eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ گل سرخ راوی : جواد جمادے سال ۱۳۶۰ مےخواست بہ جبهہ برود،اما بہ خاطر سن ڪم نمےگذاشتند.بعد از دوره راهنمایے علاقمند شد بہ حوزه برود.علاقہ بہ ڪسب معارف دینے داشت. عملیات فتح المبین در نوروز ۱۳۶۱ آغاز شد.دیگر نمےتوانست تحمل ڪند.عملیات چندین هفتہ ادامہ داشت. شبے در منزل یڪے از رفقا مهمان بودیم،غروب بود ڪہ آمد و با حالت عجیبے بہ من گفت:من دیگہ نمےتونم بمونم،من مےخوام فردا برم جبهہ. آمده بود اجازه بگیرد،چون تمام ڪارهاش را با من هماهنگ مےڪرد.گفت:من مےخوام برم جبهہ! نگاهے به چهره اش انداختم.گفتم:باشہ،فردا هم مےریم ثبت نام مےڪنیم،باهم مےریم جبهہ. اون شب تا صبح خوابش نبرد.شاد بود،با بچہ ها شوخے مےڪرد و... خلاصہ تا صبح چشم رو هم نگذاشت. صبح رفتیم ثبت نام ڪردیم.از آنجا رفتیم پایگاه پنجم شڪارے اهواز.از آنجا مارا اعزام ڪردند آبادان. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 از آبادان مارا فرستادند حوالے خرمشهر در محلہ اے بہ نام «ڪوت شیخ» پایگاه شهید براتے. از آنجا فعالیت ما در جبهہ شروع شد.هم من اولین بارم بود،هم علے.حدودا یڪ ماه در آنجا مستقر بودیم.حالت پدافندے داشتیم،نصف بیشتر خرمشهر ڪہ آن طرف اروند و طرف مسجد جامع مےشد دست عراق بود. یڪ روز من را فرستادند بہ یڪ پایگاه دیگہ،البتہ تو همان منطقہ بود. فرداش رفتم بہ علے سربزنم.دیدم حالش خیلے پریشان و ناراحتہ!مثل اینڪہ گریہ ڪرده. از دوستان پرسیدم ڪہ جریان چیہ❓گفتند نصف شب سراسیمہ از خواب پرید و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن. آن ایام تازه نماز شب را شروع ڪرده بود.رفتم سراغ علے.ڪمے ڪہ آرام شد جریان رو پرسیدم ڪہ چے شده❓ گفت چیزے نیست.خواب دیدم. با اصرار من گفت:« دوازده تا پرنده سفید🕊 اومدن،دهن یڪے از این پرنده ها یڪ گل قرمز🌹 بود. پرنده ها آمدند و بہ من گفتند:آقا بهت سلام رسوندند و این گل🌹 رو بہ عنوان هدیہ بہ شما دادند.بعد اون گل رو گرفتم.» علے بعد از این رویا تا صبح فردا بـےتاب بود.وسط روز ڪہ ڪار ما ڪمتر بود گفتم:بیا مرخصے بگیریم و بریم آبادان براے حمام.چون وسایل استحمام تو اون منطقہ نبود ما مےرفتیم آبادان. آن روز تقریبا پنج روزے بہ آزادے خرمشهر مانده بود.آماده حرڪت شدیم ڪہ یڪباره دشمن شروع بہ آتش ڪرد.خمپاره اے بطرف ما آمد. علے فرصت خیز برداشتن پیدا نڪرد. خمپاره درست وسط دوتا پایش خورد و منفجر شد... موج انفجار خمپاره،علے را از جا ڪند و بہ طرف ماشین اسقاطے ڪہ در چند مترےِ ما بود پرت ڪرد.سرش بہ ماشین خورد و مجروح شد و روے زمین افتاد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 با دیگر رفقا بہ سمت او دویدیم و بہ سرعت او را بہ بیمارستان طالقانے آبادان انتقال دادیم.من دیگر او را ندیدم.چون مرحلہ‌ے بعدے عملیات آغاز شد. البتہ به ملاقاتش رفتم.من در بیمارستان دیدم با پرستار ها شوخے مےڪند،با رزمنده ها شوخے مےڪند و...نگو ڪہ این شوخےها در حال و هواے موجے بودنش است و خودش متوجہ نیست❗️ حملہ خرمشهر آغاز شد و ما هم شرڪت ڪردیم.خرمشهر آزاد شد.