♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎
#ڈاسْثانِ_سْہ_دَڨیڨہ_دَرْ_ڨی٘ـامَثْ𖣔
#قسمت_هشتم↓
🌴 جانبازی در رکاب مولا 🌴
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان زائر مکه و مدینه باشم.
ما مُحْرِم گشته و وارد مسجد الحرام شدیم. بعد از تمام شدن اعمال به محل قرار آمدم.
روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الآن آمدند. شما زحمت بکشید و این سه نفر را برای طواف خانه خدا ببرید.
خسته بودم، اما قبول کردم. سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پایین انداختم.
یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم.
به آنها گفتم: من در طول طواف، نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر حوله را بگیرید و دنبال من بیایید...
یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم. در کل این مدت اصلاً به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم.
من وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدای متعال این کار را انجام دادم.
آن روزهایی که در مکه مستقر بودیم، خیلی ها مرتب به بازار میرفتند و... اما من به جای این گونه کارها، چندین بار برای طواف خانه خدا اقدام کردم...
اول به نیت رهبر معظم انقلاب، حضرت آیتالله خامنهای و سپس به نیابت از شهدا مشغول طواف شدم و از فرصت ها برای کسب معنویت استفاده کردم.
در لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: « به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد.»
جوان پشت میز بعد از آن گفت: « ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود.»
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسربچه را که می خواست از قبرستان بقیع عکس بگیرد، گرفته.
من جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست آن مأمور وهابی کشیدم و به پسربچه تحویل دادم و بعد از آن به انتهای قبرستان رفتم...
من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد...!!
یکباره کنار من آمد و دست مرا گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:
چه گفتی؟!
عثمان را لعنت می کنی؟!
گفتم: نخیر، دستم را ول کن!!
اما او همینطور داد می زد و با سر و صدا بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد...
در همین حال، یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام زد...!
من دیگر سکوت را جایز ندانستم. تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم...
یکباره یک سیلی و کشیده محکم به صورت او زدم...
بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و مرا به باد کتک گرفتند...
یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف من زد، که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد...
چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست و پای آنها بیرون کشیدند، من هم سریع فرار کردم...!
اما در لحظات بررسی اعمالم در دنیای برزخ، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و به من گفتند: « شما خالصانه و فقط به عشق امیرالمومنین علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید...
برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا امیرالمومنین علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است...»
╔∞♡🍃🌺🍃♡∞╗
@dorehamei
╚∞♡🍃🌺🍃♡∞╝