eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بسمـ الله الرحمن الرحیمـ (مجروح) راوی : فرزاد پاک نیا نقطه آشنایی ما باشهید برمی گشت به اوایل انقلاب. ما در آن زمان در مسجد شیخ تاج الدین کارهاے فرهنگی انجام میدادیم و تئاتر هم اجرا می کردیم. بالاخره با تصمیم دوستان نمایشنامه با موضوع شاه و انقلاب نوشتیم و خودمان را برای اجرا آماده کردیم. علی هم به ما ملحق شد و بهش نقش معتاد دادیم❗️ ایشان الحق و الانصاف این نقش را به خوبی اجرا کرد. چرا که پدرش قهوه خانه داشت و همه رقم آدم در آنجا رفت و آمد می کرد.علی شخصیت معتادها را به خوبی دیده بود. رابطه ما از این تئاتر آغاز شد. بعد من به جبهه رفتم.عملیات مطلع الفجر در گیلان غرب شرکت کردم و مجروح به خانه برگشتم علی به عیادتم آمد ک باهم بیشتر گرم گرفتیم. علی به من گفت: میخواهم بروم جبهه،درحالی که سنش کم بود. اما بالاخره هرطور بود رفت.او در عملیات فتح المبین شرکت کرد. درآنجا براثر ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح شد. خبردار شدم که علی را به بیمارستان دکتر چمران تهران بردند.من تقریبا مجروحیتم خوب شده بود. ♦️♥️♦️♥️♦️♥️♦️♥️ به دنبالش رفتم که شنیدم او را به بیمارستان روانی ها و موجی های جنگ بردند.بااصرار و با سختی او را خارج کردم. رفتم و با دکترش حرف زدم.خبرهای ناخوشایندی داشت.اینکه قطع شدن پایش است. چرا که عصب ازبین رفته و استخوان پایش سیاه شده.طوری که وقتی سوزن را به پایش میزدم متوجه نمیشد و حس نمیکرد❗️ دکتر گفت: اگر بیشترطول بکشد این بیماری و عفونت به نقاط دیگر بدنش میرسد. دکتر فرم رضایتنامه عمل را آورد و گفت باید امضا کنید. ولی علی قبول نکرد، گفت برویم تبریز عمل کنیم.ما به اصرار علی، تعهد دادیم و علی را به تبریز آوردیم. در تبریز قرار شد اول برویم مراغه ، بعد از چند روز برای عمل برگردیم. علی در آن ایام حال خوبی نداشت.مدام سرش تکان میخورد... البته همیشه نبود، بلکه موقع شنیدن صدای قرآن و اذان اینطور میشد❗️این وضعیت در مراغه هم ادامه داشت.حال و روز او همینطور بود. من سعی میکردم تمام وقت مراقب علی باشم.در آن ایام حس میکردم که از لحاظ معنوی حالات خاصی دارد که ما متوجه نمیشدیم. در یکی از روزها تقریبا ساعت ۱۱ شب بود .ما در محل بسیج بودیم. علی خواست از بسیج خارج شود و من گفتم:علی کجا میروی❓ بی مقدمه گفت:میروم تا همراه با آقا امام زمان(عج)درکوه نماز بخوانم. آقامرا صدا کردند. من مانع شدم. علی چنان با خشم و غیض مرا نگریست که من کنار رفتم و او ازبسیج بیرون رفت. یکباره شروع به دویدن کرد .من هم دنبال او راه افتادم.خیلی ترسیده بودم. ♥️◼️♥️◼️♥️◼️♥️◼️♥️ تقریبا نزدیکی ستاد سپاه رسیدیم.علی پایش به چیزی گیر کرد و چنان به زمین خورد که من صدای سرش را از چندمتری شنیدم. گفتم بااین ضربه حتما جمجمه اش شکست.وقتی بالای سرش رسیدم دیدم با کسی که او را نمیدیدم مشغول صحبت است! علی چنان با لهجه غلیظ عربی صحبت میکرد که انگار از مادر، عرب زاده شده! یکی از دوستان به نام فدایی حسینی که ضبط کوچک همراهش بود همان موقع رسید و گفته های او را ضبط کرد.اما آن شب ما نفهمیدیم که علی با چه کسی اینطور حرف میزد❗️ بعد ها علی قضیه را فهمید و نوار را ازایشان گرفت. ما بعد از شهادتش هر چقدر دنبال آن نوار گشتیم پیدا نشد. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بیامشهد راوی : فرزاد پاک نیا و داریوش بهمن پور زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام یا با عصا و یا با صندلی چرخدار اینطرف و آنطرف می‌رفت. رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت:«فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم. انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو می‌گرفتم. (شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند. در همین حین متوجه شدم آنجاست. سید نزدیک شد و به من گفت: . در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند ، ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی.» بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد.باید برویم. گفتم آخه با این حالِت که نمی‌شه. من نمی‌توانم به تنهایی تو را همراهی کنم. با اصرار او رفتیم تهران. اتفاقی اقای بهمن پور، یکی از دوستانم که تو جهاد فعالیت می‌کرد را دیدیم. به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شماهم می‌آیی⁉️ قبول کرد و همراه ما آمد.درحالی که از ماجرا خبر نداشت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم. وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود. اتاق گرفتیم ‌وبعد از غسل زیارت راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت تر از حالا بود. وقتی وارد صحن شدیم، قرآن قبل اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر می‌کند❗️ فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و.... خواستیم ببریمش گوشه ای از حرم، اما نگذاشت. گفت: میخواهم بروم وضو بگیرم و وارد حرم شوم. کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو می‌رفتیم. من و علیرضا هردو زیر کتف های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح می‌شدیم. نمی‌دانم چطوری، ولی دیدم جمعیت آرام آرام کنار رفت و راه ما باز شد، درحالی که مردم حواسشان به ما نبود❗️ علی نمی‌توانست حتی پایش را زمین بگذارد.عصب پا از بین رفته بود. تقریبا رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بی‌خود شد و فریاد زد: . ناگهان مارا کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد‼️❗️ وقتی مردم متوجه شفا گرفتن علی شدند، ریختند به سرش و پیراهنش را می‌کشیدند برای تبرک❗️ یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و... خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند، سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجره‌اش رو به مسجد گوهرشاد باز می‌شد بردند. مردم جمع شده بودند.خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 جانبازی که با صندلی چرخدار🦽 آمده و عصب پایش قطع بود ، حالا با پای خودش راه می‌رود❗️ شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند.بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و شروع کرد برای مردم صحبت کردن. انگار آنجا یک نفر را می‌دید. شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان او هم اکثراَ تربیتی بود. بعد از اتمام صحبت ها بیهوش افتاد روی زمین. یکی از حرف‌هاش این بود که برای ظهور امام عصر(عج) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنید... بعد از آوردن آب قند حال و احوالش مختصراً خوب شد. بلند شد ترسیدیم میان مردم برویم. چون مردم منتظر ما بودند❗️ نمی‌دانم یک ساعت یا دو ساعت خادم ها مارا نگه داشتند. آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد❗️ گفت شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان⁉️ از مشهد برگشتیم مراغه خبر همه جا پیچید. خیلی ها به دیدن علی آمدند. بعد از آن ماجرا رفتیم حوضه علمیه قائم(عج) در منطقه‌ی چیذر تهران ثبت نام کردیم.چون چندتا از بچه‌های مراغه آنجا درس می‌خواندند. یکی دو سال آنجا بودیم. مدیر حوضه چیذر از دست ما عاصی شده بود. چرا که تمام طلبه ها را تشویق می‌کردیم بروند جبهه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ ماجرای شفا نقل از نوار شهید سیفی (به اختصار) آنقدر به سراغ علی آمدند تا اینکه مجبور شد یک بار ماجرای مجروحيت در عملیات بیت المقدس در61/2/27 و شفا یافتن و زیارت امام زمان(عج) که سه ماه بعد از آن در شب جمعه در حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) رخ داد را در حزب جمهوری اسلامی دفتر مراغه برای جمعیت حاضر توضیح دهد. این جلسه خوشبختانه ضبط شد. حال از زبان خودش: بسم الله الرحمن الرحیم ربّ اشرح لی صدری و یسّرلی امری واحلل عقدهً من لسانی يفقهوا قولی در مورد یک سری امداد های غیبی خداوندی،در این سخن ها ارزش زیادی هست. واقعاً چطور میشود که خدا ما را انتخاب کرده که در بنده ارزشی نیست نمی دانم❗️ این حرف ها برای ما که در عقب و پشت جبهه هستیم شاید هضمش یک مقدار مشکل باشد برای بنده هم خداوند لطف فرمودند تا واقع در جریانی باشم که برای شما تعریف می کنم. اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران عازم خرمشهر بودیم درطول راه توی قطار با برادران بودیم. بعد یک نفر درب کوبه اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی یا مهدی(عج) سر داد. او با تعجب به اطراف و دست هایش نگاه می کرد❗️ یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم،خودمان را عقب کشیدیم. از دوستش پرسیدم جریان چیست❓ گفت این شخص در اثر موج انفجار،چشمانش کور شد. او را به دکتر های مختلف بردیم و جواب رد دادند. تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم گویا در خواب آقا امام زمان(عج) را ديده و آقا را صدا می کرد. الان که بیدار شد چشمانش بینا شده(صلوات حضّار) این موضوع نه تنها در خود بنده،بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد. مثل اینکه به عاشقی از معشوق💗 صحبت کنند. بنده و دوستان تو دلمان حالی این چنین داشتیم. 🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠 مثل اینکه ما هم می رویم که آقا را زیارت کنیم. خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر. بعد از چند روز دیدیم در بی سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می باشد. شب بلند شدیم،همه به خط رفتیم،برادران به خط آمدند تیر اندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر، باهم دوتائی در خط ماندیم با کمی فاصله از هم. من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند. در من حالتی دست داد که عجیب بود. مثل اینکه چراغی مقابل چشم هایم روشن شد✨.