ماهم چند روز بعد برگشتیم. مجروحین را نیز اعزام ڪردند.من دیدم ڪہ علے سیفے در مراغہ مجروح ویلچرے شده از من گلایہ ڪرد ڪہ چرا آبادان نیامدے براے عیادتم❓گفتم چرا نیومدم❓اومدم،اگہ یادت باشہ ۸۰۰ تومن بهت دادم ڪہ گذاشتے جیبت. (با لحن شوخے)نڪنہ مےخواے انڪار ڪنی❓ تقریبا یڪے از پاهاے علے توانایے خود را از دست داده بود.لمس شده و قادر به حرڪت نبود.عصب پا قطع بود. گاهے وقت ها چشم هایش سیاهے مےرفت و مےافتاد،دست و پایش ڪرخت مےشد. حالش اصلا خوب نبود.مثل ڪسانے ڪہ صرع دارند مےلرزید و دست و پا مےزد❗️ عجیب بود ڪہ در این هنگام شروع بہ خواندن قرآن مےڪرد❗️ تا اینڪہ روزے رسید ڪہ پس از معاینات پزشڪے،قرار شد جهت ادامہ معالجہ او را بہ شیراز ببریم. در راه تهران بہ شیراز در هواپیما 🛩 حالش دوباره بد شد.هواپیما در اصفهان توقف داشت. علے را پیاده ڪرده و بہ بیمارستان دڪتر شریعتے اصفهان بردم. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 در آنجا در حالت بیهوش،با صدایے جانسوز قرآن مےخواند.طورے ڪہ مجروحین،عیادت ڪنندگان و پرستارها جمع شده بودند بالاے سرش و گریہ مےڪردند. تا اینڪہ یواش یواش حالش بهتر شد.صبح روز بعد او را بہ شیراز بردم. آنجا در آسایشگاه سلمان به استراحت مےپرداخت.تا روز موعود ڪہ پزشڪان مشخص ڪردند،او را بہ گردش مےبردم.در این گردش ها چند بار آن حالت دوباره بہ او دست داد. روز موعود او را بہ بیمارستان شهید چمران🏨(یا بیمارستان نمازے اگر یادم نرفته باشد)بردم. در آنجا دڪترها ڪمیسیون گرفتند و گفتند:طبق نظرات پزشڪان تهران باید پاےآقاے سیفے قطع شود. علے مانع قطع پایش شد و اجازه نداد. دوباره بہ تهران برگشتیم و در هواپیما باز حالش بد شد. او را در تهران بہ بیمارستان بردم و چون خودم امتحان داشتم بہ مراغہ برگشتم.
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «ویژگی ها» راویان : دوستان شهید مجموعه ای از صفات خوب را در خودش ایجاد کرده بود. علی مثل تمام عارفان و عالمان عامل،راه رسيدن به خدا را رها شدن از خود می دانست و قيود مادی را مانعی بر سر راه کمال. زمزمه همیشگی اش این جملات بود : در زدم،گفت کیست؟ گفتمش ای دوست،دوست. گفت اگر دوستی، از چه در این پوستی؟ دوست که در پوست نیست! گفت: عجب عالمی است!ساغر بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست،دوست.... بیشتر لبخند بر لبانش بود. خیلی سریع با افراد جوش میخورد و آن ها را جذب میکرد.مکروهات را انجام نميداد. مثلا وقتی سرسفره می آمد،دستش را می شست و با نمک غذا را شروع و در میان غذا آب نميخورد. مراقبت از چشم او فوق العاده بود.در کوچه و خیابان،سرش را پایين می انداخت و اصلا بلند نمی کرد. وقتی منزل ما می آمد،هنگام رفتن همینطور که سرش پایين بود چقدر از مادرم تشکر میکرد. یکی از الگو های رفتاری او برخورد با مادرش بود.ما از علی در این موضوع درس گرفتیم. وقتی پیش مادر بود اینقدر خوش برخورد بود که تعجب میکردیم. مادر دور سرت بگردم،چیکار میکنی،شرمنده ام کردی و...جوری برای مادرش زبان می ریخت که همه درس می گرفتند که آدم با پدرومادر چطور صحبت کند. ⬜️⬛️ در هر کاری پیش قدم بود.