eitaa logo
کانال رسمی شهید جواد جهانی🇵🇸
332 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
21 فایل
اولین کانال رسمی شهید جواد جهانی در ایتا ولادت:۱۳۶۰/۱۰/۰۷ شهادت:۱۳۹۵/۰۸/۲۰ پاسخ به ناشناس در کانالِ: @nashenas_jahani خادم: Yegane_ghorbani313@ تبادل: @kahani_m
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 𖣔 1️⃣ 🌴 آزار مؤمن 🌴 در دوران جوانی؛ در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بودیم. شب های جمعه، همگی در پایگاه بسیج دور هم جمع میشدیم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و... داشتیم. در پشت محل پایگاه بسیج، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن وادی دادم... برخی شب های جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم... یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: چه کسی جرعت دارد، الان تا آخر قبرستان برود و برگردد؟! گفتم: این که کاری ندارد! من الآن میروم...! او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی. من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم... خِس خِس صدای پای من بر روی برف از دور هم شنیده می شد. من به سمت انتهای قبرستان رفتم. اواخر قبرستان که رسیدم؛ صوت قرآن شخصی را از دور شنیدم...!!! یک پیرمرد روحانی که از سادات هم بود؛ شبهای جمعه تا سحر در آخر قبرستان؛ داخل یکی از قبرها مشغول عبادت و قرائت قرآن می شد. فهمیدم که رفقا می‌خواستند با این کار با آن آقا سید شوخی کنند...! می خواستم برگردم، اما با خودم گفتم: اگر الآن برگردم؛ همه رفقا می‌گویند تو ترسیدی...!!! برای همین تا انتهای قبرستان رفتم. هرچه صدای پای من نزدیکتر میشد؛ صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحن صدای او فهمیدم که ترسیده؛ ولی به مسیر ادامه دادم تا این که به بالای قبری رسیدم که سید، داخل آن مشغول عبادت بود. یکباره تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید!!! من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم...! پیرمرد سید، رد پای مرا، داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود. من هم در ابتدا کتمان کردم؛ اما بعدش از او معذرت خواهی کردم. او هم با ناراحتی بیرون رفت؛ بدون آنکه حرفی بزند. حالا، چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عملم حکایت آن شب را دیدم... نمی دانید چه حالی شدم!!! وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می‌دیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم، از درونم عذاب می کشیدم. از طرفی در این مواقع باد سوزانی از طرف چپِ من شروع به وزیدن میگرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد. وقتی چنین اعمالی را مشاهده می کردم به گونه ای آتش را در نزدیکی خودم می دیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت...! همان موقع دیدم که آن پیرمرد سید که چند سال قبل از دنیا رفته بود و مرحوم شده بود؛ از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت!! سید به آن جوان گفت: « من از این مرد نمیگذرم. او مرا اذیت کرد و خیلی ترساند.» من هم به جوان پشت میز گفتم: به خدا قسم نمی‌دانستم که سید در داخل قبر عبادت می کند!!! جوان پشت میز به من گفت: « اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که او داخل قبر، قرآن میخواند؛ پس چرا همان موقع برنگشتی؟» آنجا بود که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...! خلاصه؛ پس از التماس های فراوان ثواب دوسال از عبادت های مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود... دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود... دو سال عبادتم را دادم؛ فقط به خاطر آزار و اذیت یک مومن...!!! (( گروه شهید ابراهیم هادی هنگام مصاحبه با راوی کتاب سه دقیقه در قیامت، به اینجای ماجرا که رسیدند؛ بارها و بارها؛ مصاحبه به خاطر گریه های ایشان قطع شد... یادآوری این خاطرات در دنیای برزخ برای راوی بسیار سخت بود...)) اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند: « حرمت مومن؛ از کعبه خانه خدا بالاتر است...» ★★★ در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم. شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی می کردیم. همدیگر را سر کار می‌گذاشتیم. یک بار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم؛ خودم هم فهمیدم کار بدی