نگاه کردم. فکر کردم که منور زدند سنگر کاملاً روشن بود. سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود! با خودم گفتم این چه نوری است⁉️ قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم. با اسمش او را خواندم. دیدم که جوابی نمی آید. وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی ناآشنا بود. هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی داد. تا اینکه به نزدیک او رسیدم. او را بلند صدایش کردم. با سختی گفت:اینجا هستم،زخمی شده ام. گفتم از کدام قسمت زخمی شده ای❓ گفت از قسمتِ سر، من هیجان زده گفتم که پاشو برویم سرت را ببندند. دیدم گریه کرد.من عصبانی شده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند. باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی❓ گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد❓ حتما شهادت است. گفت دیگر آرزويت چیست❓ من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید. یک دفعه نا خودآگاه گفتم دیدار حضرت مهدی(عج) او بلند گریه کرد و دست مرا گرفته و یک مقدار به جلو کشید(چشمم به تاریکی عادت نکرده بود)گفت من به آرزویم رسیدم. 🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇 گفتم چگونه به آرزویت رسیدی❓ گفت مهدی(عج) آمد و سرم را بست. دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم. دیدم آری سرش را بسته اند❗️ با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظّم بسته❗️ من بلندش کردم و گفتم براتی، دیگه امام مهدی به تو چی گفت❓ با سختی حرف می زد و گفت:به من فرمود این زخم های شما را که می بندم موقّتی است. بعد از دو روز پیش شهدا خواهی آمد. خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد. اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سؤال کردند: سر این را چه کسی بسته بود❓ یک نفر بلند شد گفت من❗️ به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگويم⁉️ مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرف نزن. بعد از دو روز او شهید شد.من هم با خودم گفتم: ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد. تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد.خمپاره60. از دوستان آقای جمادی هم آنجا بودند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
یکی از آن ها که بال هایش خونین بود آمد جلوی من نشست و گفت: امام زمان(عج) سلام رسانید. فرمودند: ببخشید که من نتوانستم بیایم،در خرمشهر زخمی زیاد است و... به قولت عمل کن بیا مشهد و ان شاءالله شفا می یابی. این پرنده برخواست و رفت و من از خواب پریدم. وقت نماز بود. در کنار من رفقایی داشتم یکی اهل اصفهان و دوتایی دیگر تهرانی بودند.به آن ها گفتم که فردا خرمشهر را فتح میکنند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
نشسته بودم به آن منبر‌نگاه کرده درحال عادی نبودم. یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند. چطور آفتاب یکدفعه در می‌آید⁉️من که می‌خواستم صحبت کنم دیدم دهانم قفل شده نمی‌توانم صحبت کنم. دیدم به من اشاره کردند. من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم. دوستم می‌گفت: تو که نمی‌توانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی، چنان لحن تو عوض شد، مثل اینکه آقای حجازی صحبت می‌کرد. من به مردم گفتم: می‌دانید امام مهدی(عج) به من چی داد❓ آقا به من پا داد، به شما پیروزی می‌دهد. بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهر ها بچّه‌های کوچک خودشان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه های دیگر از جمله اینکه زیاد بگوئید: وَ عَجِّل فَرَجَهُم و... من درحال خودم نبودم. تازه بعداز این مسائل، نگاه کرده دیدم که پایم کاملا خوب شده(صلوات حضّار) چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم. صحبتی کرد و گفت: آبروی مرا پیش آقا برده‌ای، چرا به قولت وفا نمی‌کنی❓ من فهمیدم که چه می‌گوید. یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم. بلند شده فردا به جبهه رفتم. الان هم یک هفته هست که به مرخّصی آمدم که ایام عاشورا روحیّه گرفته که ان شاءالله خداوند پیروزی را نصیب رزمندگان کند. خداوند ان شاءالله این حمله را به نفع اسلام پیروز گرداند. ان شاءالله و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.(تکبیر حضّار) ✨✨✨✨✨✨✨✨ منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌹🕊تحول🕊🌹 راوی : «داریوش بهمن پور» یکی از اساسی ترین خاطراتی که از علی برای ما ماند، همان سفر مشهد بود. در تهران که بودیم، علی به من گفت که امام زمان(عج) به من گفته در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد، شفا بگیر. به هرحال دکترها معتقد بودند که پایش باید قطع بشه. من تهران بودم. می‌خواستم بروم جبهه. ولی خب خدا خواست بروم مشهد. ظهر پنجشنبه اتفاقی افتاد که نتوانستیم بریم. نزدیک اذان رفتیم حرم. علی خیلی عادی بود. همیشه شوخ طبعی داشت، خیلی خون گرم بود. سریع می‌توانست جذب بشه و جذب کند. وقتی داشتیم وارد حرم می‌شدیم، یک روحانی اونجا بود، کمی سر به سر اون روحانی گذاشت. درحقیقت شوخی می‌کرد باهاش، بعد رفتیم وضو گرفتیم تا بریم واسه نماز، بعد از وضو، حال علی آروم آروم عوض شد. هر قدم که برمی‌داشتیم تحول را می‌شد دید، حتی طوری شد که نگذاشت ما نماز عشاء را بخوانیم. گفت بریم سمت ضریح. اما مگه امکان داشت از بین اون همه جمعیت❗️ مخصوصا اینکه تو دستاش دو تا عصا داشت و با پاش نمی‌توانست راه برود، ولی خب رفتیم. ولی در حقیقت علی ما رو هدایت کرد. او از جلو می‌رفت و ماهم پشت علی راه می‌رفتیم. با نزدیک شدن به ضریح، انگار دقیقا واسه دو نفر راه باز شد، گویی کسی مردم رو می‌ کشید کنار. علی تقربیا پنج قدم مونده بود بر ضریح، عصا را انداخت زمین و شروع به دویدن کرد. دستشو انداخت به ضریح. شروع کرد به گریه‌کردن، صلوات فرستادن و صدا زدن امام عصر(عج). بعدهم ماجراهایی که خواندید. 🌼🌷❤️🌼🌷❤️🌼🌷❤️🌼 من با فرزاد دوست بودم از طریق او با علی دوست شدم. من خودم زود جوش هستم، ولی علی خیلی زودجوش تر و خیلی احساسی تر از من بود. یعنی در اولین جلسه آدم عاشق او می‌شد. ما جوان بودیم. برخی ایده آل ها را داشتیم. برخی آرمان ها را داشتیم. روی هم رفته، علی در تمام موارد از همه‌ی ما بالاتر بود. شدیدا علاقه مند مداحی بود. یعنی در مجالس ما اصلی ترین نوحه خوان علی بود. قرائت قرآن و اذان او فوق العاده بود. ولی علاقه شدیدش به مداحی بود، او با سوز درونی خودش بسیاری از رفقا را به راه خدا کشاند. ما باور کرده بودیم که امام عصرعج در دسترس است و در کنار ماست. بعد از شفا یافتن، علی روز به روز متحول شد، نوع نگرش او، اصلا نوع دنیایش عوض شد. انگار علی یکباره بزرگ‌تر شد. درحقیقت انگار از کودکی و نوجوانی رد شد. بعداز آن، حتی ارتباطاتش‌ و انتخاب دوستانش حساب شده تر شد. سعی می‌کرد انسان مفیدی برای جامعه باشد. عده‌ای از بچه ها را جمع کرد تا از نظر تربیتی بتواند برایشان تأثیر گذار باشد. برایشان کلاس های مختلف می‌گذاشت. از طرفی به شدت شوق شهادت داشت. بعد از آن، دیگر در جبهه در یک محیط مشخص نبود. هربار به یک لشکر و گردان می‌رفت. بیشتر با بچه های اطلاعات عملیات و تخریب بود.سعی می کرد بیشتر در جاهای خطرناک و با افراد غریبه باشد. بعد از آن حالات معنوی و دیدارهای علی با امام عصر(عج) ادامه یافت. هرچند که او به صراحت حرفی نمی‌زد. اما آن‌ها که دوستان خاص او بودند، متوجه این ماجرا بودند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
در این شعر ابياتى هست که می گه: دیشب به خدمتش رسیدم و مولايم را درآغوش گرفتم و سخنی شنیده ام و... این به معنای این است که علی سیفی مرتب به خدمت آقا رسیده. البته نمی توان ادعاهایی در مورد رویت امام را باور کرد، ولی اگر کسی شهید سیفی را می شناخت و با روحیات معنويش آشنا بود این ادعاها باور کردنی بود. خلاصه در آن جلسه، بعد از خلوت شدن اتاق، پیغام به آیت الله اشرفی منتقل می شود. این اولین و آخرین دیدار این دو دلداده نبود. آن ها بعد از آن بارها باهم ديدار داشتند، هرچند که مدت این آشنایی طولانی نشد. حتی یکی دو مورد نیز از علی سیفی دعوت شد تا قبل از خطبه های نمازجمعه کرمانشاه برای مردم صحبت کند. بار دیگر آیت الله اشرفی اصفهانی به علی می گوید که تشریف بیاورید اینجا. ظاهراً آیت الله اشرفی اصفهانی کتابی می نوشت در رابطه با امداد های غيبى در جبهه. به علی هم می گوید بیا. اینجا هم با فرزاد پاک نیا می روند کرمانشاه، فرزاد می گفت: ما رسیدیم دم درب منزل، آقا خودشان در را باز کرد، با من احوال پرسی کرد. بعد گفت: به به سلام، علی آقا خوش اومدی، استقبال گرمی از علی کرد. تعجب کردم. علی یک طلبه سال دوم و ایشان یک مجتهد کامل⁉️ 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 درحالی که تا آن موقع یکی دوبار بیشتر علی را نديده بود. دعوت کردند رفتیم داخل. کمی صحبت کردیم. فرمودند: خب نحوه شفا يافتنت رو بگو تا بنویسم. یه مقدار علی صحبت کرد. آقا هم یادداشت کرد. وسط صحبت، آقا خودش رفت چایی آورد. گذاشت جلوی ما خیلی احترام کرد. عملیات مسلم ابن عقیل نزدیک بود. رفت و آمد هم در منزل آقا زیاد بود. علی گفت:آقا اگه اجازه بدید،ما برمی گردیم مابقی ماجرا رو تعریف می کنیم. آیت الله اشرفی گفت: علی آقا می روید و این ناقص ميمونه ها. گفتیم یعنی چی ناقص ميمونه⁉️ ما هفته بعد برمیگردیم. فرمودند: خلاصه اگه بروید ناقص میمونه❗️ ما خداحافظی کردیم و برگشتیم. دو روز بعد از آن، آیت الله اشرفی اصفهانی در محراب نماز جمعه کرمانشاه شهید شد. آن مطلب هم ناقص ماند. همانطور که آقا گفته بودند. که بعد ها در دستنوشته های آیت الله اشرفی اصفهانی به ماجرای او اشاره و نوشته شده که علی سیفی، آن طلبه مراغه ای که شفا یافته امام زمان(عج) بود... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بسم الله الرحمن الرحیم «تدریس» راویان : آقایان جمادی و مهندس آرش عباسی اواخر تابستان ۱۳۶۱ به حوزه قائم چیذر درشمال تهران آمد. بعضی وقت ها که به عنوان مهمان می رفتیم حوزه، حالات عجیبی از او می دیدم. تو حوزه شب ها، هروقت که از خواب بیدار میشدم، می دیدم که بیدار نشسته و با یک شمع روشن، مشغول دعا و مناجاته... یه مدت اونجا موندیم صبح ها میدیدم که نیست. بعدازظهرها می دیدم نیست! می گفتیم: علی تو اینجا تو حوزه کلاس داری پس کجا می‌ری❓ گفت: من درس ها رو میخونم، اما ازاین درسا زیاد استفاده نمیکنم. من میرم بیرون باید معرفت به دست آورد پرسیدم: کجا❓ گفت: میرم جلسات شیخ حسین انصارین و بعد هم جلسات حاج اسماعیل دولابی. این دو نفری که من شنیدم تعریف میکرد که حاج اسماعیل عارفه و شعر می‌گه و... که بعدها ما شناختیم که آقای دولابی چه انسان بزرگی است بعضی وقت ها هم به سراغ علامه جعفری می رفت. از دیگر کارهای او این بود که یه کلاس قبول کرده بود تو تجریش می‌رفت کلاس بینش اسلامی در یکی از دبیرستان ها تدریس می کرد. یکی دوسالی در تهران مشغول تدریس شد. یک روز خودش برایم تعریف کرد : یکی از شاگردانم با وضع خوبی وارد مدرسه نمیشد. 💚💛🧡❤️🖤💜💙 همیشه آرایش میکرد آن هم در آن زمان! این وضعیت به حدی رسید که بعضی از معلمین او را به کلاس راه نمی دادند. نمی دانستم با این پسر چه برخوردی داشته باشم. خیلی فکر کردم. با یاری خدا تصمیم گرفتم با او دوست شوم❗️ به وسیله دوستی با آن دانش آموز دبیرستانی پی به این ماجرا بردم که چرا با این وضع نادرست به مدرسه می آید. این دانش آموز خیلی در قید و بند مسائل دینی نبود. درخانه با چندین خواهر زندگی میکرد وقتی وارد خانه میشد خواهران، برادرشان را آرایش میکردند❗️ مثل برداشتن ابرو، سایه و... سعی کردم از طرق مختلف او را جذب مسائل دینی کنم. همان دانش آموز بعدها چنان تغییر کرد که در نماز ها گریه های عجیبی می کرد! علی سیفی در روزهای آخر، قبل از شهادت به ماجرای آن پسری که آرایش کرده به کلاس می آمد اشاره کرد و گفت: آخر هم ماندیم و آن پسر به درجه رفیع شهادت نائل شد. علی سیفی با حال روحانی و معنوی که داشت امثال این بزرگواران را تربیت کرد که بعضی ها به شهادت رسیدند. بنده موقعی که معلم شدم با بچه های کلاس مشکل داشتم وقتی به ایشان گفتم، من را راهنمایی کردند و آن مشکل حل شد. علی گفت: آرش باید با دیدگاه پدری به بچه ها نگاه کنی، چرا که وقتی بچه نسبت به پدرش بی ادبی میکند، پدر درکمال خونسردی، با لطافت تمام با بچه برخورد میکند، ماهم باید چنین باشیم. سفارشات خیلی مهم به اخلاق در خانه دانش آموزان میکرد. همچنین سفارش به مطالعه و... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بسمـ الله الرحمن الرحیمـ «در حوزه» راوی : آقای ادیب و... سال ۱۳۶۳ طلبه شدم. چون دیر رسیدم به امتحانات حوزه، دیگر پذیرش نکردند. خلاصه رفتیم مدرسه رسول اکرم و آنجا امتحان گرفتند و بالاخره ما پذیرفته شدیم. اوایل سال یه طلبه لاغر نسبتاً بلند قامت و نحیف و تکیده به نام آقای علی سیفی وارد مدرسه شد و خدمتش رسیدیم. اولین ویژگی که همه متوجه شدند این بود که ایشان صبح ها اذان می‌گفت. البته خودش قبل از نماز بیدار بود و مشغول تهجد، ولی وقتی اذان می‌گفت، به نظر ما آدما که هیچ، در و دیوار مدرسه رو هم سوی خدا می‌برد. علی آقا صدای محزونی داشت. اصلا بدن آدم به لرزه در می‌آمد. بار اول و دومی که شنیدم برایم تازگی داشت. اصلا مبهوت مانده بودم که این چکار می کنه، به قدری صدای اذان گفتن آقای سیفی دلنشین و محزون بود که همه، سحر منتظر بودند صدای اذان علی سیفی رو بشنوند. آدمی بود به شدت اخلاقی، در عین حال با نشاط و این خیلی جالب بود. یک کلمه غیبت تو کارش نبود. علیه کسی حرف نمیزد حرفی که کسی رو آزار بده نمیزد. اما در عین حال باهمه شوخی و خنده و با نشاط و مهربون بود. مثلا یادمه مریض شدم، سرما خورده بودم تا اومد دید تو حجره موندم و نرفتم سر کلاس، آمد آرام نشست بالای سر من و گفت: « بالام قربان اولوم» 🔵⚫️⚪️🔴 خلاصه با لهجه شیرین چقدر به من محبت کرد. بعد گفت:« آش میزارم برات» خیلی آدم دردمندی بود وقتی از مشکلات جامعه می‌گفت اشک می‌ریخت. یعنی به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. یه مدتی هم کردستان بود. برای مردم کُرد خیلی دلش می‌سوخت ایشان به جای اینکه صحنه های درگیری و ابعاد نظامی را برای ما بگه اشک می‌ریخت و می‌گفت: شاهد بودم که توی اون درگیری ها مردم غیر نظامی چه آسیبی دیدند خیلی روح لطیفی داشت. خب اهل شور بود و اهل شعور بود اهل خدمت بود. واقعا ساده و بی ریا به همه خدمت می‌کرد. اصلا رو زمین بند نبود. چون جسمش هم سبک بود، تو راه رفتنش سرعت داشت. خلاصه آرام احساس می‌کرد این موندنی نیست ایامی که از جبهه می‌آمد فقط جسمش در اینجا بود گویا تمام وجودش را در جبهه جا گذاشته بود و این حال او، گاه در کلاس های درس او را لو می‌داد. کلاس تمام می‌شد اما سیفی در فکر عمیقی بسر برده بود. تمام هوش و حواسش به جبهه بود. او علیرغم مهر و محبت فراوانی که داشت، اما تمام وجودش تذکر بود. ناخواسته وقتی او را میدیدم یاد خدا در من زنده میشد. هرگاه لازم می‌دید با زبانی بسیار دلسوزانه تذکر لسانی میداد . و از آنجایی که خود عامل بود و از روی مهر و دلسوزی تذکر میداد، واقعا تاثیرگذار بود. بسیار ساده و در فقر و محرومیت زندگی میکرد الان که به ذهنم فشار می‌آورم فقط لباس کاموایی آبی کم رنگ با یک شلوار خاکی از او در ذهنم خطور می‌کند. موارد زیاد او را می‌دیدم که ناهار مدرسه را نمی‌گرفت موقع ظهر با یک قرص نان خود را سیر می‌کرد. بعدها شنیده بودم که حتی از حوزه، شهریه هم نمی‌گرفت. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «ویژگی ها» راویان : دوستان شهید مجموعه ای از صفات خوب را در خودش ایجاد کرده بود. علی مثل تمام عارفان و عالمان عامل،راه رسيدن به خدا را رها شدن از خود می دانست و قيود مادی را مانعی بر سر راه کمال. زمزمه همیشگی اش این جملات بود : در زدم،گفت کیست؟ گفتمش ای دوست،دوست. گفت اگر دوستی، از چه در این پوستی؟ دوست که در پوست نیست! گفت: عجب عالمی است!ساغر بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست،دوست.... بیشتر لبخند بر لبانش بود. خیلی سریع با افراد جوش میخورد و آن ها را جذب میکرد.مکروهات را انجام نميداد. مثلا وقتی سرسفره می آمد،دستش را می شست و با نمک غذا را شروع و در میان غذا آب نميخورد. مراقبت از چشم او فوق العاده بود.در کوچه و خیابان،سرش را پایين می انداخت و اصلا بلند نمی کرد. وقتی منزل ما می آمد،هنگام رفتن همینطور که سرش پایين بود چقدر از مادرم تشکر میکرد. یکی از الگو های رفتاری او برخورد با مادرش بود.ما از علی در این موضوع درس گرفتیم. وقتی پیش مادر بود اینقدر خوش برخورد بود که تعجب میکردیم. مادر دور سرت بگردم،چیکار میکنی،شرمنده ام کردی و...جوری برای مادرش زبان می ریخت که همه درس می گرفتند که آدم با پدرومادر چطور صحبت کند. ⬜️⬛️ در هر کاری پیش قدم بود.هروقت هزینه داشتیم کمک میکرد. وقتی دعا میخواند در وسط می نشست و تکبر نداشت با این که مداح وقاری مسلط قرآن بود،اما مثل بقیه رفتار میکرد. در نماز ها بیشتر پیش نماز بود،او اينقدر با سوز نماز میخواند که بیشتر رفقا گریه می کردند. علی به تمام معصومین ارادت داشت،اما بیشتر موقع شروع روضه به حضرت زهرا(ع) و امام حسین(ع) متوسل میشد. عجيب به حضرت زهرا(ع) ارادت داشت. یکی از دوستاش میگفت:بعد از شهادت علی،او را در خواب دیدم.صدای مداحی آمد. پرسیدم علی جان کجا هستی؟ گفت نمیدانم❗️ واقعا نمیدانم کجا هستم❗️ بعد مکثی کرد و گفت: هرجا حضرت زهرا(ع)باشد من هم آنجا هستم.... صداقت نهفته در صدایش، موقع مناجات صبحگاهی هنوز در گوش دوستان طنین انداز است. زمانی که با همان لهجه شیرین آذری،از صمیم قلب،خدا را صدا می زد واز عمق وجود،شهادت را طلب میکرد. شوخ و خنده رو بود اما طوری شوخی میکرد تا خدای نکرده کسی ناراحت نشود. به همه محبت داشت که معنویت او را نشان میداد. امر به معروف و نهی از منکر را با محبت انجام میداد. طوری که انسان مقید به انجام میشد. مثلاً یک بار دوستی با دوستش شوخی کرد. طرف کمی ناراحت شد. علی خیلی با محبت و مخفیانه گفت: عزیزم،به اینجا توجه کن که وقتی این شخص در جمع ناراحت شد،بعد ها باید او را پیدا کنی و حلاليت بگیری. ⬛️⬜️ مستقیم نمی گفت که این کار خوب نیست. تنها می گفت و جوری میگفت که طرف خُرد نشود. بیشتر مواقع ساکت بود و ماخوذ به حیا. تا نمی پرسیدی لب به سخن نمی گشود. وقتی هم کلامی بر زبانش جاری بود،سخنانش،سرشار از آموزه بود و نکته های سنجیده. اکنون او در عالم بالا سکنی گزیده و ما واماندگان از قافله عشق،در حسرت یک ديدار او. تمام امیدمان به نگاه او و دیگر یاران شهیدمان است تا زمانی که عقده های دلمان وا و دلمان کربلایی می شود،با دست نوازش خويش،آراممان سازند. بدان امید که روزی به جرگه و حلقه آنان بپیوندیم و این فراق پایان پذیرد. خیلی اهل نصيحت نبود،ولی چون جذبه بسیار بالا داشت بدون اینکه نصيحت کند باعث میشد طرف مقابل تغییر کند.