هروقت هزینه داشتیم کمک میکرد. وقتی دعا میخواند در وسط می نشست و تکبر نداشت با این که مداح وقاری مسلط قرآن بود،اما مثل بقیه رفتار میکرد. در نماز ها بیشتر پیش نماز بود،او اينقدر با سوز نماز میخواند که بیشتر رفقا گریه می کردند. علی به تمام معصومین ارادت داشت،اما بیشتر موقع شروع روضه به حضرت زهرا(ع) و امام حسین(ع) متوسل میشد. عجيب به حضرت زهرا(ع) ارادت داشت. یکی از دوستاش میگفت:بعد از شهادت علی،او را در خواب دیدم.صدای مداحی آمد. پرسیدم علی جان کجا هستی؟ گفت نمیدانم❗️ واقعا نمیدانم کجا هستم❗️ بعد مکثی کرد و گفت: هرجا حضرت زهرا(ع)باشد من هم آنجا هستم.... صداقت نهفته در صدایش، موقع مناجات صبحگاهی هنوز در گوش دوستان طنین انداز است. زمانی که با همان لهجه شیرین آذری،از صمیم قلب،خدا را صدا می زد واز عمق وجود،شهادت را طلب میکرد. شوخ و خنده رو بود اما طوری شوخی میکرد تا خدای نکرده کسی ناراحت نشود. به همه محبت داشت که معنویت او را نشان میداد. امر به معروف و نهی از منکر را با محبت انجام میداد. طوری که انسان مقید به انجام میشد. مثلاً یک بار دوستی با دوستش شوخی کرد. طرف کمی ناراحت شد. علی خیلی با محبت و مخفیانه گفت: عزیزم،به اینجا توجه کن که وقتی این شخص در جمع ناراحت شد،بعد ها باید او را پیدا کنی و حلاليت بگیری. ⬛️⬜️ مستقیم نمی گفت که این کار خوب نیست. تنها می گفت و جوری میگفت که طرف خُرد نشود. بیشتر مواقع ساکت بود و ماخوذ به حیا. تا نمی پرسیدی لب به سخن نمی گشود. وقتی هم کلامی بر زبانش جاری بود،سخنانش،سرشار از آموزه بود و نکته های سنجیده. اکنون او در عالم بالا سکنی گزیده و ما واماندگان از قافله عشق،در حسرت یک ديدار او. تمام امیدمان به نگاه او و دیگر یاران شهیدمان است تا زمانی که عقده های دلمان وا و دلمان کربلایی می شود،با دست نوازش خويش،آراممان سازند. بدان امید که روزی به جرگه و حلقه آنان بپیوندیم و این فراق پایان پذیرد. خیلی اهل نصيحت نبود،ولی چون جذبه بسیار بالا داشت بدون اینکه نصيحت کند باعث میشد طرف مقابل تغییر کند.زیاد نصیحت نمی کرد ولی باعث شد که آن فرد منقلب شود... به صله ارحام خیلی توجه داشت. موقعی که از منطقه برمی گشت یکی از همسایه ها می آمد و می گفت: مژدگونى بدین علی از جبهه برگشته،ولی شب می شد و هنوز از علی خبری نبود❗️ نگو که يکسره از جلوی راه آهن تا خونه،به تمام اقوام و دوستان سر میزد. موقع برگشت هم همینطور بود. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «اتاق شهدا» راوی : حميد رضا رضایی بعد از اتمام مانور ها و...حرکت برای استقرار در پشت اروند آغاز شد. ما رفتیم منطقه ای که دقیقا پشت اروند رود قرار داشت. ظاهراً نام منطقه خسرو آباد بود. خانه هایی که حالت گلی داشت. اون شب ها توی این منطقه که فاصله اش با اروند به یک کیلومتر می رسید روزای آخر حضورمون تو بهمن شیر بود. با بچه ها جمع شدیم توی سنگر فرماندهی گروهان نصر. اونجا نشستیم با دوستان. خب ما باز شيطونيمون گل کرد. گفتم: آقای سیفی من یه چیزی میخوام بگم؟ گفت چی❓ گفتم: تو خیلی اهل معنویت و اهل دلی و.... گفت: بابا سر به سر ما نذار. کمی مکث کردم. چیزی که در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم:علی آقا،من مطمئن هستم تو میدونی کیا شهید میشن؟خواهش میکنم بگو. علی با همان چهره ای که حالا خیلی ملکوتى شده بود نگاهی به جمع رفقای اطراف کرد. گویی میخواست ببینه نامحرمی نباشه. بعد آرام گفت: آره،میدونم❗️ شاید اولین باری بود که آقای سیفی میخواست از مطالب خاص خودش به ما بگويد. من و دیگر رفقا تا آن موقع به چشم یک روحانی عادی به ایشون نگاه می کردیم. فکر نميکرديم ايشون چنین مطالبى را خبر داشته باشه. البته اون شيطنت باعث شد این سؤال رو بپرسم. ولی از ته دلم می دونستم که ايشون از چیزهایی خبر دارد. باز علی آقا سکوت کرد. گفتم: پس من می پرسم تو بگو❗️ اینم از زیرکی من بود. شروع کردم. اول رفيقاى خودم رو سؤال کردم. اون هایی که خیلی دوستشون داشتم.گفتم: مسعود چی میشه❓ اصلاً اون نوری که ما دورش می چرخیدیم مسعود بود، برای من مهم بود، موقع شهادت پيشش باشم. علی آقا بدون مکث گفت: شهید میشه. گفتم: محمد رضا؟ گفت: شهید میشه. گفتم مش حمید؟ گفت: شهید میشه. خیلی سخت شد. دلم به لرزه افتاد.گفتم: نیازی❓ گفت: نه شهید نمی شه. سکوت کردم. این هایی که راحت از شهادتشان حرف می زد بهترین دوستان من بودند. ترسیدم نفرات بعد را بپرسم اما خودش شروع کرد و گفت: این شیر حسین قلاوند رو میبینی؟اين یکی از شهداست. بعد گفت: این عمو گودرز رو میبینی❓ شهید نمیشه. فلانی شهید میشه. فلانی شهید میشه.... گفتم بسه دیگه،اينايى که داری میگی به جونمون بسته اند. تو راحت داری میگی این شهید ميشه،اون شهید میشه. برا ما اینقدر راحت نیست که تو داری راحت میگی. به آقای سیفی گفتم من چی❓ نگاهی به صورتم انداخت دل توی دلم نبود. مکثی کرد و گفت: نمیدونم❗️ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ تو به همه گفتی. آخه چرا نمیدونی❓ به خاطر اینکه با من دوستی❓ گفت:نه واقعا نمیدونم. اگه ميدونستم می گفتم. هرچند بعدها فهمیدم که چرا نميدونه... اتاق گلی ما تو منطقه خسرو آباد اتاق شهدا شد. یعنی تمام افراد اون اتاق،خبر شهادت خودشان را از علی آقا شنیدند. تنها کسی که از اون اتاق شهيد نشد خودم هستم! همگی تو عملیات والفجر هشت و چند نفر هم بعد از آن شهید شدند. آقای سیفی این اتاق را دوست داشت. یعنی آدم های این اتاق را خیلی دوست داشت. خودش هم اونجا ميموند و می خوابید.یعنی حاضر نبود جای دیگه بره. آقای سیفی از موقع ورودش به گردان تا موقع شروع عملیات با ما بود. به هیچ عنوان جدا نشد، دلیلش من بودم که رفاقت رو باهاش شروع کردم و آوردمش به گردان. بلکه به خاطر مسعود و محمد رضا و.... شاید بگیم به خاطر اینا بود که حاضر نشد جای دیگه بره موقع خواب و غذا خوردن همیشه سعی میکرد با ما باشه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
📕 ✔️ ⃣ شروع :: او توصیه‌هایی درباره‌ی یکی از نزدیکان کرد...
📕 ✔️ ⃣1⃣ (قسمت‌آخر) . ● موضوع کتاب :: تجربه‌ی نزدیک به مرگ و حق‌الناس👥 . . راهکارهای رفع حق‌الناس☝️🏻☝️🏻