eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2.1هزار دنبال‌کننده
861 عکس
341 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ارزش کارهای ما بستگی به این دارد که درچه زمــان و موقعیتی آنرا انجام می‌دهیم. ◽حتی در مورد خودداری از انجام یک عمل نیز باید بدانیم که در چه زمـانی نباید آن کار را انجام دهیم. بسیاری از ما هنوز ارزش زمــان را درک نکرده‌ایم. ◽ زمـان مفهومی است که خداوند متعال در یک آیه به آن قسم یاد کرده است؛ "والعــصر" قسم به امری که تمام کارها و ارزش‌های انسانی بسته به وجود این بُعد در زندگی انسان است. ◽ حقیقتی که مبـارزه کردن، کشـته شدن،صـبــر، سـکوت و دیگر اعمــال؛ همگی در نسبت با آن معنا و مفهوم پیدا می‌کند. (سخنرانی انسـان در قالب زمـان ) 📚 فهــم زمــانه / یعقوب توکلی زندگی و روزگار @shahid_ketabi
یک شب کاظم رو کرد به ما چند نفر و حرف عجیبی زد. بهمان گفت: «امشب تو دعای توسل، ائمه(ع) میان تو اتاق‌مون.» و بلافاصله گفت: «اگه خدا بخواد.» کم نمانده بود از چیزی که به گوش‌مان خورده بود بال دربیاوریم. گرچه زمینه‌اش تا حد زیادی بود. شده بودیم مثل کسی که مدت‌ها تشنه بوده و به او وعده آب زلال و خنک می‌دهند. یعنی همین‌طوری نرفت سر اصل مطلب. کلّی مقدمه‌چینی کرده بود تا آماده شویم. جمله بعدی کاظم بیشتر تکان‌مان داد. خیلی مطمئن گفت: «من امشب امام عصر(عج) رو به شما نشون می‌دم.» خدا می‌داند در دل‌مان چه خبر بود. نمی‌شود گفت. شب شد. پنج شش نفری جمع شدیم توی اتاق خودمان و بعد از خاموش کردن چراغ، جلسه شروع شد. دیگر دل توی دل‌مان نبود. البته کاظم سابق هم یک همچین قراری با ما گذاشته بود. یعنی بنا بود همه، حضرت(عج) را ببینیم. اما دفعه‌های قبل این اتفاق نیفتاده بود؛ خودش می‌گفت به خاطر گناه و خطایی که از یکی از بچه‌ها سر زده بوده؛ منتهی اسمی نبرد. فقط گفت یک نفر اشتباهی کرده. مدت‌ها گذشت تا دوباره موعد دیدار فراهم شد. توی پوست خودمان نمی‌گنجیدیم؛ اشتیاقی به همراه اضطراب! دعا که داشت شروع می‌شد یکهو کاظم گفت: «هر کی لایقش باشه، امشب همه رو زیارت می‌کنه.» نگرانی‌ها چند برابر شد. می‌گفتیم یعنی امشب چه می‌شود؟ دیگر باید به خودمان رجوع می‌کردیم. دیگر هر کسی بود و عملش. مدام در دل حدیث نفس می‌کردیم و می‌گفتم یعنی روزی‌مان می‌شود یا نه؟ شروع کردم به خواندن دعا.... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
شاید بگویند در زمانی که خلق‌الله واجبات را هم ترک کرده و به سختی بدان مقید هستند، چه جای این حرف‌هاست!؟ شاید بگویند جایی که قاضی‌ها و بهجت‌ها دم از عرفان عملی زدند و کرامت‌ها برای شان نقل کرده‌اند، چه جای نقل این خاطرات؟! شاید شماتتم کنند که چرا از کسی حرف می‌زنی که تنها ۲۲ سال در این سرای فانی زیست و نفس کشید! شاید فاصله زمانی‌ام با او، به انکار و استهزایم کشاند و شاید و شاید... . برای من همین بس که نشانه‌اش را دیدم و قلب و روحم تسخیرش شد. برایم همین بس که هر گاه به دیدارش می‌روم تنها نیست و گم شده و سائلی تمنایش دارد و به انتظارش نشسته است؛ گرچه از خیل مشتاقان و علاقمندان، بسیاری دست نیاز به قبرش دراز دارند و عرض حاجت می‌طلبند‌. اما باز هم این برای من نشانه است؛ نشانه‌ای به اندازه‌ی زائرانی که روزانه و ساعتی، دستی بر قبر مطهر می‌کشند و خواسته دارند و چشم امید به استجابتش. معبودا! چقدر سوال‌های بی‌جواب دارم و چه مقدار جواب‌ها و مسائلی که نمی‌شود گفت! چقدر می‌تواند مرا به عالم ملکوتی و عرفانی‌اش نزدیک کند؟ دفترچه، اسیر لغات است و اسیر لغات را چه به سیر و سلوک و خلسه؟! گاهی می‌نویسم و گاهی حیرانم. گاهی عزم نوشتن می‌کنم و گاهی می‌انگارم چه کنم و چرا باید بنویسم؟ جان! خودت جلوه‌ای کن و مرا از حیرانی درآر و بگو چه کنم و چطور ختم نمایم؟ بیداردلی گفت که خاک قبرت از جنس نور است و زمانی نمی‌گذرد که از ازدحام نمی‌توان دست بر قبر گذاشت و فاتحه را از دور باید نثارت کرد‌! توصیه کرد بنشینم کنارت و بنویسم و این شد که مدتی است که مشغولم... . گاهی انیس است و گاه تو خود روزی می‌کنی. چه شد که سی سال خاموش بودی و چگونه شد که نمودار شدی؟ چه قصد کردی و چه می‌خواهی بکنی؟ هر چه هست، خودت به قلم قدرت بده تا خالصانه‌تر بنویسد. و به زبان نیز توان و همت بده تا بهتر و بی‌پرده‌تر بگوید. در تاریخ ۲۴ آذر سال ۶۲ آن واقعه اتفاق می‌افتد. این را کاظم خودش برای یک یا دو نفر تعریف کرده است. یکی از آنها برادر حمزه است. آن شب کاظم حوالی ساعت ۱۰ الی ۱۱/۵ شب در پشت پایگاه، قسمت عملیات، مقابل مهندسی رزمی نگهبانی می‌دهد. خودش می‌گوید: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا چرخاندم و نامش را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره جان گرفت! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و صورت به آب زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند... . تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود. می‌گفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟! موقعی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن کس که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز حضرت بقیه‌الله ارواحنا فداه نبوده است. نشانه‌ها خبر از کسی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! به حالش غبطه می‌خوردیم. و البته این شک، بعد از عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد به گوشه‌ای از این دیدار و شب نورانی اشاره می‌کند و آن را تجدید خاطره می‌کند. 👈حالات کاظم در خلسه را به سختی می‌توان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشم‌ها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهره‌اش برافروخته و جذاب می‌شد و حالت ملکوتی پیدا می‌کرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار می‌شد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا می‌کرد و گاهی حتی در خلسه اشک می‌ریخت. صدا گرم و دلنشین‌تر می‌شد و از عمق وجود در می‌آمد و خواهش و التماس داشت. اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر می‌بست و یقین می‌کرد که خبرهایی هست. در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهم‌السلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود. دقت در مستحبات را هم که نگو؛ باید با او حشر و نشر می‌داشتی تا ببینی در چه عالمی سیر می‌کند. دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... . ۴ @shahid_ketabi
داعشی‌ها محاصره‌اش کردند. تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید، تیرش که تمام شد، داعشی‌ها نیت کرده بودند زنده بگیرندش. همان موقع هم توی منطقه بود. خلاصه انقدر این بچه را زدند تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد. ولی یک لحظه هم سرش را از ترس پایین نیاورد... تشنه بود. آب جلوش می‌ریختند رو‌ی زمین. فهمیدند حاج قاسم توی منطقه‌است. برای خراب کردن روحیه حاج قاسم، بیسیم «رضا اسماعیلی» رو گرفتند جلوی دهن رضا و چاقو را گذاشتند زیر