کردم؛ برای همین سریع از او معذرت خواهی نمودم. او هم چیزی نگفت...!!! گذشت... تا روز آخر که میخواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم. دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم فلانی من خیلی به تو بد کردم و در طول سالیان، تو را اذیت نمودم. دارم به اتاق عمل می روم. شاید برنگردم! خواهش می کنم من را حلال کن... بعد در مورد عمل جراحی به او گفتم و دوباره به او التماس کردم تا اینکه گفت: حلال کردم... انشاالله که سالم و خوب برگردی..! آن روز در نامه عملم، در دنیای برزخ همان ماجرا را دیدم... جوان پشت میز به من گفت: « همین دیشب این دوست شما از تو راضی شد، اگر رضایت او را نگرفته بودی باید تمام اعمال خوب خودت را میدادی تا بلکه رضایت او را کسب کنی!! چرا که آبروی یک مومن را برده بودی... »
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 𖣔 》 🌴 حسینیه 🌴 میخواستم بنشینم و همانجا زار زار گریه کنم...!!! برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم!! برای یک غیبت بی مورد بهترین اعمال من محو شد!! چقدر حساب خدا دقیق است!! چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس می خوریم!! در این هنگام؛ جوان پشت میز گفت: « شخصی اینجاست که چهار سال است منتظر ورود شماست. این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی میرفته؛ اما معطل شماست.» با تعجب گفتم: از چه کسی حرف میزنی؟ ناگهان؛ یکی از پیرمردهای اُمنای مسجدمان را دیدم که در مقابل من و در کنار آن جوان ایستاده بود!! خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: « کجایی؟؟ چند سال است که منتظر تو هستم تا از دنیا به عالم برزخ منتقل شوی!» بعد از کمی صحبت؛ این پیرمرد ادامه داد و گفت: « زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودی؛ تهمتی را در جمع به شما زدم؛ برای همین آمدم که حلالم کنید...» آن صحنه برایم یادآوری شد و آن را به من نشان دادند. من مشغول فعالیت در مسجد بودم. کارهای فرهنگی؛ بسیج و ... همان پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه‌ای نشسته بودند. بعد، پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت!! به من تهمت بدی زد. او نیت ما را زیر سوال برد. عجیب تر اینکه زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان بودم...! این پیرمرد بیچاره؛ آدم خوبی بود و تنها گناهش همین تهمت به من بود. اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درست است که او آدم بسیار خوبی بوده اما من همین طوری از ایشان نمیگذرم! دست من خالیست! به جوان پشت میز گفتم: « هرچه می توانید؛ از اعمال نیکش را برای من بگیرید.» تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم که خدای متعال فرموده است: « هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاریِ خودش؛ برایش بس است و فرصت این نیست که به فکر کس دیگر باشد.» جوان هم رو به من کرد و گفت: « این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش می آید. یک حسینیه را در شهرستان شما برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند. اگر بخواهید ثواب کل حسینیه اش را از او میگیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی و از او راضی شوی!!! با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟؟!!! این که خیلی خوب است!!! بنده خدا این پیرمرد؛ خیلی ناراحت و افسرده شد اما چاره‌ای نداشت...! ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی...!!! برای تهمت به یک نوجوان؛ یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود؛ داد و رفت...!!! اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان؛ این چنین خیراتی را از دست می‌دهد؛ پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم؛ چه عاقبتی خواهیم داشت؟؟!!! ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمان هرچه میخواهیم میگوییم...!!! باز جوان پشت میز؛ به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند که فرموده است: « کسانی که دوست دارند؛ زشتی ها در میانِ مردم با ایمان؛ رواج پیدا کند؛ برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.» امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمودند: « هر کس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود؛ برای دیگران بازگو کند؛ از مصادیق این آیه خواهد بود...»
