #صلواتم را فراموش کرده ام. ختم
💠 | با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان را جان دهد. عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطره ای آب! پدر با قامتی در هم در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: "الهه! الهه! یه چیزی بگو..." و شاید رنگ زندگی آنقدر از پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام شده بود، بالا آورده و جانی را که به رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: "پس چرا مجید نیومد؟" و به جای عبدالله که از گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: "زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد." نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم می پیچید و تصویر صورت ، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی می کرد: "آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!" از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا فاصله ای ندارد، برساند که مُهر لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: " ..." آنقدر گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_سوم با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف
💠 | من که حالا با دیدن او تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم: "دروغگو... ... ازت بدم میاد..." و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: "برو گمشو! ازت ! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..." همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هرچه میتوانم از مجید بگیرم و در برابر چشمان همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: "مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!" لعیا که خیال میکرد زیر بار مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!" اشک در چشمان محمد و عبدالله شده، فریادهای ابراهیم گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه کوبیدم و جیغ کشیدم: "از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت ! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و بود که نفسهایم را به شماره انداخته و را به سینه ام میکوبید. مجید بی آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و بر سرم فریاد زد: "الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان خش افتاده بود، جیغ زدم: "این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد ، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتقال پیکرهای مطهر ۶۳ شهید دوران دفاع مقدس به میهن اسلامی از طریق مرز زمینی شلمچه ۱۴۰۰.۱.۱۹ 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔰 افتضاح آوران 🔺️ رهبر انقلاب: [جان بولتون] دو سه سال پیش گفته بود‌ که «ما عید ژانویه‌ را در تهران جشن خواهیم گرفت»؛ حالا خود آن شخص که به زباله‌دان تاریخ رفت، رئیسش هم با لگد و با افتضاح از کاخ سفید اخراج شد. ۹۹/۱۱/۱۹ گم و گور شد و رفت... هم خودش مفتضح شد، هم کشورش را مفتضح کرد. ۱۴۰۰/۰۱/۰۱ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر برات ڪربلایم را به دستانم دهی جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم چون قسم دادم تو را بر نام زهرا مادرت مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم ✍میلاد الیاسوند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🚩 امروزه پرچم شهدا به دست شما نوجوانان و جوانان جهادی است. به شما توصیه می‌کنم تا جوانید و توان دارید برای دین خدا تلاش کنید تا بعدها حسرت نخورید. ✔️امروز باید هر نوجوان حداقل یک نوجوان دیگر را به مسجد ببرد. در این تیرباران دشمن شما باید برنامه داشته باشید و تلاش کنید تا مؤثر باشید. 👈راه شما ادامه راه شهداست و وظیفه شما راهنمایی دیگر نوجوانان است... ✏️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