شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رماݩ_هادےدلها 💔 #قسمت_دهم #راوےزینب توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه م
#رماݩ_هادےدلها 💔
#قسمت_یازدهم
نامه💌رو بازکردم باهمون خط اول اشکم دراومد😭
(((بسم رب الشہدا والصدیقین🌹
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند☘
وتماشاےتو زیباس😍اگربگذارند
من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم
#عشق❤️هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر
خانه دوست🌹همینجاست اگر بگذارند..
سندعقل مشاء است همه میدانند
غضب آلود😡نگاهم نکنید ای مردم!🙈
#دل من مال شماست اگر بگذارند..💔
سلام زینب قشنگم❤️😍
این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت⏱به #عملیات مونده😊
وتو اورا زمانی میخوانی که #اسیر یا #شهید🌹💔شدم
وامیوارم #دومے باشد چرا که امتحان #اسارت امتحانی سخت است😢😔 ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم😔.
زینب عزیزتراز جانم❤️
حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند .
امادراین نامه میخواهم در مورد این بانوی محترم بگویم.
این خواهر گرامی بانوی #صبور است همان سنگ صبور تو💔😊
...
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعی دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
#رماݩ_هادےدلها 💔
ازهمان سال 92که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم نگرانیم تو بودی😢
اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم💔برای آنکه نگران صبروتحمل تو بودم😢😔.
این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب توباشد
#توکل به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو زینبی وار طی کنه.
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.😊
دوستدارتو❤️
برادرت #حسیݩ💔))))))))
وقتی نامه ی حسین عزیزم😍💔❤️ تموم شده بود دم در خونه بودم.
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم
_سلام
مامان: سلام
زینب جان حسین که رفته😔توهم میری تو اتاقت 😒
من دلم به کی خوش باشه خب؟😢😒
زینب:من خوبم..
مامان: الله اکبر مشخصه😒😏
زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف #حسـیݩ❤️ اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان
_اسمش چی بود؟؟؟؟!
مامان: خانم رضایی
_رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش😶تواتاقته😒
دویدم سمت اتاقم
_سلام خانم رضایی ببخشید🙈
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم😊خوبی خانم گل🌹☘🌸
باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭
_ممنون
خانم رضایی: الهی من بمیرم برای دلت😢💔 ناهار خوردی؟؟
_نه
خانم رضایی: عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت⏱ 6 میام دنبالت بریم جایی..😊
_آخه😢
خانم رضایی: آخه بی آخه😠
ناهارتو کامل میخوریا
_چشم
خانم رضایی: یاعلی😊❤️
_یاعلے💔
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعی_دارد..
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
خانم رضایی: اینکه چطوری توروسپرد دست من بمونه واسه بعد
امافعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت 😊
به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم.
این #باکس همون امانتاییه که #حسین 💔چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم😊😞.
خودش از حسینیه رفت بیرون.
باکس رو باز کردم
یه نامه بود.یه بسته بود.
نامه روبازکردم💌
بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
مارا بنویسید فداےزینب
آماده ترین افسررزم آور زینب❤️
بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب😡
کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ #مادرزینب😍
ازبیخ درآورده و خوآهیم درآورد
چشمےڪه چپ افتد دور و بَرزینب😡
آن کشورسوریه واین کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشورزینب😍❤️
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
مرحم به رخم دل مضطر زینب😊😢
سلام خواهرگلم زینب قشنگم❤️
تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم #تو بودی
خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم.
وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر نگرانت بودم😢که نمیتوانم بیان کنم
زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید💔
امیدوارم دومیه باشه☘
زینبم بعد از #رفتنم آنقدرحرف میشنوی؛ دوست دارم زینب وار ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی😊❤️ و باهاش همقدم بشیدبرای شناخت بقیه شهدا.
امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم.😊😍
همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت😊
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده😊💔
اگه برنگشت قرار من و تو هرموقع دلت گرفته قطعه 50 بهشت زهرا
مزارشهید #میردوستے💔
دوست دارم
گل نازم😍❤️😍
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی😊
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رمان_هادےدلها 💔 #قسمت_دوازدهم ساعت6غروب بود جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خا
#رمان_هادےدلها 💔
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
راوی : خانم رضایـے
صدای جیغ های زینب😭 کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینیه😰
تو راه به مهدیه گفتم :
زنگ بزن آمبولانس🚑 بدو
در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه
حســــــــــین📢
حســــــــــینم کجا دنبالت بگررررردم؟؟
وقتے رسیدم بهش فقط براے آرام ڪردنش زدم زیر گوشش
افتاد تو بغݪم
ــ مهدیهههه آمبولانس🚑 اومد
مهدیه : آره
بهار خوب میشه مگه نه؟
هیچیش نیست مگه نه؟
ــ دل درد باید میگفتم دو تا برانکارد بیارن
هیچیش نیست فقط داغے که دیده
بیش تر از حدش بود😞
برو زنگ بزن مامانش...یهو نگیا😮
اون بنده خدا هم بترسه..من باهاش میرم بیمارستان
وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت ::
خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا
مامان بابا رسیدن
«معراج»
مستقیم از سوریه اومده بود معراج🌹
میگفت باهاش قهری
خیلی حالش بد بود😔
شهدا شب میموندن معراج
حسینم موند...وقتی بهش گفتم : آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده؟🤔
حسین : خانم رضایی خواهرم
خیلی دعا کنید
بعدها فهمیدم تو خیلی ضعیفے.
