🌸🍃
با آنکه حقوق داداش هیچوقت زیاد نبود و خودش در رفاه زندگی نمیکرد، یک قسمت از حقوقش را به کسانی میداد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی میگفتم برادر خودت که بینیاز و مرفه نیستی، چرا اینقدر به دیگران میبخشی؟ جواب میداد عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت میدهد.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_برادر_حاج_محمد (آقامحمود)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
زِ اِشتیاقِ تُو مُردیم، رَحم خُوش چیزیست
فِراق حَدی وَ هِجران نَهایَتی دارَد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میدانم
از اینجا که ما نشسته ایم
تا آنجا که شما ایستاده اید
فاصله بسیارست
اما...
کافیست شما فقط دستمان را بگیرید
دیگر فاصله ای نمی ماند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پیڪر مطهرش را
به روی نارنجڪ پرتابی
از طرف منافقین انداخت
تا تلفات رزمندگان به حداقل برسد . . .
#شهید_محسن_صادقی🌷
#شهادت : ۱۳۶۷/۰۵/۰۵🕊
نثار اواح طیبهٔ شهدای #مرصاد صلوات
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخوا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
به همین یک کلمه هم خون #غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از #خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا، به روح پدر و #مادرت قَسَمت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ #بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچه مون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!"
که سوزش سیلی امروز و #درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان #گریه شکایت کردم: "من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی باردارم! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه #سمتش نرو!"
انگشتان سرد و بی حسم را میان #حرارت دستانش فشار داد و با #عقده_ای که بر دلش سنگینی میکرد، #غیرتمندانه اعتراض کرد: "از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت #قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم #شکایت میکنم که زنم رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو از بین ببره..."
که من هم دستش را محکم گرفتم و با #لحنی عاجزانه تمنا کردم: "مجید! #التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی #بخدا میترسم!
جون الهه، جون #حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من #آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم..."
که نگاهش از این #همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی #مظلومانه سؤال کرد: "آخه چرا میخواست این بچه رو از #بین ببره؟ من بد بودم، من #کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل #معصوم چیه؟"
و باز از نام زشت #برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای #قصه را گفتم: "گناهش اینه که باباش تویی! #گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون #خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