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 𖣔 》 🌴 اعجاز اشک 🌴 ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه می کردم. انگار هیچ اراده‌ای از خودم نداشتم. هیچ کار و عملی قابل دفاع نبود...! فقط نگاه می کردم... یکی آمد و دوسال از نماز های من را برد...! دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت...!!! بعدی ... بلاتشبیه؛ شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه میکند؛ من هم فقط نگاه میکردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمیشد کرد! در دنیا انسان هرچند مقصر باشد اما در دادگاه از خود دفاع می کند و با گرفتن وکیل و ...‌ خود را تا حدودی از اتهامات تبرئه می کند... اما اینجا مگر می شود چیزی گفت؟؟!! فقط نگاه می کردم!!! آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است؛ چه رسد به اعمال انسان. برای همین هیچ کس نمی تواند بی دلیل از خود دفاع کند. در کتاب اعمال خودم؛ چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضرب المثل بود: آش نخورده و دهان سوخته!!! شخصی در مقابل من غیبت کرده یا تهمت زده و من هم در گناه او شریک شده بودم. چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط سرافکندگی برایم ایجاد کرده بود. خیلی سخت بود...! خیلی...! حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت. زمانی که بررسی اعمال من انجام می شد و نقایص کارهایم را می دیدم؛ گرمای شدیدی از سمت چپ؛ به سوی من می آمد! حرارتی که نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند...!!! اما سه نقطه از بدنم...!!! این حرارت تمام بدنم را می سوزاند؛ طوری که قابل تحمل نبود! همه جای بدنم میسوخت به جز صورت و سینه و کف دست هایم...!!! برای من جای تعجب بود که چرا این سه قسمت از بدنم نمی سوزد! لازم به تکلم نبود. آنجا جواب سوال مرا بلافاصله دادند. جریان از این قرار بود که من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل؛ حضور داشتنم. پدرم به من توصیه می کرد که وقتی برای امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا سلام الله علیها و یا دیگر امامان علیهم السلام اشک میریزی؛ قدر این اشک ها را بدان. اشک بر این بزرگان قیمتی است و ارزش آن را در قیامت می فهمیم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را می‌کرد. من وقتی در مجالس اهل بیت علیهم السلام گریه می کردم؛ اشک خودم را به صورت و سینه ام می کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن من نمیسوزد. نکته دیگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و توبه به درگاه الهی بود. من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نیست. آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم. بعد از اینکه انسان از گناهی توبه میکند و دیگر سمتش نمی رود گناهانی که قبلاً مرتکب شده کاملاً از اعمالش حذف می شود. حتی اگر انسان حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن ردّ مظالم برطرف میشود. اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد آن را در دنیا باید به او پس دهد. حتی اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد؛ باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند...!!!
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 𖣔 》 🌴 بیت المال 🌴 از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت میدادم. پدرم خیلی به من توصیه می کرد که مراقب بیت المال باش! مبادا خودت را گرفتار کنی! از طرفی من پای منبر ها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را می شنیدم. لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی می‌کردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز؛ کار شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم به همان میزان و کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام می دادم که مشکلی ایجاد نشود. با خودم می گفتم که حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است...! از طرفی؛ در محل کار نیز تلاش می کردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم. این موارد را در نامه عملم می‌دیدم. جوان پشت میز به من گفت: « خدا را شکر کن که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می‌کردی.» اتفاقاً در همان جا کسانی را می دیدم که شدیداً گرفتار هستند...!!! گرفتار رضایت تمام مردم...! گرفتار بیت‌المال...! این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت. یعنی به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده‌ و مرده بودند ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند؛ حتی تاریخ مرگ آنها را هم می دیدم...! یا اگر کسی را می‌دیدم؛ لازم به صحبت نبود. به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد. یک باره و در یک لحظه می شد تمام این موارد را فهمید! من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور حتی آنها که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند...!!! اما در یکی از صفحات این کتاب قطور؛ یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم...!!! یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت؛ چند جلد کتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها اینجا باشد تا سربازهایی که بعداً می آیند؛ در ساعات بیکاری استفاده کنند...! کتابهای خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب بودند یا ساعات بیکاری داشتند استفاده می‌کردند. بعد از مدتی؛ من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسایل شخصی ام که می بردم؛ کتاب‌ها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت. احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی شود. شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل؛ کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتاب‌ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم اینجا باشد