همه نگرانے حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو رو سپرد دستم
زینب : خیلی مهربونید☺️😊
ــ زود خوب شو خیلی کارا داریم با هم😉...
بابا : سلام دخترم خوبی؟
ــ ممنون وسایلی که حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد
مادر : بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی😭..اینم که داره جلوی چشام آب میشه
ــ درست میشه
اگه اجازه میدید من بمونم پیشش
مادر : آخہ
پدر : اره باباجان تو بمون
نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_اشکال_شرعی😊
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رمان_هادےدلها 💔 #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣ راوی : خانم رضایـے صدای جیغ های زینب😭 کل معراج برداشته بود بدو
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_چهاردهم
#راوےتوسڪا
تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔
مامان: توسکا بیاا ناهار
_نمیخورم
نشستم روی تخت.
مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده این؟
اگه واقعا زنده اید یه #نشونه یا #واقعه نشونم بدین
تنها کسی که میدونستم به #شهدا💔خیلی ارادت داره #زینبه
گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم.
اولیش با #حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی
نوشته بود👇
"بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم😢😔💔
بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇
#ابراهیم_هادے مراقب عزیزمن باش تو #سوریه جامونده😢😔
زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..
توهمین فکرا بود خوابیدم..😴
تویه بیابون ماسه ای بودم
یه آقا اومد گفت: این #چادر همون نشانه آشکار
_اسمتون چیه؟؟😯
_ #سلام_علےابراهیم.
ازخواب پریدم
فقط جیییییغ زدم که با سیلیربابا بیهوش شدم.
دیگه هیچی نفهمیدم.چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥.
#راوےخانم_رضایے
نیمه های شب بود که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم #شوک_عصبی واردشده
پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن😕
شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐
در حالیکه موهای زینب رو نلز میکردم گفتم : اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده☹️
_کجا گم کرده؟؟
_برادرش توسوریه #شهید شده پیکرشم هنونجا مونده💔😔
_وای طفلک😢
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا 💔 #قسمت_چهاردهم #راوےتوسڪا تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_پانزدهم
#راوےزینب
مامان: زینبم😢
بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپوش
_چیزی شده؟؟😢
بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل #حسین رومیارن💔
_نمیریم خونه؟
رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا دادبعدم گفت برو بخواب.
_بیدارم میکنی؟😢
_مطمئن باش بیدارت میکنم😊
نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم .
بهار: پاشو زینب جان😍
دیگه کم مونده بچه ها برسن😊
به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن.
از برادرشهید من یک چمدون اومد فقط😔
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون👝 غم💔😔
لباس پاسداریش💔
قرآنش😍
دفترچه اش📒
برای من یه #چادر مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این #چادرسفید رو به نیت #عروس❤️😍 شدنش گرفتم
یه تسبیح📿 یه انگشتر شرف الشمس که هردو قبل از شهادت داده بود به آقامحسن.
یه قطره #خون_حسینم روی انگشترش بود😭💔
وچند دونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین #خمپاره میخوره پهلوش زخمی میشه
آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن😭💔
تواون حال بدش به دوستش میگه : انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم😊😍
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم😔😔💔💔😭😭
اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم😭😭😭😭😭😭
بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : یادت نره #حسین ازت چه خواسته #یاعلے بگو و بشو #زینب_ڪربلا💔
فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود
بهار اول منو بردیه انگشترسازی.انگشتر #حسین رو کوچک کردم انداختم دستم
#تسبیحشم📿شده بود تمام زندگیم❤️💔..
چیز عجیب این بود که #توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...
امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.
اما #توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.
امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار #شهیدمیردوستے💔🌹 گرفتم.😢
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا #توسکا گوشه گیر شده😢☹️...
