شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#رماݩ_هادےدلها 💔 #قسمت_سوم صداے آقایی:خانم عطایی فرد #راوی_زینب: _به سمت صدا برگشتم داااااادااااا
✵✦شهدا شمع محفݪ بشریت هستند✵✦
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_چهارم
بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم
مامان:"چشم ودلت روشن زینب خانم😊
_وووووییی مامان 😍😍خیلی کیف داد😁
راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست😉
مامان:عه فامیلش چیه؟🤔
_ملیحه قمری
مامان:"ای جانم😍خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه😊
میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن😍
_خداحفظش کنه🙂
#حسین: زینب جان برو بخواب درستم 📚بخون شب بریم شهربازی😉
_چشمم❤️😍😘
#راوےتوسڪا✔
وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن
داداشش خیلی خوشگله حیف که #پاسداره😍🙈😫
منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁
بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم .
خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخونداواین پاسدارا تموم شده بود😒
شام خوردیم و برگشتیم خونه🏘
وقتی رسیدیم بابا گفت :
فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین.
آخجووووون 😁😁😄😄
این دوروز خونه کویته😎
فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه هابیان☺️😉😎
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی_دارد... ❌
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_پنجم
#راوی_زینب
ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش.
خودمو لوس کردم ☺️وگفتم :داداش😍نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت👈نشونش دادم.
بابا:زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍓🍎🍐 بعدبرین
آخرشبم همه باهم چرخ و فلک🎡🎢سوار میشیم
_باشه
حسین:خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد😜
یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم
حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😍😉
دستمو تودستش گرفت😍😁
_داداش بریم سوار این سفینه بشیم
حسین:بریم😊
سوار شدیم من همش جیغ میزدم
مااااااااآآاااان مااااااااانیییییی😱😫😫
جییییییغ
جییییییییییغ
خداااااااااااااااآ
حسین:هیییس دختر آروم زشته😶😧شهربازیو🎡🎢گذاشتی روسرت😅😐
#راوےتوسڪا
صبح قبل مدرسه به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم😁😎
اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد.
عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .☺️
مایه هشت نفر بودیم
سه تا پسر👩🎤👨🎤👩🎤 پنج تادختر🙍💁🙍💁🙍
واردکه شدن براشون گیتار🎶🎶🎶زدم
آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران
ازرستوران داشتیم میومدیم بیرون اشکان 👩🎤گفت:چه خوشگل شدی😉😎
رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم :
تا بهت رو میدم پررووو نشو😠😒مفهوووم؟؟
#قلم_بانومینودری
#ادامہ_دارد...
#کپی_اشکال_شرعی_دارد... ❌❌
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#رمان_هادےدلها 💔 #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣ راوی : خانم رضایـے صدای جیغ های زینب😭 کل معراج برداشته بود بدو
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_چهاردهم
#راوےتوسڪا
تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔
مامان: توسکا بیاا ناهار
_نمیخورم
نشستم روی تخت.
مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده این؟
اگه واقعا زنده اید یه #نشونه یا #واقعه نشونم بدین
تنها کسی که میدونستم به #شهدا💔خیلی ارادت داره #زینبه
گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم.
اولیش با #حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی
نوشته بود👇
"بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم😢😔💔
بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇
#ابراهیم_هادے مراقب عزیزمن باش تو #سوریه جامونده😢😔
زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..
توهمین فکرا بود خوابیدم..😴
تویه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت: این #چادر همون نشانه آشکار
_اسمتون چیه؟؟😯
_ #سلام_علےابراهیم.
ازخواب پریدم
فقط جیییییغ زدم که با سیلیربابا بیهوش شدم.
دیگه هیچی نفهمیدم.چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥.
#راوےخانم_رضایے
نیمه های شب بود که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم #شوک_عصبی واردشده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن😕
شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐
در حالیکه موهای زینب رو نلز میکردم گفتم : اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده☹️
_کجا گم کرده؟؟
_برادرش توسوریه #شهید شده پیکرشم هنونجا مونده💔😔
_وای طفلک😢
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