eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
860 عکس
349 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
میثم مطیعی، مداح اهل بیت در صفحه اینستاگرام خود در معرفی کتاب با عنوان «» نوشت : 👇👇👇 @shahid_ketabi
، مداح اهل بیت در صفحه اینستاگرام خود در معرفی کتاب با عنوان «» نوشت: ‌ بچه‌تر که بودم، قبل از اینکه مدرسه بروم، وقتی خواب بود با عجله می‌رفتم جلوی آیینه و عمامه‌اش را می‌گذاشتم روی سرم و خودم را برانداز می‌کردم. اما زود سرجایش می‌گذاشتم و در می‌رفتم. چون هر وقت می‌خوابید یک چشم شیشه ای داشت که همیشه باز بود و من فکر می‌کردم وقت خواب هم ما را می‌بیند. در همان کودکی از او می‌پرسیدم: "چرا وقتی می‌خوابی یک چشمت بازه؟" می‌خندید و می‌گفت: "چون من همه آدمارو به یک چشم می‌بینم."‌ ‌بزرگ‌تر که شدم هم معنای حرفش را متوجه شدم و هم فهمیدم یک چشمش را در جبهه‌های جنوب به یادگار گذاشته است.‌ پدر مرحومم عاشقانه دوستش داشت؛ ما هم همینطور. از آن طلبه‌هایی بود که خیلی خوب با جوان‌ترها می‌جوشید؛ هنوز هم این‌چنین است. بعد از جنگ، قم بود و ممحّض در درس و بحث و پژوهش و تبلیغ. دبیرستانی که شدم هر وقت من و برادرم می‌خواستیم ببینیمش، طوری تنظیم می‌کرد که قبل از اینکه برویم به خانه‌شان، یا به نماز آقای بهجت برسیم یا بعد از درس خارج فقه آیت الله بهجت ملاقاتش کنیم. خودش نزدیک بیست سال به طور مستمر از محضر آیت‌الله العظمی بهجت بهره بُرد و با این شیوه ما را عاشق مسجد فاطمیه و آقای بهجت کرد. بعدها هم که دانشجو شدیم به هربهانه به قم می‌رفتیم. کجا؟ نماز آقای بهجت‌ ‌چه لذت‌بخش است کتابی دستت برسد که تا نخوانی و تمامش نکنی اراده‌ای برای زمین گذاشتنش نداشته باشی.‌ از آن دسته کتاب‌هاست. کتاب خاطرات خودگفته‌ی رزمنده‌ای است که از اوایل جنگ تا عملیات مرصاد در جبهه مانده است. این کتاب به یاد و نام شهدای زیادی معطر است.‌ راوی کتاب و روحیاتش را خیلی خوب می‌شناسم. اینکه راضی شده خاطراتش را بگوید خوشحالم کرد. همیشه فراری از دیده شدن و متواضع بوده؛ البته نه آن مدل شعاری‌اش. خاطره‌های قشنگ از راوی این کتاب زیاد دارم. راستش را بخواهید این چند خط را هم با کمی دلهره نوشتم چون می‌دانم اگر به گوشش برسد، خاطرش را مکدّر خواهد کرد.‌ شک نکنید اگر حاج مرتضی مطیعی، عموی من نبود، بیشتر از او برایتان می‌گفتم. خدا امثال او را در حوزه‌های علمیه زیاد کند.‌ نظر عزیز درباره کتاب و معرفی آن به خوانندگان @shahid_ketabi
📣 جذب دل‌ها، خاصیّت شهادت است ✏️ رهبر انقلاب در دیدار ستاد مرکزی کنگره‌ی ملی شهدای سبزوار و نیشابور: خاصیّت ، جذب دل‌ها است. جوان خارج از مذهب را شهادتِ رفیقش در سبزوار وادار میکند برود خدمت مرحوم آقای علوی و مسلمان بشود، شیعه بشود، بعد برود در جبهه به شهادت برسد؛ این هنر شهادت است. شهادت یک جوان، شهادت یک رفیق، شهادت یک همراه، فضا را با نور شهادت منوّر می‌کند، دل‌ها را جذب می‌کند؛ خب این برخلاف مصلحت مستکبرین است، برخلاف مصلحت اهل باطل است؛ لذا با آن مبارزه می‌کنند. یک عدّه هم در داخل از این کارها می‌کنند. 💻 Farsi.Khamenei.ir @shahid_ketabi
🔴 ، پاداش قرائت سوره کهف در شب‌های جمعه 🔵 امام صادق علیه‌السّلام فرمودند: 🌕 هر کس سوره کهف را در شب‌های جمعه قرائت نماید، به مرگ شهادت از دنیا خواهد رفت یا اینکه خداوند او را مبعوث خواهد کرد و در روز قیامت در صف خواهد بود. 📚 ثواب الاعمال، ص ۱۰۷ @shahid_ketabi