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا 💔 #قسمت_پانزدهم #راوےزینب مامان: زینبم😢 بهارسرشو پایین انداخت و گفت بیا مانتوتوبپو
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_شانزدهم
#راوےزینب
نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال #شهادت_ابراهیم_هادے بود وما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم.
داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد نزدیڪ خونتونمااا.
نوشتم من حاضرم بیا
بهار: عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا
چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد
عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟
_سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی
عطیه: عه میشه منم بیام؟
_نه نمیشه
توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی
صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: باشه خدافظ💔😢
مامان: زینب بدو بهار پایین منتظرته
سوار ماشین بهارشدم
_سلام عشقم😍خوبی
_سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟
_من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم
مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن
ده تا هم باید #ڪتاب_برابراهیم بخریم
ده تا باڪس شهدایی🌹
اگه پولم بمونه روسری و ساق دست
بهار: پس پیش به سوے بازار
الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم
فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه
رسیدیم معراج🌹💔
زهرا: سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد
_آره ۲۹ ام تولد #حسین💔❤️😍
زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین
بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹
زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟
زهرا: اره
_دستت درد نڪنه جوجه جانم
بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی
صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد
بینشون آقای لشگری و دیدم
آقای لشگری همونی بود ڪه نامه #حسین💌 ووسایلشو از سوریه برامون آورد.
خودش جانباز بود💔
آقای لشگری: خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن.
بهار: خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید به آقای لشگری
میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم.
وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم.
این بین من خودم کمتر #معراج💔 میرفتم
بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید.
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےاشکال_شرعے
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا 💔 #قسمت_شانزدهم #راوےزینب نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال #شهادت_ابراهیم_هادے بود
🕊#رماݩ_هادےدلہا 💔
قسمت #هفدهم
☘راوےعطیه (توسڪا)☘
صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی خیلی برام جالب بود.
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود.
سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزےانقلاب اسلامے مبارڪ🎈🎉🎊
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم #معراج_الشهدا💔 مواظب خودتون باشین😊
_عه ماهم بریم دیگه خب زینب!
زینب: نه ما ڪار داریم
بهار مواظب خودت باش یاعلے✨✋
عطیه تو پیتزا میخوری؟؟
_وایییی آره عاشق فسفودم😋😍😍
زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو 🚄بریم خیییلیی شلوغه
سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم.
ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی😉
_ڪجا میریم؟🤔
زینب:جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی😍
_چادرتو میدی سر کنم؟
زینب: نه پاشو دیرشد
دلم شکست😔💔
زینب:ناراحت نشوو بدوووو☺️😬
بعد از حدود یڪ ساعت
_ززززیییینب داریم میریم #بهشت_زهرا؟؟😳
زینب: بلی😊😁
وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم.
زینب: امروز #سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت #شهیدابراهیم_هادے🌹😊
تا آخر مراسم شوڪ بودم😧 ولی شوڪ جدیدترر......
واون...
خواهر شهید ابراهیم هادے: خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم #گوهرگرانبها✨ به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم😊❤️
#دهمین اسم
اسم من بود وقتی تو باڪس #چادر دیدم از حال رفتم😭
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#ڪپےبا_آیدےڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
🕊#رماݩ_هادےدلہا 💔 قسمت #هفدهم ☘راوےعطیه (توسڪا)☘ صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برا
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_هجدهم
وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان🏥 بودم
زینب: پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒
فرت و فرت غش میڪنه
عطیه غشه کار خودشو کرد
ولی عطیه تا غش کردی آقاےعلوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁
دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب
صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمِ با #چادر رو برمیداشتم😍
مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه😍😊
حال زینب این روزا خیلی داغون بود😔💔
پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید #میردوستے🌹
زینب با #اشڪ😭 و #بغض😢
ڪیڪ🎂 روبرید😔
بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن😔
حسسسسسسسسسسیییییننننن😭
حسییییییییننننننننن😭😭😭
داااداآش #گمنااآاااااااامم کجااااااااایییی😭😭
تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😍😍😍😭😭😭😭😭😭😭
دویدم سمتش اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😢😔
بغلش ڪردم🤗 وگفتم بسههه زینب😭😔😢
زینب: عطیههههههههههه داداشممممم نیییست😭😭😭?
من نمیدونم پیڪر عزیزم کجااسست😭😭
حرمله چه بلایی سرش آورد😭💔
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
دلم برای عطر تنش تنگ شده😭💔😔
من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😭
بهار: پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها😢
یادت نره #حسین چی خواسته ازت....
