eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.5هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
194 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ « مادر » جمعے از دوستان شهید علے سیفے مادرے داشت ڪه یڪ زن ڪامل و مؤمن و مهمان نواز بود. زهرا خانم بسیار برای بچه هاے رزمنده حرمت قائل بود. یعنے این مادر پناهگاه رفقاے رزمنده بود. مثلا وقتے از ڪوچه رد مےشدیم وقتے مارو مےدید مےگفت: ناهار حتما باید بیایید اینجا، ناهار بگذارم تا شما بخورید. یه زن عجیبـے بود. بسیار محترم بود. تو منزل خودش روضه برگزار مےڪرد و از این مادرهاے خوب و فداڪار بود. رفتار علے با مادرش، رفتارے بود ڪه اسلام توصیه مےڪرد. او ڪاملا به توصیه های اسلام عمل مےڪرد. یادمه ڪه علے مےگفت: بعضے وقت ها مادرم رو دست من مےخوابه. بعد مادرم رو ناز مےڪنم. بعد ڪه ميبینم خوابیده همینطور مےشینم تا مادر خودش بیدار شه. جالب بود ڪه مےگفت: همینجور مےشینم.اصلاً تڪون نمےخورم. گفتم علے شاید مادرت تا صبح بخوابه. گفت اشڪال نداره. یڪبار حدود پنج ساعت شد. من بالاے سرش همینطور دراز ڪشیدم و دستم زیر سر مادرم بود. بعد بلند شد و گفت: تو چے ڪار مےڪنے اینجا❓ ✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ گفتم: مادر جان، شما خوابیدے و با این خوابت براے من آرامش ایجاد ڪردی... علے با مادرش خیلے متین صحبت مےڪرد. بسیار با قول لین حرف مےزد. مادرش هم ازش راضے بود.یعنے اصلاً ندیدم ڪه لحن ڪلامش تغییر ڪند. بحث ازدواج علے ڪه پیش مےآمد مرتب شوخے مےڪرد. بعضے وقت ها خیلے جدے مےگفت: شما یڪے براے من پیدا ڪنید ڪه هم سن و سال مادرم باشه تا من ازدواج ڪنم❗️ وقتے تعجب مارا مےدید مےگفت: مےخوام با مادرم پیش هم بمونند ڪه مادرم تنها نباشه. من هم برم دنبال جبهه و ڪارام. برادر داورے مےگفت: من یڪے از لطیف ترین رابطه هاے مادر فرزندے را میان ایشان و مادرشان دیدم... بارها باهم به دزفول رفتیم و ایشان تلفن مےزد به مادر عزیزشان وچه قربان صدقه اے برایش مےرفت. بعد هم گوشے را به من مےداد و مےگفت شماهم با ایشان ڪمے صحبت ڪن. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ من زبان آذري بلد نبودم، فقط لهجه شیرین ایشان و آن عاطفه مادرے را در صحبت شان درڪ مےڪردم. صداے مادر را ڪه مےشنید بال مےڪشید و انگار روے زمین نبود. مےگفت تو هم به مادرم بگو اینجا چقدر خوش مےگذره. مادرم ناراحت غذا و سرماے هواست.❄️ چون آموزش غواصے مےدیدیم و فصل سرماهم بود، همیشه سرما خورده و گریپ بودیم و مادر پشت گوشے مےفهمید ڪه صداے علے گرفته و سرما خورده است. مادرش یڪبار مےگفت: یڪ روزے علے آمد مرخصے. رفت وضو بگیره، گفتم اصلا علے پسرم پول داره❓ رفتم سراغ شلوارش دست ڪردم تو جیبش، نمےدونم از ڪجا فهمید!از داخل حیاط گفت: مادر❗️برڪت پول رو خدا مےده❗️ علے با اینڪه پول ڪمے داشت و از حوزه هم شهریه نمےگرفت، ولے هیچگاه حرف از بـےپولے نمےزد. بعد از شهادت علے، مادرش واقعا حرمت شهید و مادر شهید رو تا آخرین روزش ڪه در دنیا بود حفظ ڪرد. فردے نبود ڪه ناشڪرے ڪنه، خدا نڪرده بد و بیراه بگه، همیشه در دفاع از آرمان هاے شهید محڪم بود. واقعا تا آخریت لحظه عمرش راه پسرش رو حفظ ڪرد و بیست سال بعد از شهادت علے از دنیا رفت. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «شوخ طبعی» راویان : ‌جمعی از دوستان شهید با مادرش حتی شوخی های عجیبی داشت! مثلاً یک بار که از جبهه برگشت مراغه، یک کاپشن آمریکایی پوشید و عینک آفتابی🕶 به چشمش زد. تیپ ظاهری علی کاملاً عوض شد. وقتی رسيد جلوی منزل، زنگ را زد. زهرا خانم مادر شهید می آید در را باز میکند و می گوید: آقا با کی کار دارین❓ علی هم میگه: با آقا جواد(برادر کوچک شهید) کار دارم. وقتی مادر برمی گرده تا جواد رو صدا بزنه از پشت مادرش را بغل می کند❗️ مادر هم که ترسیده و شوکه شده فریاد میزنه: چیکار میکنی آقا⁉️ بعد که علی خودش رو معرفی می کند، زهرا خانم با ابروهای تو هم بهش نگاه میکند. بعد هر دو می زنند زیر خنده..... یک روز تو حوزه نشسته بودیم. پهلوی ما هم چند تا طلبه فارسی زبان سال اولی بودند. علی برگشت به من گفت: من تُرکم. شما هم تُرکى. بعد برگشت طرف اونا و گفت:شما هم ترک هستین❓ با تعجب گفتند: نه. علی سرش را از سر تاسف تکان داد و گفت: وای،عجب⁉️ پس چطور می خواهید بروید بهشت⁉️ گفت از اقوامتان هم کسی ترک نیست؟ گفتند: نه والله 🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚 علی خیلی جدی گفت: نشد دیگه، ای بابا چه بچه های خوبی، حيف که ترک نيستند. آن طلبه های نوجوان که واقعا ناراحت شده بودند گفتند: یکی از دوستان و یکی از فامیل های ما ترک هستند. علی گفت: احسنت. حالا شد، ان شاءالله امیدی هست. بعد برگشت بغلشان کرد و گفت: آقا شوخی کردم... به یکی از دوستان ما خیلی جدی گفت: یادته یک بار عاشورا افتاده بود وسط ماه رمضان، همه تشنه و گرسنه سینه میزدند، از تشنگی لب ها وارفته بود و.... اون روز خیلی سخت بود. بنده خدا که همیشه از علی حرف های جدی شنیده بود گفت:به یادم نمیاد.چه سالی⁉️ علی هم خندید و گفت: مگه محرم می افته تو ماه رمضان⁉️ يکبارم یا رفقا همگی رفتیم مشهد. سيزده نفر بودیم. گفتم جا گرفتید❓ گفتند نه ما که جا نگرفتیم. علی خیلی عادی رفت در یک خانه را زد. یک خانم کهنسال آمد دم در و با علی احوال پرسی کرد. 🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚 علی گفت: الان من جا ندارم، فردا خونه خالی میشه بیاین اینجا. باهاش شوخی میکردیم. علی این کیه؟ این که هم سن مادرته؟ می گفت شما کارتون نباشه مهم جا بود که رديف شد. بعد رفتیم حرم سيزده نفر آدم لاغر و ترکه ای سوار یک تاکسی شدیم. کمی که راننده رفت جلو ماشین رو نگه داشت❗️ راننده گفت: یه بار پیاده بشین، دوباره سوار شین ببینم چطور سیزده نفر جا شدین⁉️ یکی دیگر از خاطره های جالب و شوخی های علی، زمانی بود که می نشست و برای ما خاطرات قهوه خانه پدرش و حضور معتادها رو تعريف میکرد. خیلی قشنگ حالات اون ها رو برای ما بازی میکرد. نشان میداد که توی کار تئاتر هم قوی است. یک روز صبح بعد از زیارت عاشورا و نماز صبح وتعقيبات، چهار نفری(من،مهدی موحدی،حمید رحمتی،شهید سیفی) رفتیم اتاق تبليغات تا بخوابیم. زمستان هم بود و یک چراغ علاء الدين وسط اتاق. بیست دقیقه نگذشته از خوابیدن، یهو صدای جيغ علی بلند شد،آی آی آی.... حمید گفت: چی شده؟امام زمان(عج) رو دیدی❓ گفت: نه بابا دماغم خورد به علاءالدین و سوخت! گفتم: براچى❓ گفت: خواب دیدم رفتیم تو روستا واسه پاکسازی، بعد این ماشین تو گل گیر کرد. ماشین داشت گاز میداد و اين لاستیک داشت گل هارو پخش میکرد. آمدم صورتم را اینور کنم که گل نپاشه، خورد به علاءالدین. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بیت المال راوی : حسین ڪفاش و برادر شهید به بیت المال خیلے اهمیت مےداد. در بین خانواده و دوستان و هم محل ها، حساسیت به بیت المال شهید سیفے زبانزد بود. از آنجا ڪه هم محل بودیم، یڪ روز با موتور از خانه آمدم بیرون، دیدم علے سیفے تو خیابان منتظر تاڪسے هستش. ظهر بود و مےخواست براے نماز جماعت برود. من موتور رو جلوے شهید نگه داشتم. گفتم علے بشین برسونمت، گفت خودم مےرم. هرچے اصرار ڪردم سوار نشد. وقتے ڪه به چهارراه رسیدم، یڪ ماشین تاڪسے از بغلم رد شد و بوق زد، دیدم علے سیفے تو تاڪسے نشسته. ناراحت شدم ڪه چرا سوار موتور من نشد. چند روز بعد دیدمش. گفتم:چرا سوار موتور نشدے⁉️ گفت موتورے ڪه تو سوارش بودے مال سپاه بود و بیت المال. نخواستم با این موتور به نماز برم، بعد صورتم رو بوسید و خداحافظے ڪرد... اما عجیب ترین چیزے ڪه درمورد بیت المال از علے دیدم، بر مےگردد به آخرین دیدار ما. یڪ روز بعد از ظهر ڪه شبش قرار بود براے آخرین بار به جبهه اعزام شود، آمد براے دیدن دوستانش و خداحافظے. 💠🔆💙💠🔆💙💠🔆💙💠 پیش ما ڪه آمد، پس از گفتن خاطره و..وقتے مےخواست برود گفت: این پوتین هاے ڪهنه و پاره مال ڪیه⁉️ گفتم: مال منه. بـےمقدمه گفت: پوتین ها رو با پوتین هاے من عوض مےڪنے⁉️ نگاه ڪردم و دیدم پوتین هاے علے بسیار نو و تمیزه. چون شوخ طبع بود گفتم شاید شوخے مےڪنه. اما او جدے مےگفت. مثل اینڪه یڪ ساعت قبل از حرف زدن با من، بهش پوتین نو تحویل داده بودند. گفتم: علے جان،برا چي مےخواے پوتین ڪهنه رو بگیرے و پوتین نو تحویل بدے❓ چیزے نگفت. فقط اصرار داشت ڪه این ڪار را انجام بدهم. بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیڪه. من باید برم یا شهید میشم یا...ولے دوست دارم اگه شهید شدم با پوتین هاے ڪهنه شهید شوم و پوتین هاےنو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده ڪنه. این ها براے بیت الماله. نباید به بیت المال ضرر بزنیم... موقع برگشتن از ڪردستان، یڪ شلوار ڪردے خیلے زیبا گرفته بود واسه خودش. من هم ڪه نوجوان بودم، چشمم افتاد به این شلوار،علے دید ڪه به شلوار ڪردے ڪلیڪ ڪردم و مےخوام بردارم براے خودم. ساڪش رو داد به من و گفت: زود برمےگردم❗️ علے رفت از بازار برایم یڪ شلوار ڪردے زیبا مثل همان خرید و آورد. خودش به سؤال درونے من پاسخ داد و گفت: چون این شلوار براے رزمنده ها و بیت المال هست، نمےتونم بدهم به شما. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «غواصی» راوی: حمید رضا رضایی مدت ها از حضور آقای سیفی در لشگر گذشت. نیروهای لشگر و گردان ما مشغول تمرین غواصی شدیم. هر روز می رفتیم مانور و تمرین غواصی. یه روز به آقا سیفی گفتم: آقای سیفی خیلی میری تبليغ گفت: چطور مگه، وظیفه ی من تبلیغ است، طلبه ام باید برم. باز دوباره اون صراحت کار دستم داد. من گفتم: میدونم وظیفه هست و طلبه ای، امروز ميرى گردان بلال، فردا ميرى گردان عمار، بعد ميرى گردان تخريب و.... پس کی آموزش غواصی میبینی⁉️ گفت منظورت چیه❓ گفتم منظورم اینه که وقتی ما رفتیم عملیات، تو رو نمی برن، تو حاج آقایی دیگه، تو که آموزش غواصی ندیدی. تو رو نمیبرن. یه دفعه دیدم رنگش چهره اش عوض شد. با همین حرف من گفت جدی میگی⁉️ گفتم: قاعده اش اینه. یعنی از نظر نظامی شما الان تو گروهان غواصی، ولی هیچ دوره غواصی ندیدی. خُب ما چطوری شما رو شب عملیات با خودمون ببریم❓ یه فکری کرد و گفت: پس من برنامه ام رو یه جوری تنظیم میکنم که هر وقت آموزش غواصی باشه منم باشم. گفتم میل خودته. ولی اگه با ما نباشی می زاريمت نگهبان چادرها. 🦚🌸🍂🦚🌼🍃🦚🍂🌸 گفت: نه اینجوری نیست، من باید بیام. از فردای اون روز که من این حرفو زدم دیدم ایشون نفر اول صف وايساده، من هم با خنده گفتم: شیخ علی شوخی بود. گفت: این حرفا نیست، من باید بیام. خدا رحمت کنه، فرمانده گروهان غواص گفت: آقای سیفی اینجا چیکار میکنی❓ گفت: دیگه حالا، بالاخره هروقت آدم برگرده برگشته، ما حالا اومدیم. چون همه او را دوست داشتن، دیگه بیشتر از این اذيتش نکردن، گفتن خیلی خُب بیا. رفتیم آموزش های غواصی رو شروع کردیم. خیلی هم سخت بود. می دونيد تو آموزش غواصی کار سخته، حالا شما ببینید یک طلبه ای اومده وسط یه جمع کارکُشته. چون این گردان حمزه افراد نظامی کار کشته ای داشت. انصافاً هم قوی💪🏼 بودند. حالا آقای سیفی اومده تو این جمع، ولی خوب پیش رفت. اصلاً احساس خستگی نمی کرد، مثلاً ما وقتی می رفتیم آموزش و برمی گشتيم، استراحت می کردیم. ولی آقای سیفی تازه می رفت سخنرانی، آموزش های غواصی خیلی سخته، آب رودخانه دز که در واقع محل قرارگاه لشگر ما بود، آن هم در زمستان بسیار سرد❄️ بود. آب کوهستان هم می آمد توی آن و دوتا سرما باهم می شد. هم آب سرد، هم هوا سرد، سرمايش آنقدر که بدن تحمل نمی کنه. یعنی باید خیلی توش بمانی تا بدن رو سازگار کنی تا بتوانی تو این آب بمونى. حالا آقای سیفی اومد تو این جمع و داره آموزش می بینه، اونم چه آموزش های سختی❗️ یادم هست یکی از آموزش ها این بود که ما یک کیلومتر خلاف جهت آب شنا کنیم خلاف جریان رودخانه خیلی کار سختیه.... ...توی همه ی مسیرها آقای سیفی بود، به خاطر اینکه خط نخوره. چون افرادی که بدنشون تو این آزمایش اجازه نمی داد، یا اینکه نمی تونستن، خطشون می زدند. مثلا ما روز اول ۱۵۰ نفر بودیم، ولی روز آخر ۴۲ نفر شدیم.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «رویاے پرچم ها» راوی : حمیدرضا رضایـے براے من عجیب بود ڪه حاج آقا سیفے چرا گردان حمزه رو انتخاب ڪرده. انگار ڪه تاحالا هیچ دوستے نداشته و این افراد باهاش دوست شدند. اما بعد فهمیدم ڪه آقاے سیفے رو تو لشڪر عاشورا همه مےشناسن. چے شد یه دفعه آمد و مانگار شد؟ خودش احساس کرد ڪه این جمع، جمع خاصے است.برا همین ماند. بعد از تمرین هاے سخت غواصے، ما مےآمدیم براے استراحت، آقاے سیفے تازه مےرفت سخنرانے، ما وظیفمون فقط آموزش دیدن بود. ولے او هم آموزش مےداد هم تربیت. خیلے ڪار سختے بود. مانور بهمن شیر آغاز شد. از رودخانه بهمن شیر باید با غواصے مےرفتیم اونطرف. 🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄 فرض مےڪردیم مےخواهیم از اروند رود رد بشیم، بهمن شیر درسته ڪوچڪ بود، ولے سختیش مثل همون بود. اونطرف هم سیم خاردار گذاشته بودیم و موانع را شبیه سازے کردیم. بعد من به آقاے سیفے گفتم: اون خاطره‌اے ڪه اون شب گفتے یادته❓ اگه امروز مثلا پشت این سیم خاردارها گیر ڪردیم چیکار باید بڪنیم❓ گفت خودم مےخوابم روے سیم خاردار. گفتم نه حاج آقایـے، ما شوخے ڪردیم. تو مانور لازم نیست این ڪارها رو انجام بدے. اتفاقا رفتیم آنطرف و گیر افتادیم. این سیم چین ڪه باید سیم خاردار رو بزنیم از دست بچه ها افتاد و گم شد❗️ 🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱 حالا بچه ها موندن پشت این سیم خاردارها. بلافاصله آقاے سیفي خوابید روے سیم ها، هر ڪارے ڪردم، دستشو گرفتم، قسم داد ڪه دستمو نگیرید. بگذارید بخوابم و رد بشید. شما ببینید ما از آقاے سیفے عزیزتر ڪه نداشتیم، بعد توے مانور نه توے عملیات واقعے، رفت خوابید روے سیم خاردار، بچه هارو قسم داد ڪه رد بشید حالا چجورے آدم دلش مےیاد پا بزاره رد بشه⁉️ یڪے دو نفر از بچه ها را مجبور ڪرد ڪه رد بشن. من خودمو به آب و آتیش زدم تا توانستم یه انبردست پیدا ڪنم و گفتم دیگه لازم نیست این ڪار رو بڪنے، گفت: نزاشتے من امتحانم رو ڪامل پس بدم. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «امام جماعت» راوی: آقای قماشچي شهید سیفی خیلی سریع تو گردان و حتی لشکر مشهور شد و به همه گردان ها می رفت. جلسه قرآن، سخنرانی و روضه و... خیلی کمتر ایشان را می دیدیم. خیلی سخت بود برا یک روحانی این همه سخنرانی و جلسه قرآن و با این حال، تو آموزش های غواصی و مانورها شرکت می کردند. غواصی خیلی سخته اون هم تو سرما و رودخانه که فشار آب زیاد است و این آب سرد گاهی باعث لخته شدن و سکته کردن می شد. این قضیه برا برخی بچه ها که لاغر بودند مشکل زیادی ایجاد میکرد. علی آقا چون لاغر بود به همین صورت بود ولی علی هم تمرین و آموزش می دید، بعد می رفت تبلیغ. تمرین ها سه ماه طول کشید بعد چند روز مانده به عملیات، ما تو بهمن شیر مانور عملیات رو انجام دادیم. مثل اروند نبود. چون اروند یک متر از سر آدم می زد بالا، حتی چندتا از غواص ها رو آب اروند برد. بعد مانور، رفتیم به کناره های اروند و چادر زدیم. یکی دو شب مانده بود علی آقا تو چادر فرماندهی به ما آمار شهدای توی چادر را گفت، بعد از اتمام عملیات، عین گفته ی ایشان محقق شد. یک هفته قبل عملیات خواب دیدم که علی داره اذان میگه با اون صدای قشنگ و شهید اکبری که فرمانده ایشان بود به سمت آسمان پرواز می کرد، وقتی این خواب را به علی آقا گفتم، جواب دادند: ((هر دوتامون شهید می شیم)) 💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿 و همینطور هم شد. ماشب بیستم، یک ربع به ده، بعد از گذشتن از موانع خورشیدی رسیدیم به سیم خاردارهای عراقی. ساعت ده لشکر های دیگر شروع کردند به حمله و عراقی ها توجهشون به اون طرف جلب شد و وجود ما رو حس نکردند. ولی بعد از چند لحظه نمی دونم از کجا متوجه شدند و ما رو به رگبار بستند. بیشتر شهدای ما تو اون لحظه رخ داد و شهید سیفی نیز تو اون لحظه بر اثر اصابت گلوله به سر به شهادت🩸 رسیدند. بعد عملیات برگشتم به حوزه، ولی به خدا قسم یک مدت طولانی نمیتونستم درس بخونم و مدام گریه میکردم. یاد روزای با شهید بودن می افتادم و گریه میکردم. لحظه به لحظه صدای ایشان را تو اتاق حس میکردم. حرفش مثل جواهر نزد بچه ها خریدار داشت. او روحانی گردان و شاگرد مکتب امام جعفر صادق(ع) شهید علی سیفی بود که در حماسه والفجر هشت از دنیای خاکی به بهشت ابدی پرگشود. 💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿 روحانی گردان بود و از بچه های اهل دل. روزی با تندی با برخی بچه ها برخورد کرد. شب عملیات والفجر هشت می گفت: عزیزان، ببخشید از برخورد تند من در فلان روز، من مخلص همه شما هستم.... حاج آقا با عمامه جلوی گردان ایستاد و بچه ها را از زیر قرآن رد کرد. او نام شهدای فردا را به برخی از دوستانش گفته بود. در مراسم روضه، گوشه عمامه اش را باز کرده و به بچه ها گفت مهمات رزمنده ها افتخار عمامه من است. عملیات که شروع شد وقتی تیر خورد بچه ها عمامه اش را دور زخمش بستند. آخر هم با عمامه اش راهی آسمان شد. بردار کجباف میگفت: شهید سیفی، علی رغم آنکه اصليتى آذری داشت ولی صمیمیت خاصی با بچه های دزفول به خصوص با شهید یوسف جاموسى داشت. در عملیات والفجر ۸ با اطمینان از شهید شدنش سخن گفت. شبی از شب‌ها به واسطه شناخت قبلی خود از شهید یوسف جاموسی به بچه ها گفت: اگر من شهید شوم حتماً یوسف را نیز به نزد خویش می برم. یوسف هم به دنبال علی رفت... علی فردی خوش سیما و برخوردش با همه خوب بود. جوانان زیادی را که در مسیر خدا نبودند جذب کرد. نماز شبش ترک نمی شد. به امام خمینی( ره ) علاقه خاصی داشت. در یکی از دیدارهای جماران، مرحوم آقای کوثری قندی به عنوان تبرک به شهید داده بود که به بچه‌ها بدهد.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «اتاق شهدا» راوی : حميد رضا رضایی بعد از اتمام مانور ها و...