بهتر استفاده میشود. جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب ها کرد و گفت: « این کتاب‌ها جزو بیت المال و برای آن مکان بود. شما بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی. اگر آنها را نگه میداشتی و به مکان اول نمی آوردی باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند حلالیت می گرفتی.» واقعا ترسیدم...!!! با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم. من از کتاب‌ها استفاده شخصی نکردم. به منزل نبرده بودم. بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود. خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کرده‌اند...!!! در همان زمان یکی از دوستان همکارم را دیدم. ایشان از بچه های با اخلاص و مومن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت...!!! او روز بعددر اثر یک سانحه رانندگی در گذشت. حالا وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کرده‌اند. تو را به خدا برو و به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم! تو را به خدا برای من کاری بکن!!!»((( راوی کتاب سه دقیقه در قیامت گفت؛ بعدها این موضوع را به خانواده اش گفتم و این پیغام را به خانواده اش رساندم. ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم. الحمد الله مشکل ایشان حل شد.))) تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان دین؛ اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند...!!! راست می‌گویند که مرگ خبر نمیکند. در سیره پیامبر گرامی اسلام صل الله علیه و آله و سلم نقل است که: روز حرکت از سرزمین خیبر؛ ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد. یارانش همگی گفتند: بهشت بر تو گوارا باد...!!! خبر به پیامبر رسید. ایشان فرمودند من با شما هم عقیده نیستم؛ زیرا عبایی که برتن او بود از بیت المال بود و او آن را به قرضی خریده و هنوز پولش را نداده است و روز قیامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 𖣔 ↓ 🌴 صدقه 🌴 در میان روزهایی که بررسی اعمالم انجام شد؛ یکی از روزها برای من به طرز عجیبی خاطره ساز گردید؛ چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال، آگاه می‌شدیم... یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می‌فهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد. روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید. نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم...! بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند. من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن؛ آنها را از خواب بیدار می کردیم! برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... البته بگذریم از این که هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم... وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده... من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده! فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد ما را اذیت کند. لذا همینطور که پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم... یکباره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد: کی بود؟ چی شد؟ وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون... بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست...!!! اما لگد خیلی بدی زده بودم!!! بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش...!!! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پایت بشکند...!!! مگر من چکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ آمدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم! ببخشید!! من باکسی دیگر شما را اشتباه گرفتم...! اصلاً حواسم نبود که پوتین پایم کردم و ممکن است ضربه شدید باشد! خلاصه آن شب خیلی معذرت خواهی کردم... بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده!! شما بروید بخوابید، من میروم داحل ماشین می خوابم... فقط با اجازه شما؛ بالش خودم را بر میدارم. چراغ را برداشتم و رفتم داخل چادر؛ همین که بالش را برداشتم، دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست؛ زیر بالش من قرار گرفته... حاج آقا هم آمد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم... حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جان من را نجات دادی! اما بد لگدی زدی! هنوز درد دارم... من هم رفتم داخل ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم... روز بعد من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود...!! جوان پشت میز به من گفت: « آن عقرب مامور بود که تو را بکشد؛ اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت.» همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم... عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت: فلانی که همسایه ماست خیلی مشکل مالی دارد. هیچ چیزی برای خوردن ندارند... اجازه میدهی از پول‌هایی که کنار گذاشتی؛ مبلغی به آنها بدهم؟ گفتم: آخه من پول ها را گذاشتم برای خرید موتور. اما عیبی ندارد؛ هر چقدر میخواهی به آنها بده... جوان پشت میز گفت: « آن صدقه مرگ تو را عقب انداخت اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد ولی به نفرین ایشان پای تو هم شکست...» بعد، به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: « کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده‌ایم؛ پنهان و آشکار انفاق می کنند؛ تجارت پرسودی را امید دارند که نابودی و کسادی در آن نیست.» یا حدیثی که امام باقر علیه السلام فرموده‌اند: « صدقه دادن هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع می کند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد.» البته این نکته را باید ذکر کنم که جوان پشت میز به من گفت: « که صدقات؛ صله رحم؛ نماز جماعت؛ زیارت اهل بیت علیهم السلام؛ حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر میگردد...»