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےباآیدی_وذکرنام_نویسنده_جایزوگرنه_حرام
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا 💔 #قسمت_هجدهم وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان🏥 بودم زینب: پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #نوزدهم
✨راوےزینب✨
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود😞
افتادم روی مبل
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
:زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر😰
_پاشوببینم😠
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد😴
《وارد یه باغ سرسبز شدم🌳🌴🌸
کمی که رفتم جلوتر دیدم👀 یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے😍جلوی یه قسمت جمع شدن😧
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم : برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا 🌹جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا❤️
_ببخشید برادر شما #حسیݩ_عطایی_فرد میشناسین؟
_*بله همینجاست
چند ثانیه نشد #حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش😭😭😍😍واقعا خودتیییی😢
داداش: زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن 😊✨ الانم باید برم.✋
_داااااااااااااااااااداااااااششش 😭😭😭نروووووووووووو😭😭😭
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم #دااااااااااداااآاآششش😭😭
《....
مامان: ززززیییینببببب!
پاشوو خواب بودی😢
_داداش کو؟😢😢😭😰😰😰😥
مامان بغلم کرد خواب: دیدی عزیزم😥😊
...
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپی_باذکرآیدی_کانال_ونویسنده_جایز_وگرنه_حرام
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#رماݩ_هادےدلہا قسمت #نوزدهم ✨راوےزینب✨ وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود😞 افتادم روی مبل صدای ن
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیسٺم
بعد از اون #خواب بطور معجزه آسایی آروم شدم.وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون #آیه است👇 《#شهدا نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》
چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان😊❤️
_بهار؟
بهار: جانم؟
_دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم
دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم
بهار:عالیه😊👏 یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز #راهیان_نور✨
تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید
_آه😔...اولین عید بعداز #حسین🌹چجوری میشه؟...
بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟😒
این #سفر برای تو یه نفر #واجبه
_همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐
بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری
باور نداری #حسین زندس و پیشته چون #جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو
لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان
_هیچی ندارم بگم.
میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟
بهار: کی؟
_عطیه
بهار: عالیه😉
اتفاقا #کانال_کمیل توبرناممونم هست.
ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..📲
_الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟
عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.
داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
_عه! من هنوز حل نکردم واایی😱😬
عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟
_آهان عید کجا میخواید برید؟
عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای #شهدایی میخواد.
اصلا هست همچین جایی؟
_پس چمدونتو ببند #شهدا دعوتت کردن😇
جایی که قدم به قدمش جای پای #شهداست🌹 ومتبرک به گوشت و خون شهداست...
عطیه: زینب اینجا کجاست؟
_مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس
۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.
خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊
میشنوی عطیه چی میگم؟
عطیه: زینب!من چیکار کردم #شهدا به دادم رسیدن😰😢؟
_تو #عطیه شدی بخشیده شدی😊 شهدا هم هوات رو دارن.
من برم کاری نداری؟
عطیه: مراقب خودت باش
یاعلی
سوار مترو شدم برای بهشت زهرا
وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن.
مزاحم خلوتشون نشدم.
به سمت قطعه #سرداران_بی_پلاک💔 رفتم
ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن
《توهم مثل #حسین من #گمنامی😭😔
من باورتون دارم اما یه خواهرم
دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭😭💔💔
زود بود من #داغ_برادر ببینم😭
بشکنه دستی که #حسینمو ازم گرفت😔
حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم😔😭
سینه نازشو لمس کنم..😭》
مداحی #شهیدگمنام گذاشتم باهاش گریه کردم😭
بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم
هواتاریک بود
مامان بود
_الو مادر جان کجایی؟😨
_وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔
_گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت..
یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تارسید منو بغل کرد
دونفری گریه کردیم😭😭😭
بابا: پدرت بمیره که #بےحسین شدی😭😔
-نگووو بابا
نگووو😭😭
من الان بجز شما کدوم مرد و دارم
حسین رو شما بزدگ کرده بودی
شما عطر حسینی😍😭❤️
بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد
"إن الله یحب الصابرین"
رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی
_آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من😉😇
مامان بابام تعجب کردن😳
ولی همقدم شدن باهام
#یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن..
#ادامہ_دارد...
#قلم_بانومینودری
#کپےباذکرآیدی_کانال_ونام_نویسنده_مجازوگرنه_حرام
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین🌹💔
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒
علوی سررخ شد . آخیش دلم خنک شد ☺️😁
تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه😒
آقای لشگری هم خندید
اما شادی من زیاد دووم نیورد☹️
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : زینب😠
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : وایییی سلام بر ابراهیم😍😍
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او #علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفررندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےباذکرآیدی_کانال_ونام_نویسنده_مجازوگرنه_حرام
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