eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
194 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
#رماݩ_هادےدلها 💔 #قسمت_سوم صداے آقایی:خانم عطایی فرد #راوی_زینب: _به سمت صدا برگشتم داااااادااااا
✵✦شهدا شمع محفݪ بشریت هستند✵✦ 💔 بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان:"چشم ودلت روشن زینب خانم😊 _وووووییی مامان 😍😍خیلی کیف داد😁 راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست😉 مامان:عه فامیلش چیه؟🤔 _ملیحه قمری مامان:"ای جانم😍خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه😊 میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن😍 _خداحفظش کنه🙂 : زینب جان برو بخواب درستم 📚بخون شب بریم شهربازی😉 _چشمم❤️😍😘 ✔ وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن داداشش خیلی خوشگله حیف که 😍🙈😫 منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁 بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم . خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخونداواین پاسدارا تموم شده بود😒 شام خوردیم و برگشتیم خونه🏘 وقتی رسیدیم بابا گفت : فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین. آخجووووون 😁😁😄😄 این دوروز خونه کویته😎 فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه هابیان☺️😉😎 ... ... ❌ ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
💔 ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم تا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش. خودمو لوس کردم ☺️وگفتم :داداش😍نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت👈نشونش دادم. بابا:زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍓🍎🍐 بعدبرین آخرشبم همه باهم چرخ و فلک🎡🎢سوار میشیم _باشه حسین:خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😍😉 دستمو تودستش گرفت😍😁 _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین:بریم😊 سوار شدیم من همش جیغ میزدم مااااااااآآاااان مااااااااانیییییی😱😫😫 جییییییغ جییییییییییغ خداااااااااااااااآ حسین:هیییس دختر آروم زشته😶😧شهربازیو🎡🎢گذاشتی روسرت😅😐 صبح قبل مدرسه به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم😁😎 اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد. عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .☺️ مایه هشت نفر بودیم سه تا پسر👩‍🎤👨‍🎤👩‍🎤 پنج تادختر🙍💁🙍💁🙍 واردکه شدن براشون گیتار🎶🎶🎶زدم آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران ازرستوران داشتیم میومدیم بیرون اشکان 👩‍🎤گفت:چه خوشگل شدی😉😎 رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : تا بهت رو میدم پررووو نشو😠😒مفهوووم؟؟ ... ... ❌❌ ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
#رمان_هادےدلها 💔 #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣ راوی : خانم رضایـے صدای جیغ های زینب😭 کل معراج برداشته بود بدو
💔 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم نشستم روی تخت. مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده این؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین تنها کسی که میدونستم به 💔خیلی ارادت داره گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. اولیش با بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم😢😔💔 بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو جامونده😢😔 زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده.. توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت: این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😯 _ . ازخواب پریدم فقط جیییییغ زدم که با سیلیربابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. نیمه های شب بود که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن😕 شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو نلز میکردم گفتم : اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده☹️ _کجا گم کرده؟؟ _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده💔😔 _وای طفلک😢 .. ╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