📸 حاج عزیزالله پاشاپور، پدر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور در سالهای اولیه انقلاب
سه سال از شروع زندگیمان گذشته بود که یک روز سربازی از طرف سپاهِ دانش (۱) برای آموزش آمد توی روستایمان. ماه #محرم سال ۴۱ بود. بعد از نماز توی مسجد روستا سینهزنی داشتیم. من باسواد بودم و چندتایی کتاب درباره عاشورا خوانده بودم. دلم میخواست درباره قیام امامحسین (ع) با مردم حرف بزنم. بعد از سینهزنی برای مردم سخنرانی کردم. همان سرباز به پاسگاه گزارش کرد و صبح فردا فرستادند دنبالم. رئیس پاسگاه از اقوام پدرم بود. سربسته حالیام کرد که اگر از آن روستا و آن شهر نروم، دستگیرم میکنند و معلوم نیست تا کی باید توی زندان بمانم. بیآن که وسایلی برداریم، حوریهسادات را بردم خانه پدرش و جریان را برای آقاسیدعلی گفتم. روحیهاش را میشناختم. شبیه من فکر میکرد. پشتم درآمد و خیالم را راحت کرد که کار درستی کردهام.
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر از محرم سال ۱۳۴۱ ه.ش
جنات فکه📲
-------------------------
۱) سپاه دانش نام یک نهاد آموزشدهنده در دوره شاه ملعون محمدرضا شاه پهلوی و نخست وزیری اسدالله علم بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
سید امیر حسینی.mp3
4.11M
داره می گیره عشقِ تو
دنیا رو...
سیدامیرحسینی🎙
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین🚩
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم باورش #سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و #زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای #مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه #پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه #توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب #بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
چادرم را سر کردم و به #انتظار آمدن مجید، در پاشنه در #خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک #دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای #آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا #سقوط نکند.
مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه #الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم #گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق #چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
و فرصت نداد #تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از #پله_ها پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در #آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از #کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم میخواست #سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم #بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی #صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم
دستی هم #غنیمت بود.
مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه #آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با #خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست #خالی برمیگردی!"
آخرین تکه #مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی #صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین #میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای #عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن."
سپس نگاهی به #یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا #خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_نهم چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهلم
من دلم جای دیگری بود که با #نگرانی پرسیدم: "حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به #سراغ پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: "تو چی کار به این کارها داری؟"
که با نگاه #دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی #مظلومانه سؤال کردم: "یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و #یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: "توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!"
ولی حدس میزدم که با خرید امروز، #حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف #اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: "مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم."
همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا #خستگی_اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد: "خُب میخریم الهه جان! یکی دو #ساعت دیگه من میرم بازار، هرچی میخوای بگو می خرم!"
و من در پس این #خونسردی صبورانه،
دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: "مگه هنوز تو #حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت #پاسخ نگرانی ام را داد: "تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی #میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم."
و من نمیخواستم عرق #شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم #ظالمانه_ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که #گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاهش، مردانه حرف زدم: "من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی #دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🌿
از ۲-۳ ماه مانده به #محرم روزشماری میکرد برای نوکری ابا عبدالله الحسین. با شوق خاصی برنامه ریزی میکرد. هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد. خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسواس و سلیقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها. معتقد بود برای اهل بیت نباید کم گذاشت، تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی. خادم امام زاده و هیئت بود. ولی همیشه جلوی در هیئت می ایستاد. معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد. میگفت هرچی کوچکتر باشی برای #امام_حسین (ع) بیشتر نگاهت میکند.
#شهید_امیر_سیاوش_شاه_عنایتی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آخه این رسمشه؟... حضرت رقیه-رسولی.mp3
17.07M
با سر پر خون اومدی،
با دل پر خون اومدم استقبالت...
شب #حضرت_رقیه (س)🏴
#شب_سوم_محرم🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🏴
با یکی از دوستان حرف زدیم می گفت : اصغر عاشق ائمه بود اما شب سوم و نهم رو خیلی دوست داشت و روی روضه های #حضرت_رقیه (س) خیلی حساس بود.
یه سال شب سوم #محرم بود که روضه خون روضه ی دلچسبی نخوند و حاج اصغر ناراضی بود و بهش گفتم که بلندشو خب خودت بخون.
نه نگفت و رفت جلو و شروع کرد به خوندن... این نوحه رو خوند حاج اصغر :
عمه بیا گمشده پیدا شده
کنج خرابه شب یلدا شده...
🍃یکی از بیت های شعر هم اینه
با دستم شانه میکشم به موی تو
به روی تو بوسم من جای مادرت گلوی تو...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿
أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکِسْآءِ
سلام بر آن آغشته به خون، سلام بر آنکه (حُرمت) خیمه گاهش دریده شد، سلام بر پنجمینِ اصحاب کساء
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4362483770.mp3
7.78M
🏴روضه #حضرت_رقیه (س)
🎤حاج ابوذر بیوکافی
🏴مـــراســـم عـــزاداری شب سوم
محــــــــــرم الحــــــــــرام ۱۴۴۳
چهارشنبه / ۲۰ مرداد مــــاه ۱۴۰۰
هیئت عاشورائیان نارمک
🏴تقدیم به #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨چهل صبح بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوند تا خدا دعاش رو اجابت کنه و #شهید شه. به شوخی بهش گفتم :
😉«این عملیاتی که من تدارکش رو دیدم اینقدر فشارش بالاست که اگه هم نخونی شهید می شی، نیازی به نذر کردن نداره»
گفت :
«اگه شهید نشم، باز از اول می خونم. این قدر چهل روز چهل روز زیارت عاشورا می خونم تا شهید شم.»
🕊روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و شهید شد ، به دور دوم هم نرسید...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهلم من دلم جای دیگری بود که با #نگرانی پرسیدم: "حالا چقد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از حرفم #ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی #اعتراض کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!"
سپس تکیه اش را از #دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی #موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون #محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم."
و دست بلند کرد تا دوباره #گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و #زیبایش نگاه کردم و با حالتی #منطقی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری #قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده #میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج #زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت #وضعمون خوب شد، دوباره میخریم."
دستش را از دور گردنم #پایین آورد و پاسخ این همه #حسابگری_ام را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر #عزیزن..."
و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت #تکلیف را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه #ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از #پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با #شیطنتی زنانه، شوخی کردم: "حالا #حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه #بفروشیم کلی پولش میشه!"
و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم #خندیدم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! #نمیخواد بفروشی! به جز حلقه های #ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه #یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام #مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه #اثاث میخریم."
که از این همه #درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی #اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که #حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول #نداریم! یه نگاه به اینجاها #بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب #پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر #پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج #زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت #پس_انداز میکنیم یه سری خرت و
پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟"
رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از #شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من #همین امروز عصر میرم پتو و #بالشت و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!"
از این همه کم حوصلگی ام، #لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج #دلخوری_اش را نشانم داد: "هنوز ته حسابم #یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به #کارت کنه."
و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به #خصوص اقوام مجید برسد که با #عصبانیت خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم #بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون
محتاج #تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه #پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست #لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن #سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