اولین باری که از اعزام برگشت، سر کوچه بدون روسری ایستاده بودم و با دخترهای همسایه بازی می‌کردیم. بچه بودم و خیلی حواسم به سر و وضعم نبود. خود کاظم اطلاع داده بود که می‌آید مرخصی. منتظر بودم تا برسد و خودم خبرش را به خانه ببرم. گرمِ بازی بودم که از دور چشمم افتاد به کسی که صورتش پر از ریش بود و ابهت داشت. اول نشناختمش. وقتی آمد نزدیک‌تر دیدم خودش است. ذوق زده رفتم داخل و به مادرم گفتم که داداش آمده. کاظم تا پا گذاشت توی حیاط، قبل از سلام و احوالپرسی رو کرد به من و گفت: «دیگه نبینم توی کوچه این‌طوری بگردی‌ها!» خنده روی لبم خشکید. بعد گفت: «خسته‌ام.» و رفت که دراز بکشد و نفسی چاق کند. بهمان گفت: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» منظورش را نفهمیدیم. رفت خوابید. همه توی هال نشسته بودیم و او توی اتاق دراز کشیده بود. هنوز ساعتی نگذشته، دیدیم از داخل صدا می‌آید. کجکاوی‌مان گل کرد رفتیم ببینیم چه خبر است. دیدیم کاظم خیس عرق شده و لب‌هایش تکان می‌خورد. بی سر و صدا رفتیم نزدیک‌تر و دورش حلقه زدیم. با گوش خودمان شنیدیم که اسم امام زمان(عج) را صدا می‌زدند و می‌گوید: «آقا جان! منم با خودت ببر. منم قبول کن.» آن روز حرف‌های عجیبی از دهنش درآمد. البته هیچ‌وقت به رویش نیاوردیم و نگفتیم که ما چه شنیدیم. بعد از اعزامِ اول کاظم خیلی تغییر کرد. مثل قبل جرأت نداشتیم با او بیخودی شوخی کنیم. اصلاً کاظم آن کاظم قبلی نبود. می‌گفت: «باید حرف امامو گوش کرد و راه شهدا رو ادامه داد.» به حضور در بسیج خیلی سفارش می‌کرد. خودش هم شبی نبود که به آنجا نرود و کشیک نکشد و پُست ندهد. مدام می‌گفت: «جهادیه و بسیج محله شهید پرورش رو خالی نذارید.» آرزوی اول و آخرش این بود که اسم خودش هم در زمره شهدای این محله قرار بگیرد. راوی : خواهر شهید برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
ما مال خداییم؛ آدم مال کسی را صرف دیگری نمی‌کند ! ره @shahid_ketabi
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقل خواب یکی از علما در مورد امام خمینی (ره) و کشتن شاه به دستور پیامبر اکرم (ص) از زبان مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی تهرانی در همان ایام یک شب خواب دیدم که بیابانی است و جمعیت کثیری، مثلاً یک میلیون نفر دایره وار ایستاده اند و در مرکز این دایره هم کارهایی انجام می شود که من از دور نمی‌بینم. جمعیت را شکافتم و تا مرکز دایره پیش رفتم. در مرکز دایره دیدم به اندازه ده دوازده متر جا هست. در یک طرف رسول اکرم«ص» تشریف دارند و شمشیری در دستشان است. مقابل ایشان هم محمدرضا پهلوی در کمال ذلت ایستاده است. حضرت رسول«ص» چند بار فرمودند آیا کسی هست که بیاید و این شمشیر را از من بگیرد و حد خدا را بر این مجرم جاری کند؟ هیچ کسی نیامد.حضرت دو سه مرتبه فرمودند و کسی نیامد. یک وقت دیدم جمعیت دارد شکافته می‌شود و کسی دارد جلو می‌آید. از دور نمی‌دیدم. نزدیک که آمد متوجه شدم حاج آقا روح الله است ، جلو آمد و به حضرت رسول سلام عرض کرد و به ایشان گفت : «یا رسول‌الله! من آماده هستم.» بعد هم شمشیر را گرفت.  گفت حاج آقا شمشیر را بلند کرد و با یک ضربت سر را پراند، اما تن بی‌سر جلو آمد و یقه ضارب را گرفت و مقداری با هم دست به یقه بودند تا سرانجام حاج‌آقا روح‌الله که دید این تن بی سر نمی‌افتد، لذا دست راستش را انداخت و امحا و احشا‌ی‌ او را بیرون کشید ، از خواب بیدار شدم. اطلاعیه‌ها، بیانیه‌ها و مطالبی که امام می‌نوشت با دست راست بود و به‌ وسیله آنها امحا و احشای شاه را از داخل این مملکت بیرون کشید. @shahid_ketabi
♨️توصیه به تمام فعالان فرهنگی! 📍فرازهای مهمی از وصیت‌نامه در تاسوعای حسینی، ؛ متولد ۱۳۶۵ 📍شهیدی که رهبر‌معظم‌انقلاب بارها از او یاد کرده‌اند و دیروز در حرم مطهر درباره این فرمودند: "گاهی اوقات شما می‌بینید از یک روستا یک شخصیت منور و نورانی برمی‌خیزد. از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده به وجود می‌آید. ما از این مصطفی‌های صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم اینها همه امیدبخش است" ۱۴۰۲/۳/۱۴ @shahid_ketabi
