🌿بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🌿
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت1⃣
🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
←«گنج جنگ»→
از زمانی که کتاب #سلام_بر_ابراهیم منتشر شد ، توفیق الهی شامل حال ما گردید که با دیگر شهدای این دیار آشنا شویم.
خاطرات این سرداران بی نشان ، آنچنان تأثیرگذار بود که مرزهای جغرافیایی را درنَوَردید و در آن سوی سرزمین ما ، افرادی مشتاق شهدای ما گردیدند.
مقام عُظمای ولایت در یکے از بیانات خود در مورد « گنج » بودن دوران دفاع مقدس فرمودند ::
«... آیا ما خواهیم توانست این گنج را استخراج کنیم یا نه❗️امام سجاد (علیه السلام ) توانست گنج آن نیمه روز عاشورا را استخراج ڪند.»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
به دوستان خودمان عرض کردم که باید گنج آن نیمه روز عاشورا را استخراج کنیم تا گنج مورد توصیه در سخنان رهبر عزیز را ، تا حد بضاعت خودمان ڪشف نماییم.
لذا فعالیت خودمان را با بچه های مسجد آغاز ڪردیم.
در این زمینه کارهای خوبی انجام شد، امّا پس از یڪ دهه فعالیت مستمر در عرصه فرهنگ و ڪتابخوانے، زمانے که با خاطرات شهید #علی_سیفی مواجه شدم، #دیدگاهم_نسبت_به_همه_چیز_تغییر_ڪرد❗️
من با خاطرات شهیدی رو به رو شدم که در نوجوانے ، دنیا و تمام لذت های آن در نظرش حقیر بود.
☘☘☘☘☘☘☘☘
او آنچنان به وظیفه ی خود یعنی بندگے پروردگار همت گماشت که پرده هاے حجاب دنیایی از برابر دیدگانش ڪنار رفت❗️
او به جایی رسید که دیگر ما نمی توانیم در مورد شخصیت و جایگاهش اظهار نظر ڪنیم❗️
چرا که ما گرفتار #روزمرگے دنیا هستیم ، ما را چه به صحبت از عالم بالا⁉️
علےِ حڪایت ما که شفایافته حضرت دوست بود ، شمع محفل خوبان شد.
هر جا می رفت ، همه را آسمانے می کرد.
او خودش دنیایی نبود و افراد پیرامون را هم با خود همراه می کرد.
او راه های آسمانی را بهتر از مسیرهای دنیا
می شناخت.
مُبَلّغ بود. درس دین میخواند ، امّا پاے عمل که رسید ، با لباس غواصے با رزمندگان خط شکن همراه شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
او قبل از اینڪه از موانع و سیم های خاردار حاشیه اروند عبور ڪند ، از موانعے که #شیطان بر سر راهش گذاشته بود ، گذر ڪرد.
لذا به راحتی مسافر ملڪوت شد.
او رفت و در #بیست_سالگے به غافله ی خوبان پیوست.
و من و امثال من حسرت می خوریم که با گذشت سال ها از عمر گرانمایه ، هنوز نتوانستیم ذره ای از معرفت این بنده ی خوب خدا را ڪسب نماییم.
امیدواریم که
زندگےنامه و خاطرات این عبد درگاه خدا ، چراغ راهے باشد برای ما.
تا بتوانیم از این عمر تکرار نشدنی و فرصت کوتاهی که در اختیار داریم، بهتر استفاده نماییم. ان شاء الله
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت1⃣1⃣
🍁🌼 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
همان روز ظهر بود که آمدند گفتند خرمشهر آزاد شده و ما هم خوشحال شدیم، گفتم چه میشد که من از این عمل خلاصی مییافتم.
دیدم یکنفر وارد اطاق شده گفت سیفی کیست؟
گفتم من هستم.
گفت برادرت آمده، لباسهایت را بپوش و برو.
من دیگر با این ها نگفتم که قرار است پایم را قطع کنند، زیرا که ترسیدم مانع شوند.
من لباس هایم گرفته و سرم را انداخته و رفتیم.
کسی مانع خروج ما از بیمارستان نشد.
لباس و دو عصای زیر بغل گرفته و از بیمارستان خارج شدیم.
آمدیم به تهران.
در تهران کمی بستری شدم و در آنجا نیز گفتند باید پای تو را قطع کنیم، چون تأخیر باعث میشود سیاهی بالا بیاید که باید از بالاتر قطع کنیم.
من به خاطر خوابی که دیده بودم و اطمینان داشتم مخالفت کردم و از آنجا مرخص شدیم.
به مراغه آمدیم.
بعد از چند روز، آقای جمادی آمد و به شیراز رفتیم.