زیاد نصیحت نمی کرد ولی باعث شد که آن فرد منقلب شود... به صله ارحام خیلی توجه داشت. موقعی که از منطقه برمی گشت یکی از همسایه ها می آمد و می گفت: مژدگونى بدین علی از جبهه برگشته،ولی شب می شد و هنوز از علی خبری نبود❗️ نگو که يکسره از جلوی راه آهن تا خونه،به تمام اقوام و دوستان سر میزد. موقع برگشت هم همینطور بود. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «لشکر سیدالشهدا» راوی : برادر طهماسبی اوایل سال ۶۳ از تهران به عنوان تبلیغ رزمی به جبهه اعزام شد. این بار گردان تخریب لشکر ده سیدالشهدا(ع) را برای خدمت انتخاب کرد. به محض ورود علی به گردان تخریب، معنویت این عزیز باعث شد که بچه های تخریب، گرد وجودش حلقه زنند و از سلوک معنوی او بهره ببرند. شاید علی از جهت ظاهر، زیاد دروس حوزوی نخوانده بود، اما در سیر وسلوک سرآمد بود. وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه‌ی آن را دیده است. او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که در واحد تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) بود، همه را شیفته‌ی اخلاق خود کرد. صدای دلنشین و توأم با اخلاص علی موجب شد سایر گردان های لشکر سیدالشهدا(ع) هم برای عزاداری در مقر واحد تخریب حضور پیدا کنند. روزهای به یاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصه‌ی بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان در جزیره مجنون، با نوای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد. او وقتی روضه میخواند، خودش را در صحرای کربلا میدید و بارها شده بود که در حین مداحی، بی حال میشد و نفس هایش به شماره می‌افتاد. اوج ارادت علی در مداحی اش، روضه حضرت رقیه(ع) بود. خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بی‌بی را بیان می‌کرد. سعی میکرد در جمع بچه های تهران، با لهجه اذری نخواند، اما در خلوت خود نغمات اذری را به زبان می‌اورد و تک و تنها پشت خاکریز گریه می‌کرد... علی نمازهایش طولانی میشد. انقدر نماز را با میخواند انگار توی این دنیا نیست‌. 🟡🟦🟢🟪🟤🟧🟣🟥🟠 یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز را تند تر بخوان. علی برگشت و با آن چهره‌ی ملکوتی، در جواب حکایتی از شهیدِ محراب آیت‌الله مدنی تعریف کرد و گفت: «در صف اول نماز جمعه تبریز، پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نماز هایش توأم با ارامش و اشک بود.» شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال خواندن اقامه و اماده شدن برای نماز بود که شنید می گویند: «اقا نماز را تند بخوان.» یک دفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و درحالی که قطرات اشک، صورتش را پر کرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: «قارداش جان، میدونی میخواهی با کی حرف بزنی❓» نقل این حکایت، با ان اخلاصی که علی داشت، همه را به تفکر وا داشت... *** اوایل اردیبهشت سال ۶۳ بود که لشکر سیدالشهدا (ع) به موقعیت شهید موحد در سه راه جفیر نقل مکان کرد. علی بلافاصله پیگیر سروپا کردن حسینیه شد. شبها بعد از نماز بچه هارا دور هم جمع میکرد و دسته عزاداری در مقر تخریب به راه می‌افتاد. او برای امتحانات حوزه، به تهران میرفت و به محض فراغت، خود را به جبهه می رساند. علی بارها و بارها در عملیات های مختلف جان را در کف گرفت که تقدیم دوست کند. اما خدا چیز دیگری میخواست. 🟡🟦🟢🟪🟤🟧🟣🟥🟠 اخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات والفجر۸ بود. برای نماز جمعه به دزفول رفتم، درحالی که سخنران قبل از خطبه مشغول سخنرانی بود. از دور هم من او را دیدم، هم او من را دید و بی اختیار از صفوف نماز گذشتیم و همدیگر را در اغوش گرفتیم. بعد از دوران گردان تخریب دیگر او را ندیده بودم. علی ملبس به لباس روحانیت بود. من اولین بار بود که او را دراین لباس می‌دیدم. قیافه ترکه‌ای و عمامه سفید، چهره عرفانی او را زیبا تر کرده بود. وقتی او را در اغوش گرفتم، شروع کردم به تکان دادن او، علی که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی و همان شوخ طبعی همیشگی گفت: «تکانم نده که معنویتم می‌ریزه» چند دقیقه گذشت، انگار نه انگار که ما در صفوف نماز هستیم. این اخرین دیدار ما بود. وقت خداحافظی به علی گفتم: به کدوم یگان رفتی❓ اینقدر که یادم هست گفت لشکر۲۵ کربلا هستم. بعدهم خداحافظی کردیم. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «اسطوره» حمیدقماشچی حدودا سال ۶۴ بود ڪه توفیق طلبه شدن و تحصیل در حوزه علمیه قم را پیدا ڪردم. حدودا یڪ سالے بود ڪه ما در مدرسه رسول اڪرم(ص) ڪه زیر نظر حوزه علمیه بود درس مےخواندیم. دقیقاً یادمه یڪے از روزهاے زمستان حدود ۱۱ صبح بود ڪه دوستان گفتن ڪه یڪے از طلبه هاے جدید از تهران اومدن به مدرسه و الان جاے خالے نداره. واقعا حجره ها بسیار ڪوچڪ و شلوغ بود. معمولا طلبه ها سعے مےڪردن با افرادے هم اتاق شوند ڪه تا حدودے از نظر روحیات از نظر سطح درسے در یڪ هماهنگے خاصے باشند تا از وجود هم استفاده ڪنند. در این شرایط ڪسے داوطلب نشد ڪه با ایشان هم اتاق شود. شاید از شخصیت ایشان اطلاع نداشتند. شاید جا نداشتند... ولے من وقتے براے اولین بار ایشان را دیدم، باور ڪنید از همان لحظه‌اے ڪه من به چهره‌ ایشان نگاه ڪردم، یه احساس معنویت خاصے در ایشان دیدم. ناخواسته جذب چهره نورانےاش شدم. معصومیت خاصے در چهره داشت. احساس ڪردم علے با تمام افرادے ڪه تا حال دیدم متفاوت است. بلافاصله پیش قدم شدم و پیشنهاد دادم که ایشون به حجره ما تشریف بیاورند. با آن ڪاپشن بسیجے و لوازم بسیار بسیار ساده یڪ ساڪ🧳 و چفیه و تعدادے ڪتاب📚 وارد اتاق ما شد. از آن لحظه آشنایے ما شروع شد. من نمےدانم از خصوصیات ایشون ڪدام را نام ببرم. علے آقا سنش ڪم بود. هم سن من بود.اون موقع فڪر مےڪنم ۱۸ ساله بود. اما اون ابهتے ڪه داشت،جذبه‌اے ڪه داشت،ڪلام پرنفوذی ڪه داشت،باعث شد همه ایشان را به عنوان یڪ روحانے با سن بالا حس ڪنند. هیچڪس او را به عنوان یڪ طلبه مقدمات جوان و ڪم سن و سال نگاه نمےڪرد. خودش را ڪشیده بود بالا. 💚💛🧡❤️💙💜🖤 واقعا روح خودش رو ڪشیده بود بالا. یڪے دیگه از ویژگےهاے خوبـے ڪه داشت،اخلاق خوش و جذاب ایشان بود. شاید باور نڪنید آن مدتے ڪه با ما هم حجره بودند،دوستانش از شهرهاے مختلف مےآمدند تا به ایشان سر بزنند. جالب تر اینڪه خیلے از آنهایـے ڪه مےآمدند،سن و سالشون از علے آقا بالاتر بود❗️ از استاد دانشگاه و دانشجوے فوق لیسانس و فرماندهان قدیمے و رده بالاے جنگ گرفته تا بسیجے هاے ڪم سن و سال. پس از مدتے انرژے روحانے ڪه ناشے از وصل ایشان به معبود بود. مثل بوے عطر گل ڪه پخش مےشود تمام افرادے ڪه دور و برش بودند را در بر گرفت. همه احساس مےکردند ڪه با یڪ انسان ڪامل روبه‌رو هستند و جذبش مےشدند. همه دوست داشتند پیش او بنشینند. دوست داشتند با او هم ڪلام شوند. باور ڪنید وقتے ڪه از اتاق بیرون مےرفت،حس مےڪردیم ڪه انگار یڪ نورے از اینجا خارج شده. واقعا جایش خالے بود. علے اهل شعر بود. اتومات از ذهنش به قلم منتقل مےشد.دفاترے داشت ڪه اشعار قشنگ،ڪلام عرفانے قشنگ را داخل آن دفترچه ثبت مےڪرد. جالب تر از آن اینڪه خط قشنگے داشت. به قدرے زیبا خط مےنوشت آدم دوست داشت اون خط و اون شعر رو یادگارے مثل تابلو نگهدارے ڪنه. علے بصیرت سیاسے بالایے داشت. فوق‌العاده عاشق ولایت و رهبر انقلاب بود. عاشق مقام معظم رهبرے بود. فقط همین قدر به شما بگم. من با او مدت ها زندگے ڪردم.من احساس و فڪرم این بود ڪه ایشان به آقا امام زمان(عج) وصل بود. 💚💛🧡❤️🖤💜💙 هیچ ڪس در واقع در زمان حیات ایشان همچین ادعایے نڪرده و خود ایشون هم چنین ادعایـے هیچ موقع نڪرده،ولے بعد از شهادت ایشان نشانه‌هایے دست به دست هم داد ڪه من به این نتیجه برسم. ما الان در جامعه نیز اختلافات سیاسے داریم.آن زمان هم بود. بعضی از مسئولین مدرسه علمیه ڪه ما در آن درس مےخواندیم،احساس مےشد مخالفت هایـے با نظرات ولایت فقیه و حضرت امام داشتند و تابع محض ولایت نبودند. بعضے از طلبه ها این را نمےدانستند ولے علے به مسئله پـے برده و باحالت خشم به آنها نگاه مےڪرد. این هم به نوع خودش یڪ نوع اعتراض بود. گاهے وقت‌ها مےگفت:این فلان سخنرانے ڪه آوردند،ایشون داره ڪار مےڪنه ڪه ولایت فقیه رو تضعیف ڪنه.مےگه ولایت فقیه ڪه معصوم نیست و... با این استلال در صدد تضعیف ولایت فقیه هستند. حدود سے سال پیش شهید سیفے به این مسئله رسیده بود ڪه عده‌اے هستند ولو با لباس روحانیت اما با آقا در تضادند و اعتقادشون با ولایت فقیه هم‌سویـے و هم‌خوانے ندارد. علے اهل جنگ بود نه جنگے ڪه پشت جبهه و تدارڪات و تبلیغات باشه.او نیروے عملیاتے بود. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ یعنی به محض اینکه احساس می‌کرد خبری شده در عملیات شرکت می کرد و دوباره برمی‌گشت. یکی دیگه از خصوصیاتی که داشتند و ایشان را متمایز می‌کرد، بحث این بود که واقعاً عاشق شهادت بود. چه بسا کسانی در جبهه بودند، امّا وقتی پای شهادت می‌رسید دچار تردید می‌شدند، خدایا برم؟ بمونم❓ بپذیرم این رفتن رو❓ بچه هارو چیکار کنم❓ خانواده رو❓ ایشون اصلا دل کنده بود از این دنیا. اصلا متعلق به دنیا نبود. تمام برنامه ریزی هایی که می‌کرد در این سمت و سو بود که می‌دونست شهید میشه. حتی به من گفت: من یکی از دلایل بزرگی که تا حالا شهید نشدم دعاهای مادرمه. به مادرم گفتم که دیگه برام دعا نکن. خود ایشان عکس خودش رو چاپ کرد و قبل از شهادت آماده نمود. حتی توی بعضی از مداحی هایش با اشک می‌گفت: خدایا تا کی شاهد رفتن دوستام باشم. علی واقعا عاشق شهادت بود. 🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸 علی واقعا این رو دیده بود. نمی‌گم به طمع بهشت رفت شهید بشه، طمع مثلا رفاه و نعمت های الهی، ولی می‌خوام بگم با دید اخروی رفت جبهه، با دید شهادت طلبانه. او در واقع تو این دنیا بود اما اهل این دنیا نشد. مثل یک مسافر زندگی کرد. علی خیلی ساده زیست بود. خیلی کم غذا می‌خورد. اینطور هم نبود که فقط اهل جبهه و جنگ باشه. به درس و اصول و مسائل کتب فقهی و حوزوی اهمیت می‌داد. ضریب هوشی خوبی داشت. دقیقا توی مباحث، توی کلاس درس رو می‌گرفت. قدرت گیرایی بالایی داشت. ایشون علاقه‌ عجیبی به بچه‌های بسیجی داشت. شاید اینقدر که با بسیجی ها اُخت بود، با طلبه‌های غیر بسیجی طلبه‌های غیر جبهه‌ای رفیق نبود. 🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸 مرتب از بچه‌های بسیجی لشکر عاشورا، لشکر سیدالشهداء، لشکر ولی عصر(عج) و گردان تخریب می‌امدند برای دیدن ایشان. خیلی رفیق داشت. با علما چه ارتباط خوبی داشت. به تهران و درس برخی علما می‌رفت. با علامه جعفری ارتباط داشت. برای جمعه شب از شیخ حسین انصاریان دعوت کرد و ایشان را آورد مراغه برای سخنرانی و مراسم روضه. زیاد خدمت آیت الله مشکینی می‌رسید و حتی قول شفاعت از ایشان گرفت. از اذان و مداحے این بنده خالص خدا که چیزی نمیشود گفت. ازبس اخلاص و سوز داشت. این ها حقایقی هستند که باید بازگو شود، علی نه تنها طلبه بود، معلم هم بود، نه تنها استاد عقاید بود، استاد اخلاق هم بود و... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ « مادر » جمعے از دوستان شهید علے سیفے مادرے داشت ڪه یڪ زن ڪامل و مؤمن و مهمان نواز بود. زهرا خانم بسیار برای بچه هاے رزمنده حرمت قائل بود. یعنے این مادر پناهگاه رفقاے رزمنده بود. مثلا وقتے از ڪوچه رد مےشدیم وقتے مارو مےدید مےگفت: ناهار حتما باید بیایید اینجا، ناهار بگذارم تا شما بخورید. یه زن عجیبـے بود. بسیار محترم بود. تو منزل خودش روضه برگزار مےڪرد و از این مادرهاے خوب و فداڪار بود. رفتار علے با مادرش، رفتارے بود ڪه اسلام توصیه مےڪرد. او ڪاملا به توصیه های اسلام عمل مےڪرد. یادمه ڪه علے مےگفت: بعضے وقت ها مادرم رو دست من مےخوابه. بعد مادرم رو ناز مےڪنم. بعد ڪه ميبینم خوابیده همینطور مےشینم تا مادر خودش بیدار شه. جالب بود ڪه مےگفت: همینجور مےشینم.اصلاً تڪون نمےخورم. گفتم علے شاید مادرت تا صبح بخوابه. گفت اشڪال نداره. یڪبار حدود پنج ساعت شد. من بالاے سرش همینطور دراز ڪشیدم و دستم زیر سر مادرم بود. بعد بلند شد و گفت: تو چے ڪار مےڪنے اینجا❓ ✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ گفتم: مادر جان، شما خوابیدے و با این خوابت براے من آرامش ایجاد ڪردی... علے با مادرش خیلے متین صحبت مےڪرد. بسیار با قول لین حرف مےزد. مادرش هم ازش راضے بود.یعنے اصلاً ندیدم ڪه لحن ڪلامش تغییر ڪند. بحث ازدواج علے ڪه پیش مےآمد مرتب شوخے مےڪرد. بعضے وقت ها خیلے جدے مےگفت: شما یڪے براے من پیدا ڪنید ڪه هم سن و سال مادرم باشه تا من ازدواج ڪنم❗️ وقتے تعجب مارا مےدید مےگفت: مےخوام با مادرم پیش هم بمونند ڪه مادرم تنها نباشه. من هم برم دنبال جبهه و ڪارام. برادر داورے مےگفت: من یڪے از لطیف ترین رابطه هاے مادر فرزندے را میان ایشان و مادرشان دیدم... بارها باهم به دزفول رفتیم و ایشان تلفن مےزد به مادر عزیزشان وچه قربان صدقه اے برایش مےرفت. بعد هم گوشے را به من مےداد و مےگفت شماهم با ایشان ڪمے صحبت ڪن. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ من زبان آذري بلد نبودم، فقط لهجه شیرین ایشان و آن عاطفه مادرے را در صحبت شان درڪ مےڪردم. صداے مادر را ڪه مےشنید بال مےڪشید و انگار روے زمین نبود. مےگفت تو هم به مادرم بگو اینجا چقدر خوش مےگذره. مادرم ناراحت غذا و سرماے هواست.❄️ چون آموزش غواصے مےدیدیم و فصل سرماهم بود، همیشه سرما خورده و گریپ بودیم و مادر پشت گوشے مےفهمید ڪه صداے علے گرفته و سرما خورده است. مادرش یڪبار مےگفت: یڪ روزے علے آمد مرخصے. رفت وضو بگیره، گفتم اصلا علے پسرم پول داره❓ رفتم سراغ شلوارش دست ڪردم تو جیبش، نمےدونم از ڪجا فهمید!از داخل حیاط گفت: مادر❗️برڪت پول رو خدا مےده❗️ علے با اینڪه پول ڪمے داشت و از حوزه هم شهریه نمےگرفت، ولے هیچگاه حرف از بـےپولے نمےزد. بعد از شهادت علے، مادرش واقعا حرمت شهید و مادر شهید رو تا آخرین روزش ڪه در دنیا بود حفظ ڪرد. فردے نبود ڪه ناشڪرے ڪنه، خدا نڪرده بد و بیراه بگه، همیشه در دفاع از آرمان هاے شهید محڪم بود. واقعا تا آخریت لحظه عمرش راه پسرش رو حفظ ڪرد و بیست سال بعد از شهادت علے از دنیا رفت. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «شوخ طبعی» راویان : ‌جمعی از دوستان شهید با مادرش حتی شوخی های عجیبی داشت! مثلاً یک بار که از جبهه برگشت مراغه، یک کاپشن آمریکایی پوشید و عینک آفتابی🕶 به چشمش زد. تیپ ظاهری علی کاملاً عوض شد. وقتی رسيد جلوی منزل، زنگ را زد. زهرا خانم مادر شهید می آید در را باز میکند و می گوید: آقا با کی کار دارین❓ علی هم میگه: با آقا جواد(برادر کوچک شهید) کار دارم. وقتی مادر برمی گرده تا جواد رو صدا بزنه از پشت مادرش را بغل می کند❗️ مادر هم که ترسیده و شوکه شده فریاد میزنه: چیکار میکنی آقا⁉️ بعد که علی خودش رو معرفی می کند، زهرا خانم با ابروهای تو هم بهش نگاه میکند. بعد هر دو می زنند زیر خنده..... یک روز تو حوزه نشسته بودیم. پهلوی ما هم چند تا طلبه فارسی زبان سال اولی بودند. علی برگشت به من گفت: من تُرکم. شما هم تُرکى. بعد برگشت طرف اونا و گفت:شما هم ترک هستین❓ با تعجب گفتند: نه. علی سرش را از سر تاسف تکان داد و گفت: وای،عجب⁉️ پس چطور می خواهید بروید بهشت⁉️ گفت از اقوامتان هم کسی ترک نیست؟ گفتند: نه والله 🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚 علی خیلی جدی گفت: نشد دیگه، ای بابا چه بچه های خوبی، حيف که ترک نيستند. آن طلبه های نوجوان که واقعا ناراحت شده بودند گفتند: یکی از دوستان و یکی از فامیل های ما ترک هستند. علی گفت: احسنت. حالا شد، ان شاءالله امیدی هست. بعد برگشت بغلشان کرد و گفت: آقا شوخی کردم... به یکی از دوستان ما خیلی جدی گفت: یادته یک بار عاشورا افتاده بود وسط ماه رمضان، همه تشنه و گرسنه سینه میزدند، از تشنگی لب ها وارفته بود و.... اون روز خیلی سخت بود. بنده خدا که همیشه از علی حرف های جدی شنیده بود گفت:به یادم نمیاد.چه سالی⁉️ علی هم خندید و گفت: مگه محرم می افته تو ماه رمضان⁉️ يکبارم یا رفقا همگی رفتیم مشهد. سيزده نفر بودیم. گفتم جا گرفتید❓ گفتند نه ما که جا نگرفتیم. علی خیلی عادی رفت در یک خانه را زد. یک خانم کهنسال آمد دم در و با علی احوال پرسی کرد. 🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚 علی گفت: الان من جا ندارم، فردا خونه خالی میشه بیاین اینجا. باهاش شوخی میکردیم. علی این کیه؟ این که هم سن مادرته؟ می گفت شما کارتون نباشه مهم جا بود که رديف شد. بعد رفتیم حرم سيزده نفر آدم لاغر و ترکه ای سوار یک تاکسی شدیم. کمی که راننده رفت جلو ماشین رو نگه داشت❗️ راننده گفت: یه بار پیاده بشین، دوباره سوار شین ببینم چطور سیزده نفر جا شدین⁉️ یکی دیگر از خاطره های جالب و شوخی های علی، زمانی بود که می نشست و برای ما خاطرات قهوه خانه پدرش و حضور معتادها رو تعريف میکرد. خیلی قشنگ حالات اون ها رو برای ما بازی میکرد. نشان میداد که توی کار تئاتر هم قوی است. یک روز صبح بعد از زیارت عاشورا و نماز صبح وتعقيبات، چهار نفری(من،مهدی موحدی،حمید رحمتی،شهید سیفی) رفتیم اتاق تبليغات تا بخوابیم. زمستان هم بود و یک چراغ علاء الدين وسط اتاق. بیست دقیقه نگذشته از خوابیدن، یهو صدای جيغ علی بلند شد،آی آی آی.... حمید گفت: چی شده؟امام زمان(عج) رو دیدی❓ گفت: نه بابا دماغم خورد به علاءالدین و سوخت! گفتم: براچى❓ گفت: خواب دیدم رفتیم تو روستا واسه پاکسازی، بعد این ماشین تو گل گیر کرد. ماشین داشت گاز میداد و اين لاستیک داشت گل هارو پخش میکرد. آمدم صورتم را اینور کنم که گل نپاشه، خورد به علاءالدین. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بیت المال راوی : حسین ڪفاش و برادر شهید به بیت المال خیلے اهمیت مےداد. در بین خانواده و دوستان و هم محل ها، حساسیت به بیت المال شهید سیفے زبانزد بود. از آنجا ڪه هم محل بودیم، یڪ روز با موتور از خانه آمدم بیرون، دیدم علے سیفے تو خیابان منتظر تاڪسے هستش. ظهر بود و مےخواست براے نماز جماعت برود. من موتور رو جلوے شهید نگه داشتم. گفتم علے بشین برسونمت، گفت خودم مےرم. هرچے اصرار ڪردم سوار نشد. وقتے ڪه به چهارراه رسیدم، یڪ ماشین تاڪسے از بغلم رد شد و بوق زد، دیدم علے سیفے تو تاڪسے نشسته. ناراحت شدم ڪه چرا سوار موتور من نشد. چند روز بعد دیدمش. گفتم:چرا سوار موتور نشدے⁉️ گفت موتورے ڪه تو سوارش بودے مال سپاه بود و بیت المال. نخواستم با این موتور به نماز برم، بعد صورتم رو بوسید و خداحافظے ڪرد... اما عجیب ترین چیزے ڪه درمورد بیت المال از علے دیدم، بر مےگردد به آخرین دیدار ما. یڪ روز بعد از ظهر ڪه شبش قرار بود براے آخرین بار به جبهه اعزام شود، آمد براے دیدن دوستانش و خداحافظے. 