→•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ···→•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• 𖣔 ↓ 🌴 گره گشایی 🌴 بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می کنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بردارد؛ اثر آن را در این جهان و در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید. در بررسی اعمال خودم؛ مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود! مثلاً شخصی از من آدرس میخواست. من او را کامل راهنمایی کردم. او هم دعا کرد و رفت... من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم. یا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا در حل مشکل مردم انجام میدادم؛ اثر آن، در زندگی روزمره مشاهده می شد. اینکه ما در طی روز، حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم: خوب شد که اینطور نشد! یا می گوییم: خدا را شکر که از این بدتر نشد!؛ به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کردیم. من هر روز برای رسیدن به محل کار؛ مسیری را در اتوبان طی میکنم. همیشه اگر ببینم کسی منتظر است؛ او را حتما سوار می کنم. یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک، پر از وسایل؛ زیر باران مانده بود. با اینکه خطرناک بود؛ اما ایستادم و او را سوار کردم. ساک وسایل او گلی شده بوپ و صندلی ماشین را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد؛ مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم: هرچه می خواهی بدهی، برای اموات من صلوات بفرست. من در آن سوی هستی بستگان و اموات خودم را دیدم. آنها نزد من آمدند و از من به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلوات هایی که برایشان فرستاده بود؛ حسابی تشکر کردند. این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است. آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: « گره گشایی از کار مومن؛ از هفتاد بار حج خانه خدا بالاتر است.» ثمرات این گره گشایی، در دنیای برزخ بسیار ملموس بود. بیشترین ثمرات این خیرات، در زندگی دنیایی اتفاق می‌افتد و خودش را نشان میدهد. یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران به سختی بیندازد، اثرش بیشتر در همین دنیا مشاهده می‌شود تا در آخرت. یادم می آید که در دوران دبیرستان؛ بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم. جلسات قرآن و هیئت که تمام میشد در واحد بسیج بودم و حتی برخی شبها تا صبح می مانم و صبح به مدرسه می رفتم. یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود. او چهره زیبایی داشت و بسیار پسر ساده ای بود... یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج؛ ساعتم را نگاه کردم: یک ساعت به اذان صبح بود. بقیه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست...!!! وقتی نماز تمام شد؛ با تعجب گفتم: چیزی شده؟! با رنگ پریده گفت: هیچی! شما الان چه نمازی می خوانی؟! گفتم: نماز شب. قبل از اذان صبح مستحب است که این نماز را بخوانیم. گفت: به من هم یاد می دهی؟! به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما می دانستم او از چیزی ترسیده و نگران است!! بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم. گفتم: اگر مشکلی برایت پیش آمده بگو! من مثل برادرت هستم. او گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهدید می‌خواست من را به خانه اش ببرد. تا نیمه شب هم منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پیش شما آمدم. روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هرزه دیگر سمت بچه های مسجد نیامد. این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد. البته خیلی برای هدایت او وقت گذاشتم. خدا را شکر؛ الان هم از جوانان مومن محل ماست. مدتی بعد دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند؛ شش ماه یا بیشتر، درگیر مسائل گزینش شدند. اما کل زبان پیگیری استخدام بنده، یک هفته بیشتر طول نکشید. تمام رفقای من فکر می‌کردند که من پارتی داشتم اما ... در آن سوی هستی؛ جوان پشت میز به من گفت: « زحمتی که برای رضای خدا؛ به خاطر آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام، کمتر اذیت شوی! و کار شما زودتر هماهنگ شود! البته این پاداش دنیایش بود. پاداش آخرتیش در نامه عمل شما محفوظ است.» حتی به من گفتند: « اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری؛ نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادی.» من شنیدم که مأمور بررسی اعمال گفت:‌ « کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشیده باشید؛ آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان، حسرت کارهای نکرده را می خورد!!»