در شیراز باز همان نتیجه را دادند و گفتند علاج دیگری ندارد.
به مراغه آمدیم.
من حالاتی داشتم که دکتر ها نمیتوانستند تشخیص بدهند، گاهی درحال اغما قرار میگرفتم و پیام هایی میدادم.
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼
در فرودگاه مهرآباد یک دکتری میآید و مرا در این حالت میبیند و میگوید این روانی است و روانی صد در صد⁉️
مرا بردند و انداختند در تهران به تیمارستان🏥. شانزده روز در آنجا ماندم.
گاهی ناراحت میشدم که چرا مرا اینجا انداختند که انصاف نبود.
گاهی خوشحال میگشتم از این جنبه که میگفتم که خدا قبول میکند این عشق مارا به حضرت مهدی(عج)
تا اینکه یک روز آقای فرزاد پاک نیا آمدند و با آقای دکتر صحبت کرده و ثابت کردند که بنده روانی نیستم.
تا اینکه کارمان تمام شد و ما برگشتیم به مراغه. در مراغه طاقت نیاوردیم.
مشکلاتم زیاد بود.
یک شب خواب دیدم توی آبی دارم غرق میشوم، یک دستی آمد و مرا از آب درآورد.
دیدم همان شخصی میباشد که من در خواب او را میدیدم.
ایشان گفت: به تو گفتم بیا مشهد.
من دیگر از آن لحظه به بعد طاقت نیاوردم. به دوستم آقای پاک نیا گفتم برویم. یا این ماجرا صحت داشته یا پا را قطع میکنند.
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
با آن حالت خارج شده به تهران و بعد مشهد رفتیم.
روز پنجشنبه به شهر مشهد رسیدیم.
خواستیم که به حرم مشرف گردیم.
هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم به حرم برویم. چون کاری پیشامد میکرد.
تا اینکه موقع اذان مغرب وارد حرم شدیم.
از درب رو به رو وارد حرم شدیم.
قدم را که به حیاط گذاشتم برای من حالتی دست داد، یک هیجان عجیب.
از هیجان چشم هایم نمیدید و با هزاران زحمت به جلو رفتیم. یادم هست قرآن آیات اِذا الشَّمسُ کُوِّرت خوانده میشد.
هیجان عجیبی بود. داخل حرم شده و نماز مغرب را خواندیم.
از هیجان نتوانستم به دوستم اجازه دهم که نماز دومش را تمام کند.
بلنده شده و رفتم، درحالی که چشمم نمیدید❗️
باهزاران زحمت خودم را میکشیدم جلو.
حرم خیلی شلوغ بود.
داشتم میرفتم(به سمت ضریح) دیدم کسی بازوی مرا گرفت.
نگاه کرده دیدم همان شخصی بود که در خواب اورا دیدم❗️
به من فرمود: دیدی که من به قول و وعدهام وفا کردم و آمدم.
در این لحظه شهید سعادتی به یادم افتاد.
دیدم کنار آقای پاک نیا آقای سعادتی ایستاده و لباس سفیدی به تن دارد.(بعدا به آقای پاک نیا گفتم تو سعادتی را دیدی❓ گفت نه گفتم کنار تو ایستاده بود. گفت ندیدم)
جلوتر رفتم(رفیقم گفت: برای دو نفر راه باز شده بود، یکی شما بودید و کنار شما کسی میرفت امّا معلوم نبود کیست) مرا بردند
و دستم را گرفت و به ضریح چسباند.
من ضمن اینکه سرم را پایین انداختم، در این فکر بودم که دست به دامن امام شوم و پیروزی امام و انقلاب را بخواهم و...
یکباره دیدم که دست آقا عقب کشیده و کم کم ناپدید شد.
من سراسیمه برگشتم.
یکدفعه چوب هارا به زمین انداخته و دویدم.
از آن لحظه پای من خوب شده بود(صلوات حضّار)
دویدم سمت گوهرشاد.
سعی میکردم پیدایشان کنم.
اینور و آنور میرفتم.
تا اینکه متوجه شدم که مردم جمع شده میخواهند لباس هایم را پاره کنند...
🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
نمیدانستم چه کنم.
فقط از دور آقا را دیدم که تبسم کرده و رفتند و من دنبالش رفتم.
درحیاط مسجد گوهرشاد یک منبر هست که به منبر امام زمان(عج) معروف است. روبه روی منبریک حجره هست، مرا به آن حجره بردند.
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت1⃣2⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
«شوخ طبعی»
راویان : جمعی از دوستان شهید
با مادرش حتی شوخی های عجیبی داشت!
مثلاً یک بار که از جبهه برگشت مراغه، یک کاپشن آمریکایی پوشید و عینک آفتابی🕶 به چشمش زد.
تیپ ظاهری علی کاملاً عوض شد.
وقتی رسيد جلوی منزل، زنگ را زد.
زهرا خانم مادر شهید می آید در را باز میکند و می گوید:
آقا با کی کار دارین❓
علی هم میگه:
با آقا جواد(برادر کوچک شهید) کار دارم.
وقتی مادر برمی گرده تا جواد رو صدا بزنه از پشت مادرش را بغل می کند❗️
مادر هم که ترسیده و شوکه شده فریاد میزنه: چیکار میکنی آقا⁉️
بعد که علی خودش رو معرفی می کند، زهرا خانم با ابروهای تو هم بهش نگاه میکند.
بعد هر دو می زنند زیر خنده.....
یک روز تو حوزه نشسته بودیم.
پهلوی ما هم چند تا طلبه فارسی زبان سال اولی بودند.
علی برگشت به من گفت: من تُرکم.
شما هم تُرکى.
بعد برگشت طرف اونا و گفت:شما هم ترک هستین❓
با تعجب گفتند: نه.
علی سرش را از سر تاسف تکان داد و گفت: وای،عجب⁉️
پس چطور می خواهید بروید بهشت⁉️
گفت از اقوامتان هم کسی ترک نیست؟
گفتند: نه والله
🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚
علی خیلی جدی گفت: نشد دیگه، ای بابا چه بچه های خوبی، حيف که ترک نيستند.
آن طلبه های نوجوان که واقعا ناراحت شده بودند گفتند:
یکی از دوستان و یکی از فامیل های ما ترک هستند.
علی گفت: احسنت.
حالا شد، ان شاءالله امیدی هست.
بعد برگشت بغلشان کرد و گفت: آقا شوخی کردم...
به یکی از دوستان ما خیلی جدی گفت: یادته یک بار عاشورا افتاده بود وسط ماه رمضان، همه تشنه و گرسنه سینه میزدند، از تشنگی لب ها وارفته بود و....
اون روز خیلی سخت بود.
بنده خدا که همیشه از علی حرف های جدی شنیده بود گفت:به یادم نمیاد.چه سالی⁉️
علی هم خندید و گفت: مگه محرم می افته تو ماه رمضان⁉️
يکبارم یا رفقا همگی رفتیم مشهد.
سيزده نفر بودیم. گفتم جا گرفتید❓
گفتند نه ما که جا نگرفتیم.
علی خیلی عادی رفت در یک خانه را زد.
یک خانم کهنسال آمد دم در و با علی احوال پرسی کرد.
🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚🌻🌸🦚
علی گفت: الان من جا ندارم، فردا خونه خالی میشه بیاین اینجا.
باهاش شوخی میکردیم.
علی این کیه؟ این که هم سن مادرته؟
می گفت شما کارتون نباشه مهم جا بود که رديف شد.
بعد رفتیم حرم سيزده نفر آدم لاغر و ترکه ای سوار یک تاکسی شدیم.
کمی که راننده رفت جلو ماشین رو نگه داشت❗️
راننده گفت: یه بار پیاده بشین، دوباره سوار شین ببینم چطور سیزده نفر جا شدین⁉️
یکی دیگر از خاطره های جالب و شوخی های علی، زمانی بود که می نشست و برای ما خاطرات قهوه خانه پدرش و حضور معتادها رو تعريف میکرد.
خیلی قشنگ حالات اون ها رو برای ما بازی میکرد.
نشان میداد که توی کار تئاتر هم قوی است.
یک روز صبح بعد از زیارت عاشورا و نماز صبح وتعقيبات، چهار نفری(من،مهدی موحدی،حمید رحمتی،شهید سیفی) رفتیم اتاق تبليغات تا بخوابیم.
زمستان هم بود و یک چراغ علاء الدين وسط اتاق.
بیست دقیقه نگذشته از خوابیدن، یهو صدای جيغ علی بلند شد،آی آی آی.... حمید گفت: چی شده؟امام زمان(عج) رو دیدی❓
گفت: نه بابا دماغم خورد به علاءالدین و سوخت!
گفتم: براچى❓
گفت: خواب دیدم رفتیم تو روستا واسه پاکسازی، بعد این ماشین تو گل گیر کرد.
ماشین داشت گاز میداد و اين لاستیک داشت گل هارو پخش میکرد.
آمدم صورتم را اینور کنم که گل نپاشه، خورد به علاءالدین.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت1⃣3⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
«شهید زنده»
راویان : دوستان و بستگان شهید
سه سال بعد از شهادت علی، من با یکی از فامیل ها که زیاد فرد معتقدی نبود صحبت میکردم.
بعد به درخواست من رفتیم مزار شهید علی.
رسیدیم مزار و نشستیم و فاتحه خواندیم، این فامیل ما برگشت گفت:
اینکه میگن امثال علی شهید شدند، فقط حرف حکومته.
چون میخواد کشته های خودش رو شهید خطاب کنه.
شهید به معنای واقعی که اینها نیستند.
از این حرفش ناراحت شدم.
نمیدونستم چی بهش بگم.
ادعا داشت که آدم باسوادی است، اما تحت تاثیر...قرار داشت.
هر حرفی زدم بیفایده بود.
همون جا از شهید خواستم که باید نقداً یک چیزی بهش نشون بده که باور کند شماها شهید و زنده هستید.
باید باور کند در راه خدا و ائمه رفتهاید.
هنوز حرفم تمام نشده بود، دیدم علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود لبخند زد، قشنگ لب هایش کشیده شد❗️
من خودم ترسیدم.
این فامیل ما زود از جا پرید و من را بغل کرد❗️
بهش گفتم:
نترس.توهم نکردی، منم این صحنه را دیدم.
این زنده بودن شهید است که میخواست گوشهای از آن را به تو نشان دهد.
اشک💧 از دیدگانش جاری شد.
بعد از آن قضیه، یک تغییر اساسی در زندگیاش ایجاد شد.
البته این حرف ها و حکایت ها درمورد شهید سیفی برای دوستانش طبیعی است.
آن ها کرامات بیش از این دیدهاند.
یکی دیگر از دوستانش میگفت:
بعد از شهادت علی، او را در خواب دیدم.
احساس کردم صدای مداحی مییاد، پرسیدم:
کجا هستی❓
علی سیفی گفت: نمیدانی کجا هستم❗️
گفتم: واقعا نمیدانی کجا هستی⁉️
گفت: نه، هر جا حضرت زهرا(س)باشند من هم آنجا هستم...
بیخود نبود که حاج شیخ حسین انصاریان، بعد از شهادت راجع به ایشان میگویند:
شهید علی سیفی قطار عرفان را سوار شدند ولی ما لنگان لنگان میرویم...
تا سال ها بعد از شهادت علی، هر وقت مادر شهید مریض میشد، اجازه نمیداد برویم دکتر، میگفت:
علی میآید❗️
بعد هم خوب میشد❗️
میگفت: علی آمد و خوب شدم.
یکبار که برای نمونه برداری دیالیز برده بودیم بیمارستان، حالم خوب نبود و نتوانستم مادر رو تو اون شرایط ببینم.
من از اتاق بیرون رفتم.
بعد از اینکه مادر به هوش آمد گفت:
علی کجا رفت⁉️
گفتم مامان⁉️علی اینجا نبود.علی شهید شده.
گفت: نه بابا❗️
الان همین جا بالای سرم بود.
آن روز هم حال مادر خوب شد و برگشتیم.
آخرین باری که مریض شد، به ما گفت:
من دیگه رفتنی هستم، علی نیومده بالا سرم.
باور نمیکردیم اما همینطور شد.
بیست سال بعد از شهادت علی، در یک غروب سرد پاییزی، زهرا خانم مهمان علی در بهشت الهی شد.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#خبر_ویژه🙊 🌱 خبر خوب داریـــــم😄🥰 این کتاب☝️🏻 رو مےشناسید؟! کتاب #جدید انتشارات شهید هادی در زمینه
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#باکسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت1⃣
«باطـن اعمـــــال»
از روحانیون سرشناس یکے از شهرستانها بود.
برا تهیه کتاب📚 به دفتر نشر آمده بود و گفت:
دوست ما کھ در مسجد محل ما فعالیت دارد، تجربه نزدیک به مرگ زیبایی دارد.🦋
تماس گرفتیم و پس از هماهنگے راهے سفر شده و مصاحبه هاۍ خوبے انجام شد.👥
تجربه ایشان طولانے و آموزنده است بیشتر مطالب ایشان در موضو؏ حق الناس است.
هرچند مطالب زیبا دیگرے در تجربه خود شاهد بودهاند امّا تصمیم گرفتیم در انتها
کتابے که مربوط به حق الناس است
كل ماجراے ایشان را مکتـوب نماییم.
ادامه ...⏬⏬...
شَهید حُسین مُعِزغُلامے🇮🇷³¹⁵
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#باکسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت1⃣1⃣
.
● موضوع کتاب ::
تجربهی نزدیک به مرگ و حقالناس👥
.
● شروع ::
نمیدانید به خاطر این قضاوت نابجا
چقدر استغفار کردم...