💠🔆💙💠🔆💙💠🔆💙💠 پیش ما ڪه آمد، پس از گفتن خاطره و..وقتے مےخواست برود گفت: این پوتین هاے ڪهنه و پاره مال ڪیه⁉️ گفتم: مال منه. بـےمقدمه گفت: پوتین ها رو با پوتین هاے من عوض مےڪنے⁉️ نگاه ڪردم و دیدم پوتین هاے علے بسیار نو و تمیزه. چون شوخ طبع بود گفتم شاید شوخے مےڪنه. اما او جدے مےگفت. مثل اینڪه یڪ ساعت قبل از حرف زدن با من، بهش پوتین نو تحویل داده بودند. گفتم: علے جان،برا چي مےخواے پوتین ڪهنه رو بگیرے و پوتین نو تحویل بدے❓ چیزے نگفت. فقط اصرار داشت ڪه این ڪار را انجام بدهم. بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیڪه. من باید برم یا شهید میشم یا...ولے دوست دارم اگه شهید شدم با پوتین هاے ڪهنه شهید شوم و پوتین هاےنو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده ڪنه. این ها براے بیت الماله. نباید به بیت المال ضرر بزنیم... موقع برگشتن از ڪردستان، یڪ شلوار ڪردے خیلے زیبا گرفته بود واسه خودش. من هم ڪه نوجوان بودم، چشمم افتاد به این شلوار،علے دید ڪه به شلوار ڪردے ڪلیڪ ڪردم و مےخوام بردارم براے خودم. ساڪش رو داد به من و گفت: زود برمےگردم❗️ علے رفت از بازار برایم یڪ شلوار ڪردے زیبا مثل همان خرید و آورد. خودش به سؤال درونے من پاسخ داد و گفت: چون این شلوار براے رزمنده ها و بیت المال هست، نمےتونم بدهم به شما. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «غواصی» راوی: حمید رضا رضایی مدت ها از حضور آقای سیفی در لشگر گذشت. نیروهای لشگر و گردان ما مشغول تمرین غواصی شدیم. هر روز می رفتیم مانور و تمرین غواصی. یه روز به آقا سیفی گفتم: آقای سیفی خیلی میری تبليغ گفت: چطور مگه، وظیفه ی من تبلیغ است، طلبه ام باید برم. باز دوباره اون صراحت کار دستم داد. من گفتم: میدونم وظیفه هست و طلبه ای، امروز ميرى گردان بلال، فردا ميرى گردان عمار، بعد ميرى گردان تخريب و.... پس کی آموزش غواصی میبینی⁉️ گفت منظورت چیه❓ گفتم منظورم اینه که وقتی ما رفتیم عملیات، تو رو نمی برن، تو حاج آقایی دیگه، تو که آموزش غواصی ندیدی. تو رو نمیبرن. یه دفعه دیدم رنگش چهره اش عوض شد. با همین حرف من گفت جدی میگی⁉️ گفتم: قاعده اش اینه. یعنی از نظر نظامی شما الان تو گروهان غواصی، ولی هیچ دوره غواصی ندیدی. خُب ما چطوری شما رو شب عملیات با خودمون ببریم❓ یه فکری کرد و گفت: پس من برنامه ام رو یه جوری تنظیم میکنم که هر وقت آموزش غواصی باشه منم باشم. گفتم میل خودته. ولی اگه با ما نباشی می زاريمت نگهبان چادرها. 🦚🌸🍂🦚🌼🍃🦚🍂🌸 گفت: نه اینجوری نیست، من باید بیام. از فردای اون روز که من این حرفو زدم دیدم ایشون نفر اول صف وايساده، من هم با خنده گفتم: شیخ علی شوخی بود. گفت: این حرفا نیست، من باید بیام. خدا رحمت کنه، فرمانده گروهان غواص گفت: آقای سیفی اینجا چیکار میکنی❓ گفت: دیگه حالا، بالاخره هروقت آدم برگرده برگشته، ما حالا اومدیم. چون همه او را دوست داشتن، دیگه بیشتر از این اذيتش نکردن، گفتن خیلی خُب بیا. رفتیم آموزش های غواصی رو شروع کردیم. خیلی هم سخت بود. می دونيد تو آموزش غواصی کار سخته، حالا شما ببینید یک طلبه ای اومده وسط یه جمع کارکُشته. چون این گردان حمزه افراد نظامی کار کشته ای داشت. انصافاً هم قوی💪🏼 بودند. حالا آقای سیفی اومده تو این جمع، ولی خوب پیش رفت. اصلاً احساس خستگی نمی کرد، مثلاً ما وقتی می رفتیم آموزش و برمی گشتيم، استراحت می کردیم. ولی آقای سیفی تازه می رفت سخنرانی، آموزش های غواصی خیلی سخته، آب رودخانه دز که در واقع محل قرارگاه لشگر ما بود، آن هم در زمستان بسیار سرد❄️ بود. آب کوهستان هم می آمد توی آن و دوتا سرما باهم می شد. هم آب سرد، هم هوا سرد، سرمايش آنقدر که بدن تحمل نمی کنه. یعنی باید خیلی توش بمانی تا بدن رو سازگار کنی تا بتوانی تو این آب بمونى. حالا آقای سیفی اومد تو این جمع و داره آموزش می بینه، اونم چه آموزش های سختی❗️ یادم هست یکی از آموزش ها این بود که ما یک کیلومتر خلاف جهت آب شنا کنیم خلاف جریان رودخانه خیلی کار سختیه.... ...توی همه ی مسیرها آقای سیفی بود، به خاطر اینکه خط نخوره. چون افرادی که بدنشون تو این آزمایش اجازه نمی داد، یا اینکه نمی تونستن، خطشون می زدند. مثلا ما روز اول ۱۵۰ نفر بودیم، ولی روز آخر ۴۲ نفر شدیم.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «رویاے پرچم ها» راوی : حمیدرضا رضایـے براے من عجیب بود ڪه حاج آقا سیفے چرا گردان حمزه رو انتخاب ڪرده. انگار ڪه تاحالا هیچ دوستے نداشته و این افراد باهاش دوست شدند. اما بعد فهمیدم ڪه آقاے سیفے رو تو لشڪر عاشورا همه مےشناسن. چے شد یه دفعه آمد و مانگار شد؟ خودش احساس کرد ڪه این جمع، جمع خاصے است.برا همین ماند. بعد از تمرین هاے سخت غواصے، ما مےآمدیم براے استراحت، آقاے سیفے تازه مےرفت سخنرانے، ما وظیفمون فقط آموزش دیدن بود. ولے او هم آموزش مےداد هم تربیت. خیلے ڪار سختے بود. مانور بهمن شیر آغاز شد. از رودخانه بهمن شیر باید با غواصے مےرفتیم اونطرف. 🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄 فرض مےڪردیم مےخواهیم از اروند رود رد بشیم، بهمن شیر درسته ڪوچڪ بود، ولے سختیش مثل همون بود. اونطرف هم سیم خاردار گذاشته بودیم و موانع را شبیه سازے کردیم. بعد من به آقاے سیفے گفتم: اون خاطره‌اے ڪه اون شب گفتے یادته❓ اگه امروز مثلا پشت این سیم خاردارها گیر ڪردیم چیکار باید بڪنیم❓ گفت خودم مےخوابم روے سیم خاردار. گفتم نه حاج آقایـے، ما شوخے ڪردیم. تو مانور لازم نیست این ڪارها رو انجام بدے. اتفاقا رفتیم آنطرف و گیر افتادیم. این سیم چین ڪه باید سیم خاردار رو بزنیم از دست بچه ها افتاد و گم شد❗️ 🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱 حالا بچه ها موندن پشت این سیم خاردارها. بلافاصله آقاے سیفي خوابید روے سیم ها، هر ڪارے ڪردم، دستشو گرفتم، قسم داد ڪه دستمو نگیرید. بگذارید بخوابم و رد بشید. شما ببینید ما از آقاے سیفے عزیزتر ڪه نداشتیم، بعد توے مانور نه توے عملیات واقعے، رفت خوابید روے سیم خاردار، بچه هارو قسم داد ڪه رد بشید حالا چجورے آدم دلش مےیاد پا بزاره رد بشه⁉️ یڪے دو نفر از بچه ها را مجبور ڪرد ڪه رد بشن. من خودمو به آب و آتیش زدم تا توانستم یه انبردست پیدا ڪنم و گفتم دیگه لازم نیست این ڪار رو بڪنے، گفت: نزاشتے من امتحانم رو ڪامل پس بدم. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «امام جماعت» راوی: آقای قماشچي شهید سیفی خیلی سریع تو گردان و حتی لشکر مشهور شد و به همه گردان ها می رفت. جلسه قرآن، سخنرانی و روضه و... خیلی کمتر ایشان را می دیدیم. خیلی سخت بود برا یک روحانی این همه سخنرانی و جلسه قرآن و با این حال، تو آموزش های غواصی و مانورها شرکت می کردند. غواصی خیلی سخته اون هم تو سرما و رودخانه که فشار آب زیاد است و این آب سرد گاهی باعث لخته شدن و سکته کردن می شد. این قضیه برا برخی بچه ها که لاغر بودند مشکل زیادی ایجاد میکرد. علی آقا چون لاغر بود به همین صورت بود ولی علی هم تمرین و آموزش می دید، بعد می رفت تبلیغ. تمرین ها سه ماه طول کشید بعد چند روز مانده به عملیات، ما تو بهمن شیر مانور عملیات رو انجام دادیم. مثل اروند نبود. چون اروند یک متر از سر آدم می زد بالا، حتی چندتا از غواص ها رو آب اروند برد. بعد مانور، رفتیم به کناره های اروند و چادر زدیم. یکی دو شب مانده بود علی آقا تو چادر فرماندهی به ما آمار شهدای توی چادر را گفت، بعد از اتمام عملیات، عین گفته ی ایشان محقق شد. یک هفته قبل عملیات خواب دیدم که علی داره اذان میگه با اون صدای قشنگ و شهید اکبری که فرمانده ایشان بود به سمت آسمان پرواز می کرد، وقتی این خواب را به علی آقا گفتم، جواب دادند: ((هر دوتامون شهید می شیم)) 💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿 و همینطور هم شد. ماشب بیستم، یک ربع به ده، بعد از گذشتن از موانع خورشیدی رسیدیم به سیم خاردارهای عراقی. ساعت ده لشکر های دیگر شروع کردند به حمله و عراقی ها توجهشون به اون طرف جلب شد و وجود ما رو حس نکردند. ولی بعد از چند لحظه نمی دونم از کجا متوجه شدند و ما رو به رگبار بستند. بیشتر شهدای ما تو اون لحظه رخ داد و شهید سیفی نیز تو اون لحظه بر اثر اصابت گلوله به سر به شهادت🩸 رسیدند. بعد عملیات برگشتم به حوزه، ولی به خدا قسم یک مدت طولانی نمیتونستم درس بخونم و مدام گریه میکردم. یاد روزای با شهید بودن می افتادم و گریه میکردم. لحظه به لحظه صدای ایشان را تو اتاق حس میکردم. حرفش مثل جواهر نزد بچه ها خریدار داشت. او روحانی گردان و شاگرد مکتب امام جعفر صادق(ع) شهید علی سیفی بود که در حماسه والفجر هشت از دنیای خاکی به بهشت ابدی پرگشود. 💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿💎🌿 روحانی گردان بود و از بچه های اهل دل. روزی با تندی با برخی بچه ها برخورد کرد. شب عملیات والفجر هشت می گفت: عزیزان، ببخشید از برخورد تند من در فلان روز، من مخلص همه شما هستم.... حاج آقا با عمامه جلوی گردان ایستاد و بچه ها را از زیر قرآن رد کرد. او نام شهدای فردا را به برخی از دوستانش گفته بود. در مراسم روضه، گوشه عمامه اش را باز کرده و به بچه ها گفت مهمات رزمنده ها افتخار عمامه من است. عملیات که شروع شد وقتی تیر خورد بچه ها عمامه اش را دور زخمش بستند. آخر هم با عمامه اش راهی آسمان شد. بردار کجباف میگفت: شهید سیفی، علی رغم آنکه اصليتى آذری داشت ولی صمیمیت خاصی با بچه های دزفول به خصوص با شهید یوسف جاموسى داشت. در عملیات والفجر ۸ با اطمینان از شهید شدنش سخن گفت. شبی از شب‌ها به واسطه شناخت قبلی خود از شهید یوسف جاموسی به بچه ها گفت: اگر من شهید شوم حتماً یوسف را نیز به نزد خویش می برم. یوسف هم به دنبال علی رفت... علی فردی خوش سیما و برخوردش با همه خوب بود. جوانان زیادی را که در مسیر خدا نبودند جذب کرد. نماز شبش ترک نمی شد. به امام خمینی( ره ) علاقه خاصی داشت. در یکی از دیدارهای جماران، مرحوم آقای کوثری قندی به عنوان تبرک به شهید داده بود که به بچه‌ها بدهد.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «اتاق شهدا» راوی : حميد رضا رضایی بعد از اتمام مانور ها و...حرکت برای استقرار در پشت اروند آغاز شد. ما رفتیم منطقه ای که دقیقا پشت اروند رود قرار داشت. ظاهراً نام منطقه خسرو آباد بود. خانه هایی که حالت گلی داشت. اون شب ها توی این منطقه که فاصله اش با اروند به یک کیلومتر می رسید روزای آخر حضورمون تو بهمن شیر بود. با بچه ها جمع شدیم توی سنگر فرماندهی گروهان نصر. اونجا نشستیم با دوستان. خب ما باز شيطونيمون گل کرد. گفتم: آقای سیفی من یه چیزی میخوام بگم؟ گفت چی❓ گفتم: تو خیلی اهل معنویت و اهل دلی و.... گفت: بابا سر به سر ما نذار. کمی مکث کردم. چیزی که در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم:علی آقا،من مطمئن هستم تو میدونی کیا شهید میشن؟خواهش میکنم بگو. علی با همان چهره ای که حالا خیلی ملکوتى شده بود نگاهی به جمع رفقای اطراف کرد. گویی میخواست ببینه نامحرمی نباشه. بعد آرام گفت: آره،میدونم❗️ شاید اولین باری بود که آقای سیفی میخواست از مطالب خاص خودش به ما بگويد. من و دیگر رفقا تا آن موقع به چشم یک روحانی عادی به ایشون نگاه می کردیم. فکر نميکرديم ايشون چنین مطالبى را خبر داشته باشه. البته اون شيطنت باعث شد این سؤال رو بپرسم. ولی از ته دلم می دونستم که ايشون از چیزهایی خبر دارد. باز علی آقا سکوت کرد. گفتم: پس من می پرسم تو بگو❗️ اینم از زیرکی من بود. شروع کردم. اول رفيقاى خودم رو سؤال کردم. اون هایی که خیلی دوستشون داشتم.گفتم: مسعود چی میشه❓ اصلاً اون نوری که ما دورش می چرخیدیم مسعود بود، برای من مهم بود، موقع شهادت پيشش باشم. علی آقا بدون مکث گفت: شهید میشه. گفتم: محمد رضا؟ گفت: شهید میشه. گفتم مش حمید؟ گفت: شهید میشه. خیلی سخت شد. دلم به لرزه افتاد.گفتم: نیازی❓ گفت: نه شهید نمی شه. سکوت کردم. این هایی که راحت از شهادتشان حرف می زد بهترین دوستان من بودند. ترسیدم نفرات بعد را بپرسم اما خودش شروع کرد و گفت: این شیر حسین قلاوند رو میبینی؟اين یکی از شهداست. بعد گفت: این عمو گودرز رو میبینی❓ شهید نمیشه. فلانی شهید میشه. فلانی شهید میشه.... گفتم بسه دیگه،اينايى که داری میگی به جونمون بسته اند. تو راحت داری میگی این شهید ميشه،اون شهید میشه. برا ما اینقدر راحت نیست که تو داری راحت میگی. به آقای سیفی گفتم من چی❓ نگاهی به صورتم انداخت دل توی دلم نبود. مکثی کرد و گفت: نمیدونم❗️ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ تو به همه گفتی. آخه چرا نمیدونی❓ به خاطر اینکه با من دوستی❓ گفت:نه واقعا نمیدونم. اگه ميدونستم می گفتم. هرچند بعدها فهمیدم که چرا نميدونه... اتاق گلی ما تو منطقه خسرو آباد اتاق شهدا شد. یعنی تمام افراد اون اتاق،خبر شهادت خودشان را از علی آقا شنیدند. تنها کسی که از اون اتاق شهيد نشد خودم هستم! همگی تو عملیات والفجر هشت و چند نفر هم بعد از آن شهید شدند. آقای سیفی این اتاق را دوست داشت. یعنی آدم های این اتاق را خیلی دوست داشت. خودش هم اونجا ميموند و می خوابید.یعنی حاضر نبود جای دیگه بره. آقای سیفی از موقع ورودش به گردان تا موقع شروع عملیات با ما بود. به هیچ عنوان جدا نشد، دلیلش من بودم که رفاقت رو باهاش شروع کردم و آوردمش به گردان. بلکه به خاطر مسعود و محمد رضا و.... شاید بگیم به خاطر اینا بود که حاضر نشد جای دیگه بره موقع خواب و غذا خوردن همیشه سعی میکرد با ما باشه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «معرفی شهدا» راوی : آقای طاهری ...یہ مطلب دیگہ از شهید سیفے، بحث نماز جماعتش بود. قبل از اینڪه بلند بشه اقامہ بگہ برا نماز، گفت ڪه برادرا من یڪ سجده مےرم یڪ ذڪرے مےگم اگر شماهم دوسٺ داشتید سجده برید همین ذکرو بگید. دیدم ایشون رفت سجده دو سہ بار بہ همون لهجہ خاص ٺرکے شروع ڪرد این ذکرو گفٺ: « سَجَدتُ‌ لَڪَ یآ رَبِّ خاضِعـاً خاشِعـاً.» و شدیداً گریہ مےڪرد درحالِ سجده. بعدش بلند شد و نماز رو اقامہ ڪرد. حدود ۱۰ روز قبل از شهـادتش در منطقہ بهمن شیر بودیم. تو بهمن شیر تو نخلستان ڪه خونہ هاے روستایے بود مستقر بودیم. اونجا کار تمرین انجام مےدادیم. بچہ هاے غواص مرتب ڪار مےکردند. یه روز ڪار انجام شد اومدیم نماز ظهر، بعد نماز و ناهار، خسته بودیم. با چندتا از بچہ ها دور شهیـد سیفے نشستیم. همین طورے در اومدیم بہ شهید سیفے گفتیم: حاج آقا، گفٺ : جانم! گفتیم حاج آقا وجدانا بگین تو اینـ جمعے که نشستیم ڪے شهید میشہ تو این عملیاٺ❓ یہ خنده ملیحے ڪردو گفٺ : من از کجا بدونم. گفتیم حاج آقا جان خودت بگو تو این جمع کے شهید میشہ❓ اولش امتناع مےڪرد که بابا من از ڪجا بدونم، اصرار از ما ادامہ داشت، دیدم یه دفعہ مڪثے ڪرد وگفٺ بگم❓ گفتیم : بگو! حاج آقا گفت : از محمدرضا گفتن هنر نیست، همه میدونن این رفته است. همین طورےهمہ میدونن ایشـون شهید عملیاٺ بعدے است. راست مےگفت. ما تو گردان، شهید محمدرضا ایزدپور رو بہ عنوان فرمانده داشتیم. شایـد دوماه قبل شهادتش مےدونستیم ڪه این شهید میشہ ، گاهاً خودش مےگفٺ ڪه من رفتنیم. بہ جایـےرسیده بود که وقتےداشت راه مےرفت احساس مےڪرد تو زمین راه نمےرود. بعد شهید سیفے گفٺ: مسعود اڪبرے فرمانده نیروهاےغواص. مسعود اکبری فرمانده گروهان غواص، یہ برادرےداشت از نظر هیڪل چاق بود. این هم تو تدارکات گروهان ما بود 💗💛💗💛💗💛💗💛 ایشـون نشستہ بود ڪنار شهید سیفے. بعد دیدیم زد تو ڪمر مهدے اکبرے، ما همہ تعجب ڪردیم. شهادت بہ مهدے نمےآمد؛ خواستیم بگیم مهدے⁉️ دیدیم خودش گفٺ: برو یہ فکرے برا خودت بکن. داداشت رفتنیه. مسعود رفتنیه . یکےداشتیم تو گروهان ما، از بچه هاے تازه وارد بود. شهید نعمت سعیدوند، خیلے جوان نازے بود. خوش سیمـا، قد بلند، بسیجی بود. این نشسته بود اون گوشہ، خیلے مظلوم بود. پدرشم تو گردان بود. ایشون خیلے ساکٺ اون گوشہ نشستہ و زانو هاشـو تو دست گرفتہ بود. شهید سیفے گفت: این نعمت رو نگاش کن، نگاش کن...اینم خودشـو مظلوم گرفتہ که بگم اینم شهیده❗️ زدیم زیر خنده. بعد گفت نخندین، نعمت هم جزو شهداے عملیاته. او همینطور مےگفت و ما با تعجب گوش مےکردیم. جالبش اینجاسٺ. آخر سر، حرف یکے از دوستان بہ نام صادق نیازے شد. خیلے از بچہ ها فکر مےکردند که صادق تو این عملیات شهید میشہ. چهره و رفتارش اینطور نشان مےداد. من خودم گفتم: حاج آقا صادق چے❓صادق نیازے❓ گفٺ: نہ ایشون شهید نمےشن. ایشون مجروح مےشه. همین اتفاق هم افتاد صادق مجروح شد. آخر سر که نام همه را گفتیم و خبرشان را از حاج آقا شنیدیم گفتم:حاج آقا خودت چے؟ با لبخندے بر لب گفٺ: نه بابا من کجا شهادت کجا⁉️ گفتم حاج آقا: راستشو بگو. جمله اے به خودم گفت که هنوز در ذهنم هست. حاجے گفت : اگہ من تو این عملیات شهید نشدم ،بگین سیفے آدم کثیفے بود. آن روز گذشت. خداوند رو گواه مےگیریم. تڪ تڪ بچہ هایے که ده روز بعد ٺو عملیات شهید شدند،همان هایـے بودند کہ شهید سیفے تو اون جلسہ بہ زبان آورد. ما فکر مےکردیم خدایا شهید سیفے این ها رو از ڪجا گفت❓ چطورے هیچ کدوم رو خطا نداشٺ. یک به یڪ اونایی که گفت رفتند. حتے اون هایی ڪه گفت مے مانند، ماندند! منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «یاد آن‌روزها» راویان : خانواده و دوستان شهید ...یڪ روز تو جمع نشستہ بودیم. علے آمد و رو به یکی از دوستانم گفٺ: فلانے اون دعایی که دیشب سر نماز برایم کردے بر آورده شد. بعد از رفتن علے اون دوستم برگشت گفت: من ڪه به کسے چیزے نگفٺم چطورے فهمید⁉️ سه روز مانده بود به شهادت؛ حال عجیبے پیدا کرد، اصلا انگار در این دنیا نیسٺ. یڪ شب او را در یک خلوت پیدا کردم. دستش را به حالت جام بالا گرفته بود و رو به آسمان مے گفت: بریزید بریزید. برادر حقے مےگفت: چند روزی در مراغه بودیم. همواره از همدیگر خبر داشٺیم. آخرین بار در بازار بشث مسجد جامع مراغه به همدیگر برخورد کردیم. بعد از سلام و علیڪ و حال و احوال گفٺ: پدرم را در خواب دیدم، پدرم گفت بیا، دارم حساب و کتاب هایم را مے کنم و مے روم به جبهه و... آخرین مرخصے را در مراغہ گذراند. قرار بود علے به جبهه اعزام شود. پیراهن سفید پوشیده بود، برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباس هایم را بو ڪن. رفتم لباسش را بو کردم، بوے عطر عجیبے داشت که تا حالا چنین بویے به مشام من نخورده بود. گفتم: داداش چه عطرے زدی❓ گفت: عطر خاصی نیست❗️ هر ڪس کہ به شهادت نزدیک بشه چنین بوےعطرے ازش حس مےشه. بعد چند تا عڪس نشونم داد و گفت: کدام یک برا عکس سر مزار خوبه❓ از حرفش عصبانےشدم و گفتم: چی میگے داداش، ان‌شاءالله مثل دفعات پیش سالم می رے و سالم بر می گردے. می‌خواست براے آخرین بار از خانه بره بیرون. مادر گفت: علے، برا عيد لباس تازه مے خوام براٺ بگیرم. علےجواب داد: نه مادر❗️ لباس های منو اونجا دوختن و آماده اسٺ❗️ وقتےکه مے رفت از زیر قرآن ردش کردم. پشت سرش آب ریختم. مےخواست ڪه از آخر ڪوچه بپیچد، برگشت یه نگاه خاصے ڪرد و رفٺ❗️ با خودم گفتم: چرا اینجوری نگاه کرد⁉️ نڪنه واقعا آخرین بار باشه⁉️ و اون نگاهـ واقعا نگاهِ آخر بود... وقٺے مے خواست از مادر خداحافظی کند، مابین دربِ منزل، با حالتے روحانے و متفاوت با دفعاتِ قبل خداحافظے کرد. اولین بارے بود ڪه اشڪ💧 ریخٺ. هر بار مے خواست خداحافظی کنہ، گریه اے در کار نبود، ولے این بار خودش مےدانست ڪه بر گشتے در کار نیست. برگشت به مادر گفت: در بهشت منتظرٺ هستم که بیای باهم وارد بشیم، اینقدر گریه نڪن. از تہ دل بخواه و فرض کن قربانے به قربانگاه روانه مے کنے. گذشٺ تا اینڪه یک شب مادر با یک تکان شدید از خواب پرید❗️ رفت در را باز کرد و جلوے در را آب و جارو کرد. خیلی مضطرب و نگران بود. درست نیمه شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ بود. کمے ڪه نگرانی اش ڪم شد به داخل خانه آمد. بعدها فهميديم علے همون لحظات به رسید. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «آلبوم» راوی : ‌آقای طاهری ماجرای رفاقت ما با شهید سیفی در والفجر ۸ تمام شد. من شاهد بودم ڪه تمام ڪسانی ڪه مژده شهادت را از شهید سیفی شنیدند، همراه او به آسمان پر ڪشیدند این ماجرا گذشت و ما ناڪام از جبهه برگشتیم. چند سال پیش رفته بودم مشهد. با چند تا از بچه های لشڪر ۲۵ صمیمی بودیم. تو راه رفتم منزل یڪی از دوستان در استان گلستان. دوستی داشتم ڪه خدا رحمتش ڪنه، شیمیایی بود و چند سال پیش شهید شد. از بچه های لشڪر ۲۵ ڪربلا بود به اسم نادر رضایی. شب منزلش ماندم همینطوری نشسته بودیم ڪه رفت آلبومش را آورد و گفت : آقای طاهری بیا آلبوم زمان جنگ ما رو هم ببین. داشتیم ورق میزدیم📔 و عڪسا رو نگاه میڪردیم. یڪباره با تعجب دیدم توی جمع رزمندگان شمال، شهید سیفی وسطشون نشسته‼️ از اینڪه بعد از مدتها تصویر دوست شهیدم را، آن هم اینجا میدیم جا خوردم. بعد بهش گفتم ڪه نادر این پهلوی شما چی ڪار میڪنه❓ برگشت و گفت : مگه شما می شناسیش⁉️ گفتم : بابا این شهید سیفی روحانی گردام ما بود. یڪی از دوستان صمیمی من بوده و.‌‌... گفت : راست میگی❓ گفتم : آره بابا ، اصلا این پهلوی ما شهید شد. تو گردان ما شهید شد 🤎🤍🖤💜💙💚❤️🧡 آقا نادر جلوتر آمد و خیره شد تو عڪس شهید سیفی. بعد گفت : فقط من نمیدونم ڪه خداوند این بشر رو از ڪجا برای ما رسوند. او آمد و از نظر معنوی تحول عظیمی ایجاد ڪرد تو بچه های ما. آقای سیفی خودش آمد و خودش هم رفت. بعد شروع ڪرد چند مطلب و خاطره از ایشون گفت. آقا نادر آخرش گفت : شڪ نڪن این آقای سیفی مرتبط با آقا امام زمان (عج) بود. با اینڪه خودم چیز هایی فهمیده بودم گفتم مطمئنی⁉️ گفت : آره، ایشون سر و سری داشت. من باهاش ارتباط داشتم. من برخی مسائلش رو خبر داشتم نادر ادامه داد : شهید سیفی چند بار پیغام هایی از طرف امام زمان میبره ڪرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی. یه مقدار دیگه برام تعریف ڪرد. بعد اشاره ڪرد ڪه گفتن از شهید سیفی تمامی ندارد. مدتی بعد برادر ملڪی را دیدم. میگفت: چند سال بعد از جنگ، یڪ روز مسلم شاهرخی ( فرمانده گردان جندالله، ڪ بعدها شهید شد ) را دیدم. بهش گفتم : مسلم برایم یڪ سوال پیش آمده، چرا هر وقت عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت، قبل از عملیات با علی سیفی می رفتید بیرون و تنها خلوت می ڪردید⁉️ مسلم گفت : بی خیال این ها حرفای گفتنی نیست. از من اصرار و از مسلم انڪار، بالاخره از من قول گرفت ڪه تا زنده ام جایی نگو. گفتم باشه مسلم گفت : من با علی می رفتیم بیرون از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من میگفت. اینڪه مثلا چند نفر شهید می شوند، چند نفر زخمی و... حتی میگفت ڪجای ڪار عملیات به مشڪل می خورید و.... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣3⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «حضور» راویان : خانواده و دوستان شهید خانم آرزومند از همسایگان ما بود، به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت، چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد می گفت: روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمیشوی❓دراین خانه بزرگ❓ ایشان گفت: نه، علی همیشه به من سر می زند، وقت نماز باهم وضو میگیریم و صحبت میکنیم... خیلی تعجب کردم، گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید❓ گفت: بعداز شهادت مرتب به من سر می زند، اولین بار، سه روز از شهادت علی می گذشت، مابرایش درخانه مجلس گرفتیم. شامی تدارک دیدیم، ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد، لذا غذا به اندازه کافی نبود. من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هِی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه ی آشپزخانه دیدم❗️ به من گفت: مادر، چرامضطربی❓ قضیه را برایش تعریف کردم، نمی دانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش. من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم. آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم. آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدیم. همه سیر خوردند و در آخر، به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند. حدود بیست شب که از شهادتش گذشت. من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت میکردیم. یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد. آمد داخل خانه، سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: نون میخوری❓ گفتم: نه. کمی با هم صحبت کردیم. بعدش پاشد رفت. از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید❓گفتند: نه. گفتم: بابا الان از جلوتون رد شد رفت. گفتند: نه ندیدیم. ما در منزل تنور داشتیم. چند وقت یکبار، مادر با همسایه ها دور تنور جمع می شدند و نون می پختن. این رو مادر نقل می کرد. گفت: مثل روزهای دیگه داشتیم نون درست میکردیم، یکی از همسایه ها با خوشحالی آمد پیشم و گفت: سلام حاج خانم، دیشب علی آمد به خوابم. به من با لبخند بشارت یک بچه صالح را داد. مادر میگفت:ا این خانواده چندین سال بود که بچه دار نمی شدند، بعد از مدتی که از خواب گذشت. این خانواده صاحب فرزند شدند. بعد از گذشت چند سال از شهادت علی، یکی از همسایه ها آمد و گفت: مدتی بود چشم درد شدیدی داشتم. هر دکتری ميرفتم جواب نمی گرفتم. بالاخره رفتم سر مزار شهید علی و باهاش درد و دل کردم. بعد از آن، چشم دردم به کلی از بین رفت. هروقت مشکلی برایم پیش می آید با رفتن سر مزار و توسل به شهيد، فوری حل می شود. از این عنایت ها خیلی هست. هروقت می رویم سر مزار، چند تا خانم یا آقای جوان نشستند، یعنی هیچ وقت نشده ما بريم و کسی سر مزار نباشه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣3⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «شهید زنده» راویان : دوستان و بستگان شهید سه سال بعد از شهادت علی، من با یکی از فامیل ها که زیاد فرد معتقدی نبود صحبت می‌کردم. بعد به درخواست من رفتیم مزار شهید علی. رسیدیم مزار و نشستیم و فاتحه خواندیم، این فامیل ما برگشت گفت: اینکه میگن امثال علی شهید شدند، فقط حرف حکومته. چون می‌خواد کشته های‌ خودش رو شهید خطاب کنه. شهید به معنای واقعی که این‌ها نیستند. از این حرفش ناراحت شدم. نمی‌دونستم چی بهش بگم. ادعا داشت که آدم باسوادی است، اما تحت تاثیر...قرار داشت. هر حرفی زدم بی‌فایده بود. همون جا از شهید خواستم که باید نقداً یک چیزی بهش نشون بده که باور کند شماها شهید و زنده هستید. باید باور کند در راه خدا و ائمه رفته‌اید. هنوز حرفم تمام نشده بود، دیدم علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود لبخند زد، قشنگ لب هایش کشیده شد❗️ من خودم ترسیدم. این فامیل ما زود از جا پرید و من را بغل کرد❗️ بهش گفتم: نترس.توهم نکردی، منم این صحنه را دیدم. این زنده بودن شهید است که می‌خواست گوشه‌ای از آن را به تو نشان دهد. اشک💧 از دیدگانش جاری شد. بعد از آن قضیه، یک تغییر اساسی در زندگی‌اش ایجاد شد. البته این حرف ها و حکایت ها درمورد شهید سیفی برای دوستانش طبیعی است. آن ها کرامات بیش از این دیده‌اند. یکی دیگر از دوستانش می‌گفت: بعد از شهادت علی، او را در خواب دیدم. احساس کردم صدای مداحی می‌یاد، پرسیدم: کجا هستی❓ علی سیفی گفت: نمی‌دانی کجا هستم❗️ گفتم: واقعا نمی‌دانی کجا هستی⁉️ گفت: نه، هر جا حضرت زهرا(س)باشند من هم آنجا هستم... بی‌خود نبود که حاج شیخ حسین انصاریان، بعد از شهادت راجع به ایشان می‌گویند: شهید علی سیفی قطار عرفان را سوار شدند ولی ما لنگان لنگان می‌رویم... تا سال ها بعد از شهادت علی، هر وقت مادر شهید مریض می‌شد، اجازه نمی‌داد برویم دکتر، می‌گفت: علی می‌آید❗️ بعد هم خوب می‌شد❗️ می‌گفت: علی آمد و خوب شدم. یکبار که برای نمونه برداری دیالیز برده بودیم بیمارستان، حالم خوب نبود و نتوانستم مادر رو تو اون شرایط ببینم. من از اتاق بیرون رفتم. بعد از اینکه مادر به هوش آمد گفت: علی کجا رفت⁉️ گفتم مامان⁉️علی اینجا نبود.علی شهید شده. گفت: نه بابا❗️ الان همین جا بالای سرم بود. آن روز هم حال مادر خوب شد و برگشتیم. آخرین باری که مریض شد، به ما گفت: من دیگه رفتنی هستم، علی نیومده بالا سرم. باور نمی‌کردیم اما همینطور شد. بیست سال بعد از شهادت علی، در یک غروب سرد پاییزی، زهرا خانم مهمان علی در بهشت الهی شد. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️