eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
پیدایش کردم.🔍 این عکس را می‌گویم... نمی‌دانی چقدر دلم💔می‌خواست یک عکس با تو داشته باشم. نه اینکه عکسی از تو نداشته باشم اما این یکی فرق می‌کند... 📷با اینکه عکس باکیفیت و روشنی نیست اما معصومیت تویش موج می‌زند. من همان لباس سفید تازه‌ام را پوشیده بودم و نمی‌دانم برای چندمین بار بود که رفته بودیم مشهد. با تو و آقاجان و مامان و برادرها. چه ذوقی می‌کردم که می‌خواهیم عکس بگیریم... 😇...هربار که این عکس را می‌بینم انگار پرت می‌شوم توی روزهای کودکی. همان حیاطی که دست توی دست هم، از کنار درخت انگوری که شاخه‌های جوان و سبزش از دیوار بالا رفته بود، رد می‌شدیم و کف‌پوش‌های روشنِ موزائیکش را از صبح تا شب صدبار وجب می‌کردیم و با هم بزرگ می‌شدیم. 😭اما راستش را بخواهی تو آن‌قدر بزرگ شدی که دیگر دستم به دستت نمی‌رسد.... ✍پ.ن: آقای اصغر نفر اول از سمت چپ ایستاده. 📃برشی از یادداشت قول مردانه منتشر شده در ماهنامه فکه خرداد ۹۹ ❤️ ✍زینب پاشاپور، همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 حالم به جز نگاهِ تو بهتر نمی شود... اصلا یک شب بدونِ ذکرِ «حسين» که سَر نمی شود...🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 🍀وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را ن
✍️ ✔️خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. 🕊از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 😅دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است : ❤️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان-» 😨برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
📸حضور سرزده سردار اسماعیل قاآنی فرمانده نیروی قدس، بر سر مزار و ۹۹.۰۴.۱۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃💔 چون کویری که به دل غصه‌ی باران دارد دوری‌ات داغ بزرگیست که جریان دارد... تولدت مبارک نوید عزیز برادرم❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 جز جان خویش؛ تحفه ندارم برای تو خوش باشد آن دمی که شود جان فدای تو... 🍎🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 از خداوند منان می خواهم عنایتی به شما داشته باشد تا با خود همیشه خنده و رضایت بر لبان مبارک حضرت فاطمه (س) را به وجود بیاورید که این باعث رستگاری شما در دنیا و آخرت خواهد بود. 🌹 🕊نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خمین @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم ✔️خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگ
✍️ 😞در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 🚪وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 🚶🏾‍♂مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 😓از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 🍃از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم : «این کیه امروز اومده؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 ✍زینب پاشاپور حسود نیستم💔 اما مدام به این فکر می‌کنم، دیدار دوباره‌تان چه شکوهی داشته؟ توی کدام حرم قرار گذاشته‌اید و از کدام سمت آسمان گذر کرده‌اید؟ حسود نیستم اما😔 به آن‌ لحظه‌ای که جسم مسموم یکی و پیکر غرق‌به‌خون دیگری تقدیم مولا شده، حسودی‌ام می‌شود. کاش ما هم چیزی برای عَرضه داشتیم، مالی، عِرضی، جانی یا حتی قدم‌ کوچکی در راه دوست... حسود نیستم اما این‌روزها بدجور به این رفاقتِ دوباره جان‌گرفته حسودی‌ام می‌شود.🥀 🤝 🍎 🍏 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