هدایت شده از اندکی تفکر
#داستان
میگویند سالها پیش در جزیرهای
آهوهای زیادی زندگی میکردند.
خوراک فراوان و نبود هیچ خطری،
باعث شد که تحرک آهوها کم و به
تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو
به نابودی گذارد.
برای حل این مساله، تعدادی گرگ در
جزیره رها شد. وجود گرگها باعث
تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی
به آنها باز گشت.
ناملایمات، مشکلات و سختیها هم
گرگهای زندگی ما هستند که ما را قویتر میکنند و باعث میشوند پختهتر شویم.
#نکات_تربیتی
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
#داستان
مردی شبی را در خانهای روستایی میگذراند. پنجرههای اتاق باز نمیشد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت، اما نمیتوانست آن را باز کند.
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همهٔ شب، پنجره بسته بوده است.
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.
افکار از جنس انرژیاند و انرژی، کار انجام میدهد
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor
هدایت شده از اندکی تفکر
#داستان
🚨 خدای بینیاز
پادشاهی در بستر بیماری افتاد.
پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر شد.
پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف شود.
شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زندهماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر، در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند.
پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد.
شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید: چه دعایی کردی که اشکت آمد؟
جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم خدایا! والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن میرسد.
با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات میدهد و به آن میرسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش راحت شده است؛ پس میبینی تمام خلایقت برای نیازشان مرا میکشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند.
ای خالق من، فقط تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بندهات بینیازی. فقط تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم نمیتوانم برسانم.
شاه چون صحبتهای جوان را شنید، زار زار گریست و گفت: برخیز و برو، من مردن را بر اینگونه زندهماندن ترجیح میدهم.
تو دل پاکی داری. دعا کن خدای بینیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بینیازم کند.
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
هدایت شده از اندکی تفکر
#داستان
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش میبرد. کفاش با نگاهی میگوید: این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک ده تومان و خرج کفش میشود سی تومان. مشتری هم قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر میشود و کفش، کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع شخصی و اخلاق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف #عقل نیست. اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده است.
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است
و من و تو کفاشهای دو دل.
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624