eitaa logo
قرارگاه شهیدحمید و عباس‌‌آقا
287 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
922 ویدیو
12 فایل
بسمه رب شهدا و الصدیقین 🌸 می‌گفت همیشـه توی عبـادت، متوجـه باش . . . ! #خدا عاشـق می‌خواد🍃 نه‍ مشتری بهشت ‼️ #شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی🌷 ارتباط با خادم شهید @Khadem_Shahid_hamid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 یک روز زیر آسمون خدا آن زمان که دشمن به شهر هایمان هجوم آورده بود یک وقتی دید در نبودنش دلتنگی میکند! به همسرش گفت: خانـم به این دل نبند..❌ این_دنیا یک دفعه دیدی از دستت افتاد و .. آری.. دل نبست به دنیا و سبک بال شد وپرید ! ما چندبار دلبستیم به بازار ظاهر فریب دنیا و شکستیم و پرت شدیم در اعماق چاه!؟! وقت پـــــــرواز از دلبستن هاست.... آری رفیق وقت پرواز هست از تمام تعلقات دنیوی... دنیایی که زمین گیرمون کرده...وتو ای رفیق شهیدم دستمو بگیر پیش بسوی پروازی فراتر از ذهن کوچیکم...پیش بسوی پرواز شهدایییییی(اللهم ارزقنا..‌‌..) :۲۵اسفند۱۳۶۳ 🌹 🌿@shahid_hamid_siahkaly
قرارگاه شهیدحمید و عباس‌‌آقا
در محضر #شهیدزین_الدین🌷👆 سالروز شهادت 🌷🥀 ✔️می‌ترسم_از_خودم ... ▫️زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتا
چقدر خوبه آخرش شهادت باشه🥀 🌷 چندقدمی ازلب جاده به سمت تپه رفتیم 🗻، بالای سرکارکه رسیدیم، دیدم تا جایی گه توانستند کارراپیش بردند؛ اما دو قسمت اصلی خنثی نشده بودوبه اصطلاح تله را زخمی کرده بودند. چندتا سیم آویزان مانده بود،تایمرازکارافتاده بود⏱؛اما تله کاملا نبض داشت.سیم چین ،انبردست،کاترو...داخل جیب خشابم بود.کمی فاصله گرفتم و سوئیچ را به مصطفی دادم🔑،گفتم:«بی سیم و تلفن را خاموش کن📞، بذارتوی ماشین.چندتا وسیله هم باخودت بیار». قبل از اینکه خیلی ازمن فاصله بگیرد، صداش کردم، کلید اتاق 🔑🚪و‌کمدم را به سمتش پرتاب کردم و گفتم:«بیا اینا دستت باشه». قبل از اینکه بنشینیم پای کار ، نگاه کردم،دیدم علاء خیلی نزدیک من ایستاده، لبخندی به او زدم و گفتم :«برای چی چسپیدی به من ؟ یکم برو عقب تر که چیزیت نشه». بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنارمین نشستم💣. درست حدس زده بودم؛دوزمانه بودوباکوچک ترین حرکت دومی فعال می شد؛برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید. یک مرتبه دردلم چیزی شبیه قندآب شد. حس کردم درمرکز نور وحرارت قرارگرفتم.گردو خاک که فرونشست ،سیدعلاء ازته دل فریاد می زد؛ به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل ازحدقه بیرون زده بودوخون تمام صورتش را گرفته بود😣. مصطفی چندبارزمین خوردو بلندشد،موج انفجاراوراگرفته بود.... علاء دست روی چشمش گذاشت؛ ولی خون از لای انگشت هایش بیرون می زد. مصطفی همان طور که گیج می خورد، به سختی خودش رارساند به ماشین و بی سیم رابرداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن شدن را فشار دهد.انگشت هایش می لرزید. باهرجان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و‌رفت روی خط ابو حسنا:📞 __ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل📞 درفاصله آمدن جواب از بی سیم ، نفسش که انگارگره خورده بودراآزادکرد، آه کوتاهی کشیدو بعد هم باپشت دست چشم هایش را پاک کرد. باز هم کلید رافشاردادو گفت:«ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل».📞 بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمدکه می گفت:«خلیل جان به گوشم». مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد . آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود،قورت داد.انگارکه یک مشت خاک خورده بود، صورتش را درهم کردوگفت:«حاجی منم مصطفی،خلیل کربلاییشد».🕊🕊 ابوحسنا باتشرپرسید:«درست حرف بزن، خلیل چی شده؟ مصطفی باگریه گفت:«خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم».😭😭😭🕊🕊🕊🕊 ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰🥀⊱ . . مجید‌هیچ‌وقت‌اهل‌نمازو‌روزه‌ودعانبود، اماسه‌چهارماه‌قبل‌ازرفتن‌به‌سوریه به‌کلےمتحول‌شد،همیشه‌در‌حال دعاوگریه‌بود،نمازهایش‌را‌سروقت مےخواند،حتےنمازصبحش‌را نیزاول‌وقت‌مے‌خواند،خودش‌ همیشه‌مےگفت نمے‌دانم‌چه‌اتفاقےبرایم‌افتاده‌که‌این‌طور عوض‌شده‌ام‌ودوست‌دارم‌همیشه‌دعا بخوانم‌وگریه‌کنم‌وهمیشه درحال‌عبادت‌باشم! ♥️" 🕊" 🌦" ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly