eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.4هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بیامشهد راوی : فرزاد پاک نیا و داریوش بهمن پور زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام یا با عصا و یا با صندلی چرخدار اینطرف و آنطرف می‌رفت. رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت:«فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم. انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو می‌گرفتم. (شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند. در همین حین متوجه شدم آنجاست. سید نزدیک شد و به من گفت: . در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند ، ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی.» بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد.باید برویم. گفتم آخه با این حالِت که نمی‌شه. من نمی‌توانم به تنهایی تو را همراهی کنم. با اصرار او رفتیم تهران. اتفاقی اقای بهمن پور، یکی از دوستانم که تو جهاد فعالیت می‌کرد را دیدیم. به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شماهم می‌آیی⁉️ قبول کرد و همراه ما آمد.درحالی که از ماجرا خبر نداشت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم. وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود. اتاق گرفتیم ‌وبعد از غسل زیارت راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت تر از حالا بود. وقتی وارد صحن شدیم، قرآن قبل اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر می‌کند❗️ فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و.... خواستیم ببریمش گوشه ای از حرم، اما نگذاشت. گفت: میخواهم بروم وضو بگیرم و وارد حرم شوم. کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو می‌رفتیم. من و علیرضا هردو زیر کتف های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح می‌شدیم. نمی‌دانم چطوری، ولی دیدم جمعیت آرام آرام کنار رفت و راه ما باز شد، درحالی که مردم حواسشان به ما نبود❗️ علی نمی‌توانست حتی پایش را زمین بگذارد.عصب پا از بین رفته بود. تقریبا رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بی‌خود شد و فریاد زد: . ناگهان مارا کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد‼️❗️ وقتی مردم متوجه شفا گرفتن علی شدند، ریختند به سرش و پیراهنش را می‌کشیدند برای تبرک❗️ یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و... خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند، سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجره‌اش رو به مسجد گوهرشاد باز می‌شد بردند. مردم جمع شده بودند.خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 جانبازی که با صندلی چرخدار🦽 آمده و عصب پایش قطع بود ، حالا با پای خودش راه می‌رود❗️ شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند.بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و شروع کرد برای مردم صحبت کردن. انگار آنجا یک نفر را می‌دید. شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان او هم اکثراَ تربیتی بود. بعد از اتمام صحبت ها بیهوش افتاد روی زمین. یکی از حرف‌هاش این بود که برای ظهور امام عصر(عج) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنید... بعد از آوردن آب قند حال و احوالش مختصراً خوب شد. بلند شد ترسیدیم میان مردم برویم. چون مردم منتظر ما بودند❗️ نمی‌دانم یک ساعت یا دو ساعت خادم ها مارا نگه داشتند. آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد❗️ گفت شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان⁉️ از مشهد برگشتیم مراغه خبر همه جا پیچید. خیلی ها به دیدن علی آمدند. بعد از آن ماجرا رفتیم حوضه علمیه قائم(عج) در منطقه‌ی چیذر تهران ثبت نام کردیم.چون چندتا از بچه‌های مراغه آنجا درس می‌خواندند. یکی دو سال آنجا بودیم. مدیر حوضه چیذر از دست ما عاصی شده بود. چرا که تمام طلبه ها را تشویق می‌کردیم بروند جبهه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «اسطوره» حمیدقماشچی حدودا سال ۶۴ بود ڪه توفیق طلبه شدن و تحصیل در حوزه علمیه قم را پیدا ڪردم. حدودا یڪ سالے بود ڪه ما در مدرسه رسول اڪرم(ص) ڪه زیر نظر حوزه علمیه بود درس مےخواندیم. دقیقاً یادمه یڪے از روزهاے زمستان حدود ۱۱ صبح بود ڪه دوستان گفتن ڪه یڪے از طلبه هاے جدید از تهران اومدن به مدرسه و الان جاے خالے نداره. واقعا حجره ها بسیار ڪوچڪ و شلوغ بود. معمولا طلبه ها سعے مےڪردن با افرادے هم اتاق شوند ڪه تا حدودے از نظر روحیات از نظر سطح درسے در یڪ هماهنگے خاصے باشند تا از وجود هم استفاده ڪنند. در این شرایط ڪسے داوطلب نشد ڪه با ایشان هم اتاق شود. شاید از شخصیت ایشان اطلاع نداشتند. شاید جا نداشتند... ولے من وقتے براے اولین بار ایشان را دیدم، باور ڪنید از همان لحظه‌اے ڪه من به چهره‌ ایشان نگاه ڪردم، یه احساس معنویت خاصے در ایشان دیدم. ناخواسته جذب چهره نورانےاش شدم. معصومیت خاصے در چهره داشت. احساس ڪردم علے با تمام افرادے ڪه تا حال دیدم متفاوت است. بلافاصله پیش قدم شدم و پیشنهاد دادم که ایشون به حجره ما تشریف بیاورند. با آن ڪاپشن بسیجے و لوازم بسیار بسیار ساده یڪ ساڪ🧳 و چفیه و تعدادے ڪتاب📚 وارد اتاق ما شد. از آن لحظه آشنایے ما شروع شد. من نمےدانم از خصوصیات ایشون ڪدام را نام ببرم. علے آقا سنش ڪم بود. هم سن من بود.اون موقع فڪر مےڪنم ۱۸ ساله بود. اما اون ابهتے ڪه داشت،جذبه‌اے ڪه داشت،ڪلام پرنفوذی ڪه داشت،باعث شد همه ایشان را به عنوان یڪ روحانے با سن بالا حس ڪنند. هیچڪس او را به عنوان یڪ طلبه مقدمات جوان و ڪم سن و سال نگاه نمےڪرد. خودش را ڪشیده بود بالا. 💚💛🧡❤️💙💜🖤 واقعا روح خودش رو ڪشیده بود بالا. یڪے دیگه از ویژگےهاے خوبـے ڪه داشت،اخلاق خوش و جذاب ایشان بود. شاید باور نڪنید آن مدتے ڪه با ما هم حجره بودند،دوستانش از شهرهاے مختلف مےآمدند تا به ایشان سر بزنند. جالب تر اینڪه خیلے از آنهایـے ڪه مےآمدند،سن و سالشون از علے آقا بالاتر بود❗️ از استاد دانشگاه و دانشجوے فوق لیسانس و فرماندهان قدیمے و رده بالاے جنگ گرفته تا بسیجے هاے ڪم سن و سال. پس از مدتے انرژے روحانے ڪه ناشے از وصل ایشان به معبود بود. مثل بوے عطر گل ڪه پخش مےشود تمام افرادے ڪه دور و برش بودند را در بر گرفت. همه احساس مےکردند ڪه با یڪ انسان ڪامل روبه‌رو هستند و جذبش مےشدند. همه دوست داشتند پیش او بنشینند. دوست داشتند با او هم ڪلام شوند. باور ڪنید وقتے ڪه از اتاق بیرون مےرفت،حس مےڪردیم ڪه انگار یڪ نورے از اینجا خارج شده. واقعا جایش خالے بود. علے اهل شعر بود. اتومات از ذهنش به قلم منتقل مےشد.دفاترے داشت ڪه اشعار قشنگ،ڪلام عرفانے قشنگ را داخل آن دفترچه ثبت مےڪرد. جالب تر از آن اینڪه خط قشنگے داشت. به قدرے زیبا خط مےنوشت آدم دوست داشت اون خط و اون شعر رو یادگارے مثل تابلو نگهدارے ڪنه. علے بصیرت سیاسے بالایے داشت. فوق‌العاده عاشق ولایت و رهبر انقلاب بود. عاشق مقام معظم رهبرے بود. فقط همین قدر به شما بگم. من با او مدت ها زندگے ڪردم.من احساس و فڪرم این بود ڪه ایشان به آقا امام زمان(عج) وصل بود. 💚💛🧡❤️🖤💜💙 هیچ ڪس در واقع در زمان حیات ایشان همچین ادعایے نڪرده و خود ایشون هم چنین ادعایـے هیچ موقع نڪرده،ولے بعد از شهادت ایشان نشانه‌هایے دست به دست هم داد ڪه من به این نتیجه برسم. ما الان در جامعه نیز اختلافات سیاسے داریم.آن زمان هم بود. بعضی از مسئولین مدرسه علمیه ڪه ما در آن درس مےخواندیم،احساس مےشد مخالفت هایـے با نظرات ولایت فقیه و حضرت امام داشتند و تابع محض ولایت نبودند. بعضے از طلبه ها این را نمےدانستند ولے علے به مسئله پـے برده و باحالت خشم به آنها نگاه مےڪرد. این هم به نوع خودش یڪ نوع اعتراض بود. گاهے وقت‌ها مےگفت:این فلان سخنرانے ڪه آوردند،ایشون داره ڪار مےڪنه ڪه ولایت فقیه رو تضعیف ڪنه.مےگه ولایت فقیه ڪه معصوم نیست و... با این استلال در صدد تضعیف ولایت فقیه هستند. حدود سے سال پیش شهید سیفے به این مسئله رسیده بود ڪه عده‌اے هستند ولو با لباس روحانیت اما با آقا در تضادند و اعتقادشون با ولایت فقیه هم‌سویـے و هم‌خوانے ندارد. علے اهل جنگ بود نه جنگے ڪه پشت جبهه و تدارڪات و تبلیغات باشه.او نیروے عملیاتے بود. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «یاد آن‌روزها» راویان : خانواده و دوستان شهید ...یڪ روز تو جمع نشستہ بودیم. علے آمد و رو به یکی از دوستانم گفٺ: فلانے اون دعایی که دیشب سر نماز برایم کردے بر آورده شد. بعد از رفتن علے اون دوستم برگشت گفت: من ڪه به کسے چیزے نگفٺم چطورے فهمید⁉️ سه روز مانده بود به شهادت؛ حال عجیبے پیدا کرد، اصلا انگار در این دنیا نیسٺ. یڪ شب او را در یک خلوت پیدا کردم. دستش را به حالت جام بالا گرفته بود و رو به آسمان مے گفت: بریزید بریزید. برادر حقے مےگفت: چند روزی در مراغه بودیم. همواره از همدیگر خبر داشٺیم. آخرین بار در بازار بشث مسجد جامع مراغه به همدیگر برخورد کردیم. بعد از سلام و علیڪ و حال و احوال گفٺ: پدرم را در خواب دیدم، پدرم گفت بیا، دارم حساب و کتاب هایم را مے کنم و مے روم به جبهه و... آخرین مرخصے را در مراغہ گذراند. قرار بود علے به جبهه اعزام شود. پیراهن سفید پوشیده بود، برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباس هایم را بو ڪن. رفتم لباسش را بو کردم، بوے عطر عجیبے داشت که تا حالا چنین بویے به مشام من نخورده بود. گفتم: داداش چه عطرے زدی❓ گفت: عطر خاصی نیست❗️ هر ڪس کہ به شهادت نزدیک بشه چنین بوےعطرے ازش حس مےشه. بعد چند تا عڪس نشونم داد و گفت: کدام یک برا عکس سر مزار خوبه❓ از حرفش عصبانےشدم و گفتم: چی میگے داداش، ان‌شاءالله مثل دفعات پیش سالم می رے و سالم بر می گردے. می‌خواست براے آخرین بار از خانه بره بیرون. مادر گفت: علے، برا عيد لباس تازه مے خوام براٺ بگیرم. علےجواب داد: نه مادر❗️ لباس های منو اونجا دوختن و آماده اسٺ❗️ وقتےکه مے رفت از زیر قرآن ردش کردم. پشت سرش آب ریختم. مےخواست ڪه از آخر ڪوچه بپیچد، برگشت یه نگاه خاصے ڪرد و رفٺ❗️ با خودم گفتم: چرا اینجوری نگاه کرد⁉️ نڪنه واقعا آخرین بار باشه⁉️ و اون نگاهـ واقعا نگاهِ آخر بود... وقٺے مے خواست از مادر خداحافظی کند، مابین دربِ منزل، با حالتے روحانے و متفاوت با دفعاتِ قبل خداحافظے کرد. اولین بارے بود ڪه اشڪ💧 ریخٺ. هر بار مے خواست خداحافظی کنہ، گریه اے در کار نبود، ولے این بار خودش مےدانست ڪه بر گشتے در کار نیست. برگشت به مادر گفت: در بهشت منتظرٺ هستم که بیای باهم وارد بشیم، اینقدر گریه نڪن. از تہ دل بخواه و فرض کن قربانے به قربانگاه روانه مے کنے. گذشٺ تا اینڪه یک شب مادر با یک تکان شدید از خواب پرید❗️ رفت در را باز کرد و جلوے در را آب و جارو کرد. خیلی مضطرب و نگران بود. درست نیمه شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ بود. کمے ڪه نگرانی اش ڪم شد به داخل خانه آمد. بعدها فهميديم علے همون لحظات به رسید. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️