#خاطرهودلنوشته📎
همرزمشهید:
حيف...😞
حيف كه نميدونستم اين آخرين نگاه مسعود هست...😔
حيف كه نميدونستم چرا مسعود از ما و از دنيا روي پوشانده...💔
حيف كه نميدونستم اين آخرين ديدار ماست...😭
درك نكردم اين چشمان پر شور و شوق را كه به چه حقيقتي دست پيدا كرده اند.☘
چند روز بعد از شهادت مسعود و يارانش، فرماندمون از ظهر روز شهادت مسعود تعريف ميكرد ، #فرمانده اي که سالها مسعود رو بزرگ كرده بود:
بعد از فتح شهر الحاضر، همه خوشحال بودن😍بچه ها سيستم صوت مسجد جامع الحاضر رو راه انداختند و اذان شيعه رو تو تمام دشت پخش كردن همه شاد بودن از پيروزي 😍 اما #مسعود رو ديدم كه #شور و #شوق و #شادي عجيبي درونش بود،انگار یه جور ديگه اي شاد بود ، انگار از چيز ديگه اي جز فتح شهر هم خوشحال بود...🤔
با موتور تو خيابونهاي شهر ميگشت و #بي_قرار بود ...💔
چه كنيم كه درك ما از اين دنيا و راز آسمان ها خيلي ناقص هست . چند ساعت بعد، تو ورودي شهر العيس، وقتي بچه ها مثل گلبرگ هاي گل سرخ پر پر شدن و روي زمين افتادند😭علت اون #سرمستي رو درك كردم.
اين عكس...
آخرين عكس شهيد مسعود عسگري هست.
بعد از فتح الحاضر و #چند_ساعت_قبل_از_شهادتش...💔
#شهید_مسعود_عسگری
#مدافعان_حريم_ولايت
#زمينه_سازان_ظهور
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
✳ فرمانده زیر کولر!
🔻 حاج حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه میشه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آنها گفت: «فکر میکنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار میکنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همهی سختیها مال ماست، اونها که کاری نمیکنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی میاندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خندهی روی لبش هیچ جوابی نداد.
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۴
#خاطرهودلنوشته📎
همرزمشهید:
حيف...😞
حيف كه نميدونستم اين آخرين نگاه مسعود هست...😔
حيف كه نميدونستم چرا مسعود از ما و از دنيا روي پوشانده...💔
حيف كه نميدونستم اين آخرين ديدار ماست...😭
درك نكردم اين چشمان پر شور و شوق را كه به چه حقيقتي دست پيدا كرده اند.☘
چند روز بعد از شهادت مسعود و يارانش، فرماندمون از ظهر روز شهادت مسعود تعريف ميكرد ، #فرمانده اي که سالها مسعود رو بزرگ كرده بود:
بعد از فتح شهر الحاضر، همه خوشحال بودن😍بچه ها سيستم صوت مسجد جامع الحاضر رو راه انداختند و اذان شيعه رو تو تمام دشت پخش كردن همه شاد بودن از پيروزي 😍 اما #مسعود رو ديدم كه #شور و #شوق و #شادي عجيبي درونش بود،انگار یه جور ديگه اي شاد بود ، انگار از چيز ديگه اي جز فتح شهر هم خوشحال بود...🤔
با موتور تو خيابونهاي شهر ميگشت و #بي_قرار بود ...💔
چه كنيم كه درك ما از اين دنيا و راز آسمان ها خيلي ناقص هست . چند ساعت بعد، تو ورودي شهر العيس، وقتي بچه ها مثل گلبرگ هاي گل سرخ پر پر شدن و روي زمين افتادند😭علت اون #سرمستي رو درك كردم.
اين عكس...
آخرين عكس شهيد مسعود عسگري هست.
بعد از فتح الحاضر و #چند_ساعت_قبل_از_شهادتش..
#خاطرهودلنوشته📎
همرزمشهید:
حيف...😞
حيف كه نميدونستم اين آخرين نگاه مسعود هست...😔
حيف كه نميدونستم چرا مسعود از ما و از دنيا روي پوشانده...💔
حيف كه نميدونستم اين آخرين ديدار ماست...😭
درك نكردم اين چشمان پر شور و شوق را كه به چه حقيقتي دست پيدا كرده اند.☘️
چند روز بعد از شهادت مسعود و يارانش، فرماندمون از ظهر روز شهادت مسعود تعريف ميكرد ، #فرمانده اي که سالها مسعود رو بزرگ كرده بود:
بعد از فتح شهر الحاضر، همه خوشحال بودن😍بچه ها سيستم صوت مسجد جامع الحاضر رو راه انداختند و اذان شيعه رو تو تمام دشت پخش كردن همه شاد بودن از پيروزي 😍 اما #مسعود رو ديدم كه #شور و #شوق و #شادي عجيبي درونش بود،انگار یه جور ديگه اي شاد بود ، انگار از چيز ديگه اي جز فتح شهر هم خوشحال بود...🤔
با موتور تو خيابونهاي شهر ميگشت و #بي_قرار بود ...💔
چه كنيم كه درك ما از اين دنيا و راز آسمان ها خيلي ناقص هست . چند ساعت بعد، تو ورودي شهر العيس، وقتي بچه ها مثل گلبرگ هاي گل سرخ پر پر شدن و روي زمين افتادند😭علت اون #سرمستي رو درك كردم.
اين عكس...
آخرين عكس شهيد مسعود عسگري هست.
بعد از فتح الحاضر و #چند_ساعت_قبل_از_شهادتش...💔
#شهید_مسعود_عسگری🥀
#سالروزشهادت_قمری_شهید🖤