حرکت برای استقرار در پشت اروند آغاز شد. ما رفتیم منطقه ای که دقیقا پشت اروند رود قرار داشت. ظاهراً نام منطقه خسرو آباد بود. خانه هایی که حالت گلی داشت. اون شب ها توی این منطقه که فاصله اش با اروند به یک کیلومتر می رسید روزای آخر حضورمون تو بهمن شیر بود. با بچه ها جمع شدیم توی سنگر فرماندهی گروهان نصر. اونجا نشستیم با دوستان. خب ما باز شيطونيمون گل کرد. گفتم: آقای سیفی من یه چیزی میخوام بگم؟ گفت چی❓ گفتم: تو خیلی اهل معنویت و اهل دلی و.... گفت: بابا سر به سر ما نذار. کمی مکث کردم. چیزی که در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم:علی آقا،من مطمئن هستم تو میدونی کیا شهید میشن؟خواهش میکنم بگو. علی با همان چهره ای که حالا خیلی ملکوتى شده بود نگاهی به جمع رفقای اطراف کرد. گویی میخواست ببینه نامحرمی نباشه. بعد آرام گفت: آره،میدونم❗️ شاید اولین باری بود که آقای سیفی میخواست از مطالب خاص خودش به ما بگويد. من و دیگر رفقا تا آن موقع به چشم یک روحانی عادی به ایشون نگاه می کردیم. فکر نميکرديم ايشون چنین مطالبى را خبر داشته باشه. البته اون شيطنت باعث شد این سؤال رو بپرسم. ولی از ته دلم می دونستم که ايشون از چیزهایی خبر دارد. باز علی آقا سکوت کرد. گفتم: پس من می پرسم تو بگو❗️ اینم از زیرکی من بود. شروع کردم. اول رفيقاى خودم رو سؤال کردم. اون هایی که خیلی دوستشون داشتم.گفتم: مسعود چی میشه❓ اصلاً اون نوری که ما دورش می چرخیدیم مسعود بود، برای من مهم بود، موقع شهادت پيشش باشم. علی آقا بدون مکث گفت: شهید میشه. گفتم: محمد رضا؟ گفت: شهید میشه. گفتم مش حمید؟ گفت: شهید میشه. خیلی سخت شد. دلم به لرزه افتاد.گفتم: نیازی❓ گفت: نه شهید نمی شه. سکوت کردم. این هایی که راحت از شهادتشان حرف می زد بهترین دوستان من بودند. ترسیدم نفرات بعد را بپرسم اما خودش شروع کرد و گفت: این شیر حسین قلاوند رو میبینی؟اين یکی از شهداست. بعد گفت: این عمو گودرز رو میبینی❓ شهید نمیشه. فلانی شهید میشه. فلانی شهید میشه.... گفتم بسه دیگه،اينايى که داری میگی به جونمون بسته اند. تو راحت داری میگی این شهید ميشه،اون شهید میشه. برا ما اینقدر راحت نیست که تو داری راحت میگی. به آقای سیفی گفتم من چی❓ نگاهی به صورتم انداخت دل توی دلم نبود. مکثی کرد و گفت: نمیدونم❗️ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ تو به همه گفتی. آخه چرا نمیدونی❓ به خاطر اینکه با من دوستی❓ گفت:نه واقعا نمیدونم. اگه ميدونستم می گفتم. هرچند بعدها فهمیدم که چرا نميدونه... اتاق گلی ما تو منطقه خسرو آباد اتاق شهدا شد. یعنی تمام افراد اون اتاق،خبر شهادت خودشان را از علی آقا شنیدند. تنها کسی که از اون اتاق شهيد نشد خودم هستم! همگی تو عملیات والفجر هشت و چند نفر هم بعد از آن شهید شدند. آقای سیفی این اتاق را دوست داشت. یعنی آدم های این اتاق را خیلی دوست داشت. خودش هم اونجا ميموند و می خوابید.یعنی حاضر نبود جای دیگه بره. آقای سیفی از موقع ورودش به گردان تا موقع شروع عملیات با ما بود. به هیچ عنوان جدا نشد، دلیلش من بودم که رفاقت رو باهاش شروع کردم و آوردمش به گردان. بلکه به خاطر مسعود و محمد رضا و.... شاید بگیم به خاطر اینا بود که حاضر نشد جای دیگه بره موقع خواب و غذا خوردن همیشه سعی میکرد با ما باشه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «معرفی شهدا» راوی : آقای طاهری ...یہ مطلب دیگہ از شهید سیفے، بحث نماز جماعتش بود. قبل از اینڪه بلند بشه اقامہ بگہ برا نماز، گفت ڪه برادرا من یڪ سجده مےرم یڪ ذڪرے مےگم اگر شماهم دوسٺ داشتید سجده برید همین ذکرو بگید. دیدم ایشون رفت سجده دو سہ بار بہ همون لهجہ خاص ٺرکے شروع ڪرد این ذکرو گفٺ: « سَجَدتُ‌ لَڪَ یآ رَبِّ خاضِعـاً خاشِعـاً.» و شدیداً گریہ مےڪرد درحالِ سجده. بعدش بلند شد و نماز رو اقامہ ڪرد. حدود ۱۰ روز قبل از شهـادتش در منطقہ بهمن شیر بودیم. تو بهمن شیر تو نخلستان ڪه خونہ هاے روستایے بود مستقر بودیم. اونجا کار تمرین انجام مےدادیم. بچہ هاے غواص مرتب ڪار مےکردند. یه روز ڪار انجام شد اومدیم نماز ظهر، بعد نماز و ناهار، خسته بودیم. با چندتا از بچہ ها دور شهیـد سیفے نشستیم. همین طورے در اومدیم بہ شهید سیفے گفتیم: حاج آقا، گفٺ : جانم! گفتیم حاج آقا وجدانا بگین تو اینـ جمعے که نشستیم ڪے شهید میشہ تو این عملیاٺ❓ یہ خنده ملیحے ڪردو گفٺ : من از کجا بدونم. گفتیم حاج آقا جان خودت بگو تو این جمع کے شهید میشہ❓ اولش امتناع مےڪرد که بابا من از ڪجا بدونم، اصرار از ما ادامہ داشت، دیدم یه دفعہ مڪثے ڪرد وگفٺ بگم❓ گفتیم : بگو! حاج آقا گفت : از محمدرضا گفتن هنر نیست، همه میدونن این رفته است. همین طورےهمہ میدونن ایشـون شهید عملیاٺ بعدے است. راست مےگفت. ما تو گردان، شهید محمدرضا ایزدپور رو بہ عنوان فرمانده داشتیم. شایـد دوماه قبل شهادتش مےدونستیم ڪه این شهید میشہ ، گاهاً خودش مےگفٺ ڪه من رفتنیم. بہ جایـےرسیده بود که وقتےداشت راه مےرفت احساس مےڪرد تو زمین راه نمےرود. بعد شهید سیفے گفٺ: مسعود اڪبرے فرمانده نیروهاےغواص. مسعود اکبری فرمانده گروهان غواص، یہ برادرےداشت از نظر هیڪل چاق بود. این هم تو تدارکات گروهان ما بود 💗💛💗💛💗💛💗💛 ایشـون نشستہ بود ڪنار شهید سیفے. بعد دیدیم زد تو ڪمر مهدے اکبرے، ما همہ تعجب ڪردیم. شهادت بہ مهدے نمےآمد؛ خواستیم بگیم مهدے⁉️ دیدیم خودش گفٺ: برو یہ فکرے برا خودت بکن. داداشت رفتنیه. مسعود رفتنیه . یکےداشتیم تو گروهان ما، از بچه هاے تازه وارد بود. شهید نعمت سعیدوند، خیلے جوان نازے بود. خوش سیمـا، قد بلند، بسیجی بود. این نشسته بود اون گوشہ، خیلے مظلوم بود. پدرشم تو گردان بود. ایشون خیلے ساکٺ اون گوشہ نشستہ و زانو هاشـو تو دست گرفتہ بود. شهید سیفے گفت: این نعمت رو نگاش کن، نگاش کن...اینم خودشـو مظلوم گرفتہ که بگم اینم شهیده❗️ زدیم زیر خنده. بعد گفت نخندین، نعمت هم جزو شهداے عملیاته. او همینطور مےگفت و ما با تعجب گوش مےکردیم. جالبش اینجاسٺ. آخر سر، حرف یکے از دوستان بہ نام صادق نیازے شد. خیلے از بچہ ها فکر مےکردند که صادق تو این عملیات شهید میشہ. چهره و رفتارش اینطور نشان مےداد. من خودم گفتم: حاج آقا صادق چے❓صادق نیازے❓ گفٺ: نہ ایشون شهید نمےشن. ایشون مجروح مےشه. همین اتفاق هم افتاد صادق مجروح شد. آخر سر که نام همه را گفتیم و خبرشان را از حاج آقا شنیدیم گفتم:حاج آقا خودت چے؟ با لبخندے بر لب گفٺ: نه بابا من کجا شهادت کجا⁉️ گفتم حاج آقا: راستشو بگو. جمله اے به خودم گفت که هنوز در ذهنم هست. حاجے گفت : اگہ من تو این عملیات شهید نشدم ،بگین سیفے آدم کثیفے بود. آن روز گذشت. خداوند رو گواه مےگیریم. تڪ تڪ بچہ هایے که ده روز بعد ٺو عملیات شهید شدند،همان هایـے بودند کہ شهید سیفے تو اون جلسہ بہ زبان آورد. ما فکر مےکردیم خدایا شهید سیفے این ها رو از ڪجا گفت❓ چطورے هیچ کدوم رو خطا نداشٺ. یک به یڪ اونایی که گفت رفتند. حتے اون هایی ڪه گفت مے مانند، ماندند! منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «یاد آن‌روزها» راویان : خانواده و دوستان شهید ...یڪ روز تو جمع نشستہ بودیم. علے آمد و رو به یکی از دوستانم گفٺ: فلانے اون دعایی که دیشب سر نماز برایم کردے بر آورده شد. بعد از رفتن علے اون دوستم برگشت گفت: من ڪه به کسے چیزے نگفٺم چطورے فهمید⁉️ سه روز مانده بود به شهادت؛ حال عجیبے پیدا کرد، اصلا انگار در این دنیا نیسٺ. یڪ شب او را در یک خلوت پیدا کردم. دستش را به حالت جام بالا گرفته بود و رو به آسمان مے گفت: بریزید بریزید. برادر حقے مےگفت: چند روزی در مراغه بودیم. همواره از همدیگر خبر داشٺیم. آخرین بار در بازار بشث مسجد جامع مراغه به همدیگر برخورد کردیم. بعد از سلام و علیڪ و حال و احوال گفٺ: پدرم را در خواب دیدم، پدرم گفت بیا، دارم حساب و کتاب هایم را مے کنم و مے روم به جبهه و... آخرین مرخصے را در مراغہ گذراند. قرار بود علے به جبهه اعزام شود. پیراهن سفید پوشیده بود، برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباس هایم را بو ڪن. رفتم لباسش را بو کردم، بوے عطر عجیبے داشت که تا حالا چنین بویے به مشام من نخورده بود. گفتم: داداش چه عطرے زدی❓ گفت: عطر خاصی نیست❗️ هر ڪس کہ به شهادت نزدیک بشه چنین بوےعطرے ازش حس مےشه. بعد چند تا عڪس نشونم داد و گفت: کدام یک برا عکس سر مزار خوبه❓ از حرفش عصبانےشدم و گفتم: چی میگے داداش، ان‌شاءالله مثل دفعات پیش سالم می رے و سالم بر می گردے. می‌خواست براے آخرین بار از خانه بره بیرون. مادر گفت: علے، برا عيد لباس تازه مے خوام براٺ بگیرم. علےجواب داد: نه مادر❗️ لباس های منو اونجا دوختن و آماده اسٺ❗️ وقتےکه مے رفت از زیر قرآن ردش کردم. پشت سرش آب ریختم. مےخواست ڪه از آخر ڪوچه بپیچد، برگشت یه نگاه خاصے ڪرد و رفٺ❗️ با خودم گفتم: چرا اینجوری نگاه کرد⁉️ نڪنه واقعا آخرین بار باشه⁉️ و اون نگاهـ واقعا نگاهِ آخر بود... وقٺے مے خواست از مادر خداحافظی کند، مابین دربِ منزل، با حالتے روحانے و متفاوت با دفعاتِ قبل خداحافظے کرد. اولین بارے بود ڪه اشڪ💧 ریخٺ. هر بار مے خواست خداحافظی کنہ، گریه اے در کار نبود، ولے این بار خودش مےدانست ڪه بر گشتے در کار نیست. برگشت به مادر گفت: در بهشت منتظرٺ هستم که بیای باهم وارد بشیم، اینقدر گریه نڪن. از تہ دل بخواه و فرض کن قربانے به قربانگاه روانه مے کنے. گذشٺ تا اینڪه یک شب مادر با یک تکان شدید از خواب پرید❗️ رفت در را باز کرد و جلوے در را آب و جارو کرد. خیلی مضطرب و نگران بود. درست نیمه شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ بود. کمے ڪه نگرانی اش ڪم شد به داخل خانه آمد. بعدها فهميديم علے همون لحظات به رسید. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «آلبوم» راوی : ‌آقای طاهری ماجرای رفاقت ما با شهید سیفی در والفجر ۸ تمام شد. من شاهد بودم ڪه تمام ڪسانی ڪه مژده شهادت را از شهید سیفی شنیدند، همراه او به آسمان پر ڪشیدند این ماجرا گذشت و ما ناڪام از جبهه برگشتیم. چند سال پیش رفته بودم مشهد. با چند تا از بچه های لشڪر ۲۵ صمیمی بودیم. تو راه رفتم منزل یڪی از دوستان در استان گلستان. دوستی داشتم ڪه خدا رحمتش ڪنه، شیمیایی بود و چند سال پیش شهید شد. از بچه های لشڪر ۲۵ ڪربلا بود به اسم نادر رضایی. شب منزلش ماندم همینطوری نشسته بودیم ڪه رفت آلبومش را آورد و گفت : آقای طاهری بیا آلبوم زمان جنگ ما رو هم ببین. داشتیم ورق میزدیم📔 و عڪسا رو نگاه میڪردیم. یڪباره با تعجب دیدم توی جمع رزمندگان شمال، شهید سیفی وسطشون نشسته‼️ از اینڪه بعد از مدتها تصویر دوست شهیدم را، آن هم اینجا میدیم جا خوردم. بعد بهش گفتم ڪه نادر این پهلوی شما چی ڪار میڪنه❓ برگشت و گفت : مگه شما می شناسیش⁉️ گفتم : بابا این شهید سیفی روحانی گردام ما بود. یڪی از دوستان صمیمی من بوده و.‌‌... گفت : راست میگی❓ گفتم : آره بابا ، اصلا این پهلوی ما شهید شد. تو گردان ما شهید شد 🤎🤍🖤💜💙💚❤️🧡 آقا نادر جلوتر آمد و خیره شد تو عڪس شهید سیفی. بعد گفت : فقط من نمیدونم ڪه خداوند این بشر رو از ڪجا برای ما رسوند. او آمد و از نظر معنوی تحول عظیمی ایجاد ڪرد تو بچه های ما. آقای سیفی خودش آمد و خودش هم رفت. بعد شروع ڪرد چند مطلب و خاطره از ایشون گفت. آقا نادر آخرش گفت : شڪ نڪن این آقای سیفی مرتبط با آقا امام زمان (عج) بود. با اینڪه خودم چیز هایی فهمیده بودم گفتم مطمئنی⁉️ گفت : آره، ایشون سر و سری داشت. من باهاش ارتباط داشتم. من برخی مسائلش رو خبر داشتم نادر ادامه داد : شهید سیفی چند بار پیغام هایی از طرف امام زمان میبره ڪرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی. یه مقدار دیگه برام تعریف ڪرد. بعد اشاره ڪرد ڪه گفتن از شهید سیفی تمامی ندارد. مدتی بعد برادر ملڪی را دیدم. میگفت: چند سال بعد از جنگ، یڪ روز مسلم شاهرخی ( فرمانده گردان جندالله، ڪ بعدها شهید شد ) را دیدم. بهش گفتم : مسلم برایم یڪ سوال پیش آمده، چرا هر وقت عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت، قبل از عملیات با علی سیفی می رفتید بیرون و تنها خلوت می ڪردید⁉️ مسلم گفت : بی خیال این ها حرفای گفتنی نیست. از من اصرار و از مسلم انڪار، بالاخره از من قول گرفت ڪه تا زنده ام جایی نگو. گفتم باشه مسلم گفت : من با علی می رفتیم بیرون از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من میگفت. اینڪه مثلا چند نفر شهید می شوند، چند نفر زخمی و... حتی میگفت ڪجای ڪار عملیات به مشڪل می خورید و.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣3⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «حضور» راویان : خانواده و دوستان شهید خانم آرزومند از همسایگان ما بود، به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت، چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد می گفت: روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمیشوی❓دراین خانه بزرگ❓ ایشان گفت: نه، علی همیشه به من سر می زند، وقت نماز باهم وضو میگیریم و صحبت میکنیم... خیلی تعجب کردم، گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید❓ گفت: بعداز شهادت مرتب به من سر می زند، اولین بار، سه روز از شهادت علی می گذشت، مابرایش درخانه مجلس گرفتیم. شامی تدارک دیدیم، ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد، لذا غذا به اندازه کافی نبود. من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هِی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه ی آشپزخانه دیدم❗️ به من گفت: مادر، چرامضطربی❓ قضیه را برایش تعریف کردم، نمی دانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش. من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم. آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم. آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدیم. همه سیر خوردند و در آخر، به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند. حدود بیست شب که از شهادتش گذشت. من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت میکردیم. یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد. آمد داخل خانه، سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: نون میخوری❓ گفتم: نه. کمی با هم صحبت کردیم. بعدش پاشد رفت. از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید❓گفتند: نه. گفتم: بابا الان از جلوتون رد شد رفت. گفتند: نه ندیدیم. ما در منزل تنور داشتیم. چند وقت یکبار، مادر با همسایه ها دور تنور جمع می شدند و نون می پختن. این رو مادر نقل می کرد. گفت: مثل روزهای دیگه داشتیم نون درست میکردیم، یکی از همسایه ها با خوشحالی آمد پیشم و گفت: سلام حاج خانم، دیشب علی آمد به خوابم. به من با لبخند بشارت یک بچه صالح را داد. مادر میگفت:ا این خانواده چندین سال بود که بچه دار نمی شدند، بعد از مدتی که از خواب گذشت. این خانواده صاحب فرزند شدند. بعد از گذشت چند سال از شهادت علی، یکی از همسایه ها آمد و گفت: مدتی بود چشم درد شدیدی داشتم. هر دکتری ميرفتم جواب نمی گرفتم. بالاخره رفتم سر مزار شهید علی و باهاش درد و دل کردم. بعد از آن، چشم دردم به کلی از بین رفت. هروقت مشکلی برایم پیش می آید با رفتن سر مزار و توسل به شهيد، فوری حل می شود. از این عنایت ها خیلی هست. هروقت می رویم سر مزار، چند تا خانم یا آقای جوان نشستند، یعنی هیچ وقت نشده ما بريم و کسی سر مزار نباشه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣3⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «شهید زنده» راویان : دوستان و بستگان شهید سه سال بعد از شهادت علی، من با یکی از فامیل ها که زیاد فرد معتقدی نبود صحبت می‌کردم. بعد به درخواست من رفتیم مزار شهید علی. رسیدیم مزار و نشستیم و فاتحه خواندیم، این فامیل ما برگشت گفت: اینکه میگن امثال علی شهید شدند، فقط حرف حکومته. چون می‌خواد کشته های‌ خودش رو شهید خطاب کنه. شهید به معنای واقعی که این‌ها نیستند. از این حرفش ناراحت شدم. نمی‌دونستم چی بهش بگم. ادعا داشت که آدم باسوادی است، اما تحت تاثیر...قرار داشت. هر حرفی زدم بی‌فایده بود. همون جا از شهید خواستم که باید نقداً یک چیزی بهش نشون بده که باور کند شماها شهید و زنده هستید. باید باور کند در راه خدا و ائمه رفته‌اید. هنوز حرفم تمام نشده بود، دیدم علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود لبخند زد، قشنگ لب هایش کشیده شد❗️ من خودم ترسیدم. این فامیل ما زود از جا پرید و من را بغل کرد❗️ بهش گفتم: نترس.توهم نکردی، منم این صحنه را دیدم. این زنده بودن شهید است که می‌خواست گوشه‌ای از آن را به تو نشان دهد. اشک💧 از دیدگانش جاری شد. بعد از آن قضیه، یک تغییر اساسی در زندگی‌اش ایجاد شد. البته این حرف ها و حکایت ها درمورد شهید سیفی برای دوستانش طبیعی است. آن ها کرامات بیش از این دیده‌اند. یکی دیگر از دوستانش می‌گفت: بعد از شهادت علی، او را در خواب دیدم. احساس کردم صدای مداحی می‌یاد، پرسیدم: کجا هستی❓ علی سیفی گفت: نمی‌دانی کجا هستم❗️ گفتم: واقعا نمی‌دانی کجا هستی⁉️ گفت: نه، هر جا حضرت زهرا(س)باشند من هم آنجا هستم... بی‌خود نبود که حاج شیخ حسین انصاریان، بعد از شهادت راجع به ایشان می‌گویند: شهید علی سیفی قطار عرفان را سوار شدند ولی ما لنگان لنگان می‌رویم... تا سال ها بعد از شهادت علی، هر وقت مادر شهید مریض می‌شد، اجازه نمی‌داد برویم دکتر، می‌گفت: علی می‌آید❗️ بعد هم خوب می‌شد❗️ می‌گفت: علی آمد و خوب شدم. یکبار که برای نمونه برداری دیالیز برده بودیم بیمارستان، حالم خوب نبود و نتوانستم مادر رو تو اون شرایط ببینم. من از اتاق بیرون رفتم. بعد از اینکه مادر به هوش آمد گفت: علی کجا رفت⁉️ گفتم مامان⁉️علی اینجا نبود.علی شهید شده. گفت: نه بابا❗️ الان همین جا بالای سرم بود. آن روز هم حال مادر خوب شد و برگشتیم. آخرین باری که مریض شد، به ما گفت: من دیگه رفتنی هستم، علی نیومده بالا سرم. باور نمی‌کردیم اما همینطور شد. بیست سال بعد از شهادت علی، در یک غروب سرد پاییزی، زهرا خانم مهمان علی در بهشت الهی شد. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️