eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 مگر نشنیده‌اید که حسین (ع) آموزگار بزرگ شهادت با خون خود آزادگی، مختار بودن، عاشق بودن و الهی بودن انسان را مُهر کرد و به همه تاریخ درس داد، قلب تاریخ را فتح کرد و شمع تاریخ شد و سوخت و به بشریت روشنایی بخشید. حال باید چون شمع سوخت و شکافنده بین ظلمت و نور شد. بالاخره ما هم به صف شهیدان خونین پیکر حسینی پیوستیم که اِن شاءالله خداوند کریم این بذل جان و نثار آن را در راه رسیدن به خودش قبول فرماید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 حاج‌محمد دوست صمیمی حاج‌اصغر بود؛ هر وقت حاج‌اصغر با ما تماس می‌گرفت، می‌گفت: حواس‌تان به یادگار‌های شهید پورهنگ باشد. یادگار‌های دوست من در دست شما امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی ناراحت شود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا
💠 | عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این به ضرب باز شده و با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ رفته بود تا به وعده من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، نمیشد. پدر هم به قدری از مجید شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این میرسید. نماز را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..." و در این تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری." بغضی که از سر شب در سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟" و شاید میخواست بغض صدایش را که در جوابم لحظه ای شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من نیس..." و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید بگیری..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_یکم عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی
💠 | شاید بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شبهای تنهایی ام که به سختی میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه به دلش زدم که خاکستر نفسهایش را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری و بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا که همه فرصت طلبی ام به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و نمیگفتم که اگر رفتن با مجید را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام میشدم و نه فقط خانه و مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر میزدم، همچنان میتاختم: "اگه قرار باشه من با بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید کنی که یه سری کارها رو بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات بگذر و مثل یه مسلمون زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ از گنبد و گلدسته ‌ی او هیچ نگویم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
📝دست‌خط در ۲۱ سالگی، حدیث (ع) : کسی که به خدا توکل کند و انتخاب نیکوی خدا را ترجیح دهد، هرگز آرزوی حالات دیگر غیر خدایی را آرزو نمی کند. جامع الاخبار، ص۹۷📚 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐مزار دو شهید معزز، و دعاگوی شما بزرگواران بودم. ۱۴۰۰.۰۴.۱۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 چیزی که نمی‌دانید عمل نکنید، ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری‌ها، نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهداعلیه‌السلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است. قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها. 🌱 منبع 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 تو چه كردى كه من از خواب و خوراک افتادم به ابى انت و امى و همه اجدادم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷دامادم هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلو‌های شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاج‌محمد آمد و گفت: «می خواهم به سوریه بروم.» 😔پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچه‌هایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، می‌گوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بی‌بی زینب بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.» @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 چرا علیه‌السلام، بیش از هزار سال، آواره است؟ 🔺 چرا خداوند اجازه‌ی ظهور ایشان را نمی‌دهد؟ 🎙 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_دوم شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که ای
💠 | چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ نگاهش را از همان پشت احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر عریض و طویلم، تنها یک ساده پرسید: "اگه نشم؟" و من ایمان داشتم که ، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ندارم؟!!" و میخواستم همینجا را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: "الهه! تو وقتی با من کردی، قبول کردی با یه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر پای این حرفم میمونم، هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر ؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر که خودت هم قبولش نداری!" و حالا نوبت او بود که مرا در مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!" و من در برابر این دادخواهی چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام ، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم. هر چند از لحن کلامش پیدا بود تا چه اندازه از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی قدم به خانه ام گذاشت. گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم دست پُر برم دنبالش!" از شنیدن نام دلم لرزید و اشک پای چشمم و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_سوم چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت
💠 | سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی فریاد کشید: "من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم طلاق دادی. بهش بگم اون دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش میگیری، شاید راضی شه برگرده." سرم را بالا آوردم و نه از روی که از سرِ دلسوزی به چشمان و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش ، ولی من نمیخواستم به همین خانواده ام را به پای خودخواهیهای نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..." که چشمانش از شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من ! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره میندازه!" از طنین داد و بیدادهای باز تمام تن و بدنم به افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..." و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور ؟!!! هان؟!!!" و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی ، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آستین خالے ات نشـان از مردانگـے ست.. با این دو دست سالم، هنوز نتوانسته ام یک قنـــوت این چنینے بخـوانم... 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌸🌱 شبتون مهدوے☕️🍪 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 به مادرش می‌گفت اگر شهید شدم مانند مادر شهید احمدی روشن آرام و صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_چهارم سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را با
💠 | نفسهایم بریده می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به ، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست از پدرش را امضا کنم. هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا با خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد باشد که میخواست جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید. فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان نگاه کنم و دعایم نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید: "الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای دادی؟!! از مجید نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای ، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از مجید خجالت میکشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