آمدم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن .» خودش می‌خواست آن‌ها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، براچی می‌خوای سرم و دستگاه‌ها رو در بیاری؟» گفت:« می‌خوام برم غسل کنم.» با تعجب گفتم:«غسل ؟!» نگاهی به صورتم انداخت و گفت :« آمده‌اند مرا ببرند» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی‌ربط نمی‌زد. با چشمانش به گوشه‌ای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه می‌کرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمی‌دانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت:« آمده‌اند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند من که نمی‌تونم بدون غسل شهادت برم!» یکی از دکترها مرا صدا کرد و گفت: «سید با ما همکاری نمی‌کنه. اگر حرف شما رو گوش می‌ده، کمک کنید تا این لوله را بفرستیم داخل معده‌ش . باید ترشحات معده را تخلیه کنیم.» رفتم پیش سید و گفتم :« اگر می‌خوای غسل کنی یک شرط داره! شرطش اینکه با دکترها همکاری کنی. من بهت قول می‌دم کمک کنم تا غسل کنی.» سید هم قبول کرد. از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسید. گفتم: فقط جای تو خالی بود. مراسم خیلی خوب برگزار شد. سینا هم خیلی خوب مداحی کرد. سید دوباره نفسی تازه کرد و گفت : « به سینا بگو بعد از من این راه رو ادامه بده. بگو مداحی کنه اما نه برای پول.» ناراحت شدم و گفتم:«من حالیم نمیشه، از این حرفا هم نزن که بدم می‌یاد. خودت خوب می‌شی. می‌یای بالا سر سینا.» مکثی کرد و گفت :« من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگه‌م امضا شده .» تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. یکی از آن‌ها گفت:« تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون می‌گه» یک دفعه سید صدایش را بلند کرد به حالت اعتراض گفت: «کی هذیون می‌گه!؟ این که حمید، اون هم دکتر جمالیه و ...» می‌خواست ثابت کند که هوشیار است. به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛‌ . یکی از رفقا، که توانسته بود به ملاقات سید برود، می‌گفت: «مقداری تربت قتلگاه از طریقی به دستم رسید. داخل کمی گلاب که برای شستشوی ضریح (ع) بود. ریختم به نیابت شفا دادم تا به سید بدهند. وقتی سید آن را خورد، گفت:"این آب چی بود؟! خیلی عالیه. بوی می‌داد. بوی مدینه می‌داد. باز هم از این آب می‌خوام." اما دیگه چیزی نمانده بود.»😔 @shahid_ketabi
یک شب کاظم رو کرد به ما چند نفر و حرف عجیبی زد. بهمان گفت: «امشب تو دعای توسل، ائمه(ع) میان تو اتاق‌مون.» و بلافاصله گفت: «اگه خدا بخواد.» کم نمانده بود از چیزی که به گوش‌مان خورده بود بال دربیاوریم. گرچه زمینه‌اش تا حد زیادی بود. شده بودیم مثل کسی که مدت‌ها تشنه بوده و به او وعده آب زلال و خنک می‌دهند. یعنی همین‌طوری نرفت سر اصل مطلب. کلّی مقدمه‌چینی کرده بود تا آماده شویم. جمله بعدی کاظم بیشتر تکان‌مان داد. خیلی مطمئن گفت: «من امشب امام عصر(عج) رو به شما نشون می‌دم.» خدا می‌داند در دل‌مان چه خبر بود. نمی‌شود گفت. شب شد. پنج شش نفری جمع شدیم توی اتاق خودمان و بعد از خاموش کردن چراغ، جلسه شروع شد. دیگر دل توی دل‌مان نبود. البته کاظم سابق هم یک همچین قراری با ما گذاشته بود. یعنی بنا بود همه، حضرت(عج) را ببینیم. اما دفعه‌های قبل این اتفاق نیفتاده بود؛ خودش می‌گفت به خاطر گناه و خطایی که از یکی از بچه‌ها سر زده بوده؛ منتهی اسمی نبرد. فقط گفت یک نفر اشتباهی کرده. مدت‌ها گذشت تا دوباره موعد دیدار فراهم شد. توی پوست خودمان نمی‌گنجیدیم؛ اشتیاقی به همراه اضطراب! دعا که داشت شروع می‌شد یکهو کاظم گفت: «هر کی لایقش باشه، امشب همه رو زیارت می‌کنه.» نگرانی‌ها چند برابر شد. می‌گفتیم یعنی امشب چه می‌شود؟ دیگر باید به خودمان رجوع می‌کردیم. دیگر هر کسی بود و عملش. مدام در دل حدیث نفس می‌کردیم و می‌گفتم یعنی روزی‌مان می‌شود یا نه؟ شروع کردم به خواندن دعا. پشت سرش، هِق‌هِق‌های کاظم به راه افتاد. هنوز دو بند نخوانده، انقلابی درش بوجود آمد و بی‌امان زار می‌زد. من هم وقتی گریه‌اش را شنیدم، طاقت از کفم رفت و بغضم ترکید و اشک‌هایم سرازیر شد. دیگر حس عجیبی پیدا کرده بودم و از درون شعله‌ور بودم... برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi