📜 یک ماجرای واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین (ع)
♦️ نقل قول :
اسمم محمدرسول حبیب الهی، سر مهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم :
📆 یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره) شدم، سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خداحافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال.
😊 تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن، نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها، که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف"
✅ پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم.
خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم، اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت :
🌹فلانی شما برو نجف! پروازت تغییر کرده!
خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم.
بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری
👥 مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت :
❌ دو نفر باید پیاده شن!
پرسیدیم چرا؟
گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف
😔 حالمون گرفته شد، چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست، کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه!
وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔
خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن.
اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن!
🛬 از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن.
✈️ هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف.
منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم
😐 نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه!
✈️ برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت.
اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن
پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره!!!
رفتم پیش خلبان و گفتم :
"کاپیتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم، کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم."
خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت :
شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده؟! باشه برید صداشون کنید بیان.
😍 خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم :
شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید؟!
🌺 گفت بله !
گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان.
اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن )
همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیرمرد با غرور و خوشحال دارن میان
🌺 پیرزن جلوی ما که رسید گفت :
فکر کردید کار ما دست شماست؟!
فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟
چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم.
گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید!
گفت : آخه شما بودید میرفتید؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه!
[حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد]
😔 "اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه
🔴 پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع)، شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد.
تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت :
❤ مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید؟!
عرض کردیم آقا نشد! نبردنمون!
فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا!
میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم.
🌺 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...🌺
@jangenaarm
May 11
🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸
🌸
🔔 شوخ طبعی های جبهه
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید :
😢 «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!»
⏰ چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند.
😔 وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت.
⚠️ اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد :
📢 «هی عباس ریزه…خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت :
😐 «خواستم حالش را بگیرم!»
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت :
😳 «حال کی را؟»
🌸 عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد :
😒 «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت :
😂 «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت :
❤️ «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!»
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد :
🍃🌺 «سلامتی خدای مهربان صلوات!»
✅ کانال به یاد شهید محسن حججی
eitaa.com/shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌸
🌾🌸
🌸🌾🌸🌾🌸🌾
4_5900263553977287356.mp3
1.95M
😔 یعنی انقدر ناپاک و نامطلوب بوده ایم که تمام هستیِمان به یک یاد هم نمی ارزد؟
درد و دل #شهید_سید_مجتبی_علمدار با #شهدا
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein🌺🍃
🔴 حتما گوش بدهید
التماس دعا 🙏🌺
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
😔 نگاهم کن...
🕊 #شهید_امیر_سیاوش_شاه_عنایتی
✊ #مدافع_حرم
📸 مزار شهیدِ گرامی در امام زاده علی اکبر چیذر
📆 ۲۹ رمضان، ۲۴ خرداد ۹۷
🌺🍃🌺
🍃💖
🌺
📖 #برگی_از_زندگی_شهدا (11)
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌺 حاج مهدی اربعین رفته بود کربلا و برگشته بود، با رفقا شب رفتیم خونشون و صحبت کردیم.
بغل دستی حاج مهدی به من گفت :
فلانی فردا مهدی میخواد بره لشگر برای اعزام به سوریه تست بده، منم به حاج مهدی گفتم که حاجی، منم فردا میشه باهات بیام که گفت :
باشه بریم.
☀️ صبح که نماز خوندم ساعت 6:30 بهش پیامک زدم :
حاجی بیداری بریم؟
که پاسخ داد :
بله بیدارم به امید خدا میام میریم.
⏰ ساعت 7:20 دقیقه شد که حاج مهدی اومد جلو در خونه و سوار ماشین شدم و حرکت بسمت لشگر.
بعد تو ماشین که نشسته بودیم حاجی رو به آسمان کرد گفت :
❤️ یازینب (س)!
من و فلانی داریم میایم به سمت شما خودت مارو بپذیر و قبولمون کن.
و بعد تا خود لشگر حاجی شروع کرد به دعا خوندن.
رسیدیم گفتن که تست دو میدانی هست، بعد من به حاجی گفتم :
حاجی پوتینای من خیلی سنگینه برا دویدن.
🌸 حاجی گفت :
پوتینای من سبکه بیا بگیر.
اصرار کرد؛ ولی گفتم نه خودت باهاشون بدو.
بعد رفتیم برای تست، دویدیم و تمام شد و من داشتم برمیگشتم دیدم حاج مهدی تازه وسط های راه هست.
گفتم :
حاجی تموم شد که شما تازه اینجایی؟
گفت :
محمد بیا خرما و چایی برات آوردم من زمان جنگ اینارو دویدم و تموم شده اینا برای شماست، این تست ها.
✅ بعد چایی و خرما رو که خوردیم حاجی دوید و رفت جزو آخرین نفرها اسمش و نوشت.
اونجا بود که وقتی حاجی شهید شد یاد حرف رهبری افتادم که فرموده بودن :
ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.
بعد که برگشتیم داشتم از ماشین پیاده میشدم گفت :
فلانی کسی نفهمه ما رفتیم برای تست و فلان و خبر دار بشه داریم میریم سوریه.
گفتم :
😉 حاجی خیالت راحتِ راحت، یاعلی و رفت.
😔 حاجی خیلی فرمانده خاکی بود.
#راوی : دوست شهید
#شهید_مهدی_قاسمی 🌺🍃
#مدافع_حرم ✊ ، #جاوید_الاثر
#جانباز #دفاع_مقدس
🌐 modafeharam.blog.ir
📆 #تاریخ_ولادت : 1349
📆 #تاریخ_شهادت : 1394، تله طاموره ریف شمالی حلب
🌺
🍃💖
🌺🍃🌺
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
🕊 عروج با ملائک
❤️ مادر در حالی که بغض خود را فرو می خورد قرآن را می آورد. حسین آن را با نهایت ادب می بوسد و بر پیشانی نهاده و آهسته از زیرش رد می شود.
💐 مادر می گوید :
«اواخر اخلاقش عوض شده و به لطافتی دست نیافتنی رسیده بود»
😔 طبق معمول رفت سراغ درخت گردویی که خودش کاشته بود، آبش داد و با آن درد و دل کرد، انگار می دانست که دیگر بر نمی گردد...
📆 روزی که برای شناسایی پیکر مطهر فرزندم حسین رفتم، سخت ترین لحظه عمرم بود تا قزوین دعا می کردم شاید اشتباه شده باشد،
😭 به خاطر اینکه حسین تازه به عملیات رفته بود و من براش کلی آرزو داشتم.
🕊 عروج با ملائک
😔 مادر در حالی که بغض خود را فرو می خورد قرآن را می آورد. حسین آن را با نهایت ادب می بوسد و بر پیشانی نهاده و آهسته از زیرش رد می شود.
💐 مادر شهید حدادی می گوید:
«اواخر اخلاقش عوض شده و به لطافتی دست نیافتنی رسیده بود»
😔 طبق معمول رفت سراغ درخت گردویی که خودش کاشته بود، آبش داد و با آن درد و دل کرد، انگار می دانست که دیگر بر نمی گردد...
📆 روزی که برای شناسایی پیکر مطهر فرزندم حسین رفتم، سخت ترین لحظه عمرم بود تا قزوین دعا می کردم شاید اشتباه شده باشد،
😭 به خاطر اینکه حسین تازه به عملیات رفته بود و من براش کلی آرزو داشتم.
🍃🌸 روایت مادرِ سردار #شهید_حسین_حدادی
#دفاع_مقدس ، فاتح خرمشهر
✅ دلیل شهادت : انفجار خمپاره، عملیات بیت المقدس، خرمشهر، اردیبهشت 61
eitaa.com/shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌐 برگرفته از وب سایت خبرگذاری دانشجویان ایران ایسنا - استان قزوین
🌹
🕊🌹
🌹🕊🌹
شبتون بخیر و مهدوی ❤️
التماس دعا ☺️💐🙏
در پایان تبادل داریم 🌹
🔴 دوستانی که کانالی برای تبادل می خواهند، این کانال خیلی خوبه :
eitaa.com/linkdoni123
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
برویِ دوستان خوشباش و خرّم
غنیمت دان، اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
مِنِه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن، ای یارِ دل افروز
چو خاکت می خورد، چندین مخور غم
سلام
روزتون بخیر و نیک فرجامی 🌹😊
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
✍ #سعدی
📸 خط آهنِ معدن ذغال سنگ مازندران، سوادکوه
💝🍃💝
🍃💝
💝
📖 #از_خالکوبی_تا_شهادت (1)
😉 یکی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است، که ماجرای تحول تا شهادتش تنها ۴ ماه به طول انجامید تا یکی از شهدای نامی این جنگ باشد.
📆 متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است.
🌸 مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد، اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.
🌺 خانم قربان خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید :
مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می کرد و می گفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی دانست دختر است و علیرضا صدایش می کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می کردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند.
😦 شاید باورتان نشود مجید وقتی فهمید بچه دختر است، دیگر مدرسه نرفت.
😁 همیشه هم به شوخی می گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می زد.
😐 آخرش هم کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.
#شهید_مجید_قربانخانی 🌺🍃
#مدافع_حرم 🌺🍃
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
ادامه دارد...
💝
🍃💝
💝🍃💝
💌🍃💌
🍃💌
💌
📜 نامه #شهید_علی_خلیلی به مقام معظم رهبری 15 روز قبل از شهادت
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.
✅ اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛
😉 دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند...هر چند که دکتر ها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند...
⚠️ من نگران مسائل خطرناک تر هستم...من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر (ص) فرمودند :
"اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاهارا نمی شنود و بلا نازل میکند."
من خواستم جلوی بلا را بگیرم. اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!! مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!
😔 ولی آن شب اگر من جلو نمیرفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت و نیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید...
یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت :
"پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بندازی!"
🌸 من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز واجب است.
😢 آقاجان!
بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند.
⚠️ مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین (ع) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟؟
❤️ رهبرم!
جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود، که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.
❤️ آقا جان!
من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمیشینیم؛ و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمیگذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
"بشکست اگر دل من بِفدای چشم مستت
سر خُمِ مِی سلامت، شِکند اگر سبویی"
kusarevelayat.parsiblog.com/Posts/21773
#تاریخ_شهادت : 93/01/03، بر اثر شدت جراحت وارده
💌
🍃💌
💌🍃💌