●○•°●○•°●○•°●○•°●○•°●○•°●○•° 𖣔 ↓ 🌴 با نامحرم 🌴 خیلی مطلب درباره موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم... که وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می‌گیرند؛ نفر سوم آنها شیطان است... یا این جمله که: وقتی جوانی به سوی خدا حرکت می کند؛ شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و... یا در جای دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری؛ شیطان به سراغ فکر انسان می رود و... خیلی از رفقای مذهبی ام را دیده ام که به خاطر اختلاط با نامحرم؛ گرفتار وسوسه های شیطان شدند و در زندگی دچار مشکلات بسیار گردیدند. این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند. اینجا بود که کلام حضرت زهرا سلام الله علیها را درک کردم که آن حضرت فرمودند: « بهترین حالت برای زنان این است که بدون ضرورت، مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند.» شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی، شرایط ازدواج برایم فراهم شد. اما در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت...!!! در سال‌های اولیه که موبایل آمده بود؛ برای دوستان خودم با گوشی پیامک می فرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه و... بود. آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود؛ لذا از پیامک بیشتر استفاده می شد. رفقای ما هم در جواب برای ما جوک می‌فرستادند! در این میان، یک نفر با شماره ای نا آشنا برای من لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد. من هم در جواب او برایش جوک می فرستادم. نمیدانستم این شخص کیست!! یکی دو بار زنگ زدم؛ اما گوشی را جواب نداد. بیشتر مطالب ارسالی او، لطیفه های عاشقانه بود. برای همین یک بار از شماره ثابت به او زنگ زدم... به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم؛ متوجه شدم یک خانم جوان است... بلافاصله گوشی را قطع کردم. از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامهایش را جواب ندادم. یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم و بارها در مورد اعمال و رفتار انسان‌ها برای من مثال می‌زد و همین طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می‌داد به من گفت: « نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان ها مشکل ساز میشود! مگر نخوانده ای که در آیه سی سوره مبارکه نور، خدای متعال فرموده است: " به مومنان بگو چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند" و یا حدیث امام صادق علیه السلام که آن حضرت فرمودند: " نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است.‌ هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند؛ خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد.» بعد، چوان پشت میز به من گفت: « اگر شما تلفن را قطع نمی کردی؛ گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می‌شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی!» جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید، جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: « اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند؛ هر نگاه حرامی که شما داشته باشید؛ شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد.» خوب آن ایام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: " شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشید. مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری می‌کنند؛ اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکند چون آن ها مجرد هستند...» من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی خواهران می‌رفتم و غذا را میکشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ کس حرفی نمی زدم... شب اول یکی از دخترانی که در اردو بود، دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد...! من سرم پایین بود و فقط جواب سلامش را دادم... روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغم آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم مطلب دیگری گفت و خندید و حرف هایی زد که... من هیچ عکس العملی نشان ندادم... خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو می شدم. اما خدا توفیق داد که واکنشی از خودم نشان ندادم. شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف این گونه زنان و دختران فرموده است: « إنَّ کَیْدَکُنَٖ عَظِیمٌ ← یعنی مکر و حیله برخی زنان و دختران بسیار بزرگ است... در بررسی اعمالم وقتی به این اردو رسیدیم؛ جوان پشت میز به من گفت: « اگر در مکر و حیله آن دختر جوان گرفتار شده بودی؛ به جز آبرو؛ کار و حتی خانواده ات را از دست می‌دادی... چرا که برخی از گناهان اثرات نامطلوب؛ به این شکل، در زندگی انسان می گذارد. ★★★
♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎•°⁂♡︎ 𖣔 ↓ 🌴 جانبازی در رکاب مولا 🌴 سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان زائر مکه و مدینه باشم. ما مُحْرِم گشته و وارد مسجد الحرام شدیم. بعد از تمام شدن اعمال به محل قرار آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الآن آمدند. شما زحمت بکشید و این سه نفر را برای طواف خانه خدا ببرید. خسته بودم، اما قبول کردم. سه تا از خانم‌های جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پایین انداختم. یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم. به آنها گفتم: من در طول طواف، نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر حوله را بگیرید و دنبال من بیایید... یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم. در کل این مدت اصلاً به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم. من وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدای متعال این کار را انجام دادم. آن روزهایی که در مکه مستقر بودیم، خیلی ها مرتب به بازار می‌رفتند و... اما من به جای این گونه کارها، چندین بار برای طواف خانه خدا اقدام کردم... اول به نیت رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای و سپس به نیابت از شهدا مشغول طواف شدم و از فرصت ها برای کسب معنویت استفاده کردم. در لحظاتی که اعمال من محاسبه می‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: « به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد.» جوان پشت میز بعد از آن گفت: « ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود.» اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسربچه را که می خواست از قبرستان بقیع عکس بگیرد، گرفته. من جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست آن مأمور وهابی کشیدم و به پسربچه تحویل دادم و بعد از آن به انتهای قبرستان رفتم... من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم. همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد...!! یکباره کنار من آمد و دست مرا گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چه گفتی؟! عثمان را لعنت می کنی؟! گفتم: نخیر، دستم را ول کن!! اما او همینطور داد می زد و با سر و صدا بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد... در همین حال، یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام زد...! من دیگر سکوت را جایز ندانستم. تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم... یکباره یک سیلی و کشیده محکم به صورت او زدم... بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و مرا به باد کتک گرفتند... یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف من زد، که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد... چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست و پای آنها بیرون کشیدند، من هم سریع فرار کردم...! اما در لحظات بررسی اعمالم در دنیای برزخ، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و به من گفتند: « شما خالصانه و فقط به عشق امیرالمومنین علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید... برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا امیرالمومنین علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است...» ╔∞♡🍃🌺🍃♡∞╗ @dorehamei ╚∞♡🍃🌺🍃♡∞╝ ‌‌
°•{🌱🌸}•° 𖣔 ↓ 🌴 حق الناس و حق النفس 🌴 از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم. یعنی همه ساله، اضافه در آمد های خودم را مشخص می کردم، یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم. با اینکه روحانیون خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست؛ بیا و خمس مالت را به او بده و رسیدش را بگیر... در زمینه خمس؛ خیلی احتیاط می کردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم. یادم هست که آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید... یکی از همان سالها وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر‌ رهبری را برایم بیاورد... هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد؛ با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت‌ الله........است! گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه نشده؟! من به شما تاکید کرد مقلد رهبری هستم!! او هم گفت: فرقی ندارد! با عصبانیت با او برخورد کردم؛ گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری... من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می‌خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد... او هم هفته بعد، یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه!!! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم. یکی دو سال بعد خبر دار شدم، این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابجا کرده...!!! در دنیای پس از مرگ در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره این پیرمرد را دیدم. خیلی اوضاع آشفته ای داشت...!! در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود...! بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمی‌گشت. برخی آدم های عادی، وضعیت بهتری از این شخص داشتند... ناکهان دیدم پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم...!! اما این قدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد... البته من هم قبول نکردم... در این جا بود که جوان پشت میز به من گفت: « این هایی که می بینی، این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته و مرده اند؛ حساب آنها که هنوز در دنیا هستند، مانده تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند. حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند بعد از مرگشان انجام می شود...» بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: « وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده، اما حق الناس را مراعات نکردند...این را هم بدان! اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار باشد و او را در دنیا ببخشید؛ ده برابر آن در نامه عملتان ثبت می‌شود. اما اگر به برزخ و بعد از مرگ کشیده شود، همان مقدار برای شما ثبت خواهد شد.» اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند؛ حق الله است. مردم به غلط می گویند: دست خداست و ان شاء الله خداوند از تقصیرات ما میگذرد؛ در حالی که این طور نیست... حق الناس هم که مشخص است... اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن تقریباً حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!! گویی حقوق بدن را هم خدا بخشیده... اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن یعنی حق النفس میشد... در روزگار جوانی؛ با رفقا و بچه های محل برای تفریح به یکی از باغ‌های اطراف شهر رفتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد...!! سیگار ها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا میداد... من هم در خانه‌ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود اما از سیگار نفرت داشتم... آن روز با وجود کراهت؛ اما برای اینکه انگشت نما نشوم و دوستانم مرا مسخره نکنند؛ سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم...!
°•{♥️🌸}•° 𖣔 ↓ 🌴 شهید و شهادت 🌴 در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود: از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل بود. تلاش فوق‌العاده‌ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند. خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت. این مرد خدا، یک بار که با ماشین در حرکت بود؛ از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدیدی رخ داد و ایشان مرحوم شد. من این بنده خدا را در آن وادی دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود! من حتی توانستم با او صحبت کنم...! ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود... در واقع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت! اما سؤالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و در واقع علت مرگش بود!!! او قانون را زیر پا گذاشته بود. او از چراغ قرمز عبور کرده بود و به خاطر همین بی قانونی از دنیا رفته بود!! مگر میشود شهید شده باشد؟!! ایشان به من گفت: « من در پشت فرمان ماشین، سکته کردم و از دنیا رفتم و بعد از مرگ من، با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیز از صحنه تصادف دست من نبود.» در جایی دیگر، یکی دیگر از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم. خودم در دنیا بارها به سر مزار این شهید رفتم و برایش فاتحه خواندم. اما در برزخ او را خیلی گرفتار دیدم و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت...!! تعجب کردم!! گفتم خدایا! او که در گلزار شهدای شهر ما دفن است. من حتی تشییع جنازه او را هم به یاد داشتم که در تابوت شهدا قرار داشت و... اما چرا؟؟!! خودش در آن وادی به من جواب داد و گفت: « من برای جنگ و جهاد به جبهه نرفته بودم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم. من در مناطق جنگی، خرید و فروش می کردم. یکبار به مناطق جنگی در مرز رفته بودم و مشغول معامله بودم که آنجا را بمباران کردند و من هم کشته شدم. بدنم را با شهدای رزمنده به شهر منتقل کردند و همگی فکر کردند که من رزمنده ام و...» اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم مربوط به یکی از همسایگان ما بود... خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شب ها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت بودیم... آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم... از همان بچگی شیطنت داشتم! با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم... یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شده بودند، یک چسب را به زنگ یک‌خانه چسباندند...! صدای زنگ قطع نمیشد. یکباره پسر صاحبخانه که یکی از بسیجیان مسجد محل بود بیرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. او دیده بود که من قبلا از این کارها کرده‌ام... برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم که چه کار می کنی!! هرچه اصرار کردم که من نبودم و... بی فایده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد... آن شب همسایه ما عروسی داشت. در خیابان و جلوی منزل ما خیلی شلوغ بود. پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد... این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت؛ چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید... این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود...! به جوان پشت میز گفتم: درست است که او شهید شده، ولی من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟! چون من از او راضی نیستم! او در مورد من زود قضاوت کرد...! جوان پشت میز گفت: « لازم نیست آن شهید به اینجا بیاید. آن شهید به خاطر مقامش نیازی به حضور در اینجا ندارد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی...» بعد از آن، یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد...! گناهان هر صفحه پاک میشد و اعمال خوب آن باقی می ماند... خیلی خوشحال شدم. حسابی ذوق زده شدم!! حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد. جوان پشت میز گفت: « آیا از آن شهید راضی شدی؟» در جوابش گفتم: بله! بسیار عالی است! البته بعدها پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند! اما باز هم بد نبود... همان لحظه دیدم آن شهید آمد. به من سلام و روبوسی کرد...! من در آن وادی، خیلی از دیدنش خوشحال شدم... این شهید بزرگوار به من گفت: « با اینکه لازم نبود بیایم، اما گفتم نزد شما باشم و حضوری از شما حلالیت بطلبم؛ هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته، در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...! ╔∞♡🍃🌺🍃♡∞╗ @dorehamei ╚∞♡🍃🌺🍃♡∞╝ ‌‌