شهید حسین معز غلامے³¹⁵
🕊#رماݩ_هادےدلہا 💔 قسمت #هفدهم ☘راوےعطیه (توسڪا)☘ صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برا
#رماݩ_هادےدلہا 💔
#قسمت_هجدهم
وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان🏥 بودم
زینب: پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒
فرت و فرت غش میڪنه
عطیه غشه کار خودشو کرد
ولی عطیه تا غش کردی آقاےعلوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁
دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب
صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢
چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم
اولین قدمِ با #چادر رو برمیداشتم😍
مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه😍😊
حال زینب این روزا خیلی داغون بود😔💔
پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید #میردوستے🌹
زینب با #اشڪ😭 و #بغض😢
ڪیڪ🎂 روبرید😔
بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود
رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن😔
حسسسسسسسسسسیییییننننن😭
حسییییییییننننننننن😭😭😭
داااداآش #گمنااآاااااااامم کجااااااااایییی😭😭
تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😍😍😍😭😭😭😭😭😭😭
دویدم سمتش اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😢😔
بغلش ڪردم🤗 وگفتم بسههه زینب😭😔😢
زینب: عطیههههههههههه داداشممممم نیییست😭😭😭?
من نمیدونم پیڪر عزیزم کجااسست😭😭
حرمله چه بلایی سرش آورد😭💔
چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت:
دلم برای عطر تنش تنگ شده😭💔😔
من حتی یه #مزار از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😭
بهار: پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها😢
یادت نره #حسین چی خواسته ازت....
#ادامہ_دارد..
#قلم_بانومینودری
#کپےباآیدی_وذکرنام_نویسنده_جایزوگرنه_حرام
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_هجدهم
★★★
احمد را از همــان روزهاے قبل از انقݪاب و جݪساتـــ قرآن داخل ݥسجد ݥی شناختم.
از همان دوران نوجوانے با بقیہ ے همساݪاڹ خودش بازے مے ڪرد ، مے گفت ، مے خندید و...
اݦا به یاد ݩدارم ڪه از او #ݥڪروهے دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ #گناه_ڪبیره از او ســـر بزݩد.
زندگے او مانند یڪ #انسان_عادے اداݥہ داشتــ ، اما اگــر مدتے با او رفاقتــ داشتے ،
ݥتوجہ مے شدے ڪه او یڪی از بندگان خالص درگاه خداستــــ.
یڪ بار برنامہ ے بسیــــج تا ساعتــ 3⃣ بامداد اداݥہ داشتـــ . بعد احمد آهستہ به شبستــــــان مسجد رفت و مشغوݪ #نماز_شبـــ شد.
من از دوڔ او ڔا نگاه مے ڪردم.
حاݪتــ او #تغییـــر ڪڔده بود.
گویے خداوند دڔ ݥقابݪش ایستاده و او ݥاݩݩد یڪ بنده ے ضعیفـــ ݥشغــــول تڪݪم با ݐروردگاڔ استـ.ــ.🌿
عبادتـــ عاشقانہ ے او بسیــــــــار عجیب بود. آنچہ ڪہ ݥا از #نماز_بزڔگان شنیده بودیـــم در وجود احمد آقا مے دیدیم.
قنوتــ نݥاز او #طـــــــــــــولانے شد.
آن قدڔ ڪہ براے مڹ سواݪ ایجاد ڪرد. یعنے چہ شده⁉️
بعد از نݦاز بہ سراغش رفتم. از او ݐرسیدݥ : احمـــدآقا توے قنوتـــ نماز چیزے شده بود❓
احمد همــــــــــــیشہ در جوابـــ هایش
#فڪڔ ݥے ڪرد. براے همین ڪمے فڪر ڪرد و گفتـــ : نہ، چیز خاصے نبود. ݦے خواستــ طبق معمـــــول موضوع را عوض ڪند.
اما آن قدر اصرار ڪردم ڪہ مجبور شد حرفــــ بزند :
(( در قنوتــــ نݦاز بودم ڪہ....
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع: #نیمی از کتاب (عارفانه) از انتشارات شهیـد هادے با کسب اجــازه از
انتشارات براے تایــپ.
#تذکر❌تایپ کتاب هادر فضای مجازی حتما بایدبا کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد