#خاطرات_شهدا
#عاشقانه_شهدا🍃
عبداللّـہ برای خودش حلقــہ نخرید
معمولا انگشترهایش را میبخشید بہ این و آن
اگر یک نفر از انگشتـرش خوشش میآمد، سریع در میآورد و بہ انگشت آن طرف میانداخت
بــرادرم یک انگشتر عقیــق خیلی زیبا بہ من داده بود، دادم به عبداللّـہ؛
گفتم: "حق نداری بہ کسی بدی! این یکی رو باید بہ یادگــاری نگــہداری"
یک روز دیــدم دستش نیست...
پرسیدم : انگشتــر چی شد؟
گفت: حالا حتما باید بدونی؟
اصــرار کہ کردم،
گفت: رفتہ بودم عیــادت یک مجروح جنــگی، انگشتر طلا دستش بود
اون رو در آوردم و گذاشتــم توی جیبش و برای اینکہ ناراحت نشہ، انگشتـر عقیــق رو دستش کردم♥
راوی:همسر شهید عبدالله میثمی
@shahid_modafe_haram_miladheidari
#عاشقانه_شهدا
#خاطرات_شهدا
یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود.
بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ
درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد
نبودم. اما دل رو زدم به دریا و
گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم
و انداختم توی روغن. سرخ و
سیاه شده بود که آوردمش سرِ
سفره.یوسف مشغول خوردن شد.
مرغ رو به دندون گرفته بود و
باهاش کلنجار می رفت. مرغ
مثلِ سنگ شده بود و کنده
نمی شد. تازه فهمیدم قبل از
سرخ کردن باید آبپزش می کردم.
کلی خجالت کشیدم.
اما یوسف می خندید و می گفت:
فدای سرت خانوم!🥲🌱
#شهید_یوسف_سجودی
@shahid_modafe_haram_miladheidari