گردنش! کم کم برای این که زجر کشش کنند، آرام آرام شروع کردند به بریدن سرش و بهش می‌گفتند به حضرت زینب(س) فحش بدهد پشت بیسیم . انقدر یواش‌یواش گلو را بریدند که ۴۵ دقیقه طول کشید... ولی از اولش تا لحظه‌ای که صدای خرخر گلو آمد، این پسر فقط چند تا کلمه گفت: اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی... اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب... اصلا من آمدم سرم رو بدم... یا علی یا زهرا... می‌گویند حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه را گریه می‌کرد ! بعد هم سر رضا را گذاشتند توی یک جعبه و فرستادند ‌برای حاج قاسم... !! برشی از خاطرات اولین جبهه مقاومت و مدافع حرم تیپ فاطمیون رضا اسماعیلی @shahid_ketabi
سیمای امام زمانی و عارف شیدا بر روی کوه آربابا در بانه روتوش شده جهت استفاده بر روی و 👉 @shahid_ketabi
📣«[ما] با اسرائیل وارد جنگ خواهيم شد و عمليات‏مان را عليه آن‌ها شروع خواهيم كرد. هر كس با ماست؛ بسم‏الله. هر كس با ما نيست، خداحافظ! 📣روزى را نزديك خواهيم نمود كه اسرائيل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لوله سلاح‌مان، به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد. باشد كه ما شبان‌گاهان بر سرشان بريزيم؛ هم‌چون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برای‌شان معنا ندارد. و باشد آن‌جايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيست‏ها به جهانيان ثابت كنيم كه ما به اتكا به سلاح ايمان‏مان مى‏جنگيم؛ نه به اتكاى هواپيما، نه با موشک‌هاى سام، نه با تانک، نه با توپ، نه با آتش جنگ‏افزارهاى مادى‏مان؛ ان ‏شاءالله». 🎙شهید جاویدالاثر، حاج احمد @shahid_ketabi
کاظم دو سه ماه تمام، هر شب کارش همین بود. می‌رفت و ما می‌نشستیم و می‌نوشتیم. حالت کاظم در «خلسه» را خیلی نمی‌شود با زبان توضیح داد؛ اصلاً از این رو به آن رو می‌شد. مدام عرق می‌کرد و گاهی به‌شدّت و تند نفس‌نفس می‌زد. حالاتی که من تا الان نمونه‌ای برایش پیدا نکرده‌ام. گاهی در خلسه چیزی را می‌گفت که آدم سنگ‌کوب می‌کرد. مثلاً اگر کسی در همان حال بلند می‌شد و می‌رفت، کاظم می‌گفت فلانی بلند شد یا فلانی آمد تو؛ در همان حال و وسط حرف! یا یکهو اسم یک نفر را می‌برد و می‌گفت: «بگید بره وضو بگیره و برگرده!» یعنی متوجه اطرافش بود هیچ، می‌فهمید که طرف وضو دارد یا نه! نمونه این حالت‌ها را من تابحال نه جایی دیدم و نه شنیدم. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅توصیه آیت‌الله جاودان برای رهایی مردم 🔻از شما مومنان استدعا دارم به محض رویت این ویدئو، توصیه ایشان را که نهایتا ۱ دقیقه از ما وقت می‌گیرد، با حضور قلب به جا آورید. لینک ختم «امن یجیب...»👇 https://EitaaBot.ir/counter/alysw 🌱 لطفا منتشر کنید @shahid_ketabi
🔴 وصیتنامه‌ی کودک اهل غزه که در فضای مجازی فلسطین دست به دست می‌شود 😭 خوش آمدید، من هیا هستم و اکنون وصیت نامه‌ام را می‌نویسم ۱. پول‌های من (۸۰ شِکِل است) : ۴۵ شِکِل (واحد پول) برای مامان، ۵ شِکِل برای زینت، ۵ شِکِل برای هاشم، ۵ شِکِل برای تیتا، ۵ شِکِل برای خاله هبة، ۵ شِکِل برای خاله مریم، ۵ شِکِل برای دایی عبود و ۵ شِکِل برای عمه سارة. ۲. اسباب بازی‌ها و همه چیزهایم (وسایلم): برای دوستانم زینت خواهرم ❤️ ریما ❤️ منة ❤️ أمل ❤️ ۳. لباس‌های من: برای دخترعموهایم ❤️ و اگر چیزی باقی ماند، انفاق کنید. ۴. کفش های من: به فقرا و نیازمندان اهدا کنید... البته بعد از شستنن ❤️ @shahid_ketabi