eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
859 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد شهید محسن حججی
🎂 کیکی که همسر #شهید_محسن_حججی در سال 96 به مناسبت روز پاسدار برای تبریک به همسرش تهیه کرده بود. @h
🌸🍃🌸 🍃❤️ 🌸 «آرام‌جان» به روایت همسر روز پاسدار برایش کیک پختم. با کرم و رنگ عینهو لباس پاسداری تزئین کردم؛ با جیب و سردوش و درجه. 😉 برگه‌ای هم بهش چسباندم : «محسنم، قربونت بشم، روز پاسدار رو بهت تبریک میگم. امیدوارم سال دیگه پیش امام حسین و حضرت زینب روز پاسدار رو جشن بگیری» ❤️ از ته قلبم برایش دعا کردم. قبل از اینکه از سر کار برسد همه را بردم خانه پدرم. پیام دادم : «ناهار بیا خونه مامانم اینا» ✅ تا وارد شد مامانم بغلش کرد و روز پاسدار را بهش تبریک گفت. الکی جلویش نقش بازی کردم. 😢 «عه؟ مگه امروز روز پاسداره؟» شروع کردم به عذرخواهی که ببخشید یادم نبود. «با خودت فکر نکنی چه زن بی‌ذوق و بی‌معرفتی! قول میدم جبران کنم!» 🌸 محسن گفت : «اینا چه حرفیه! همین اندازه تبریکت برام بسه!» 💠 برای مامانم چشم و ابرو آمدم که محسن را سرگرم کند. تا ببیند چه خبر است کیک را گذاشتم صندوق عقب ماشین. آماده شدیم که برویم خانه مادربزرگم.  مادربزرگم داشت از سماور چای می ریخت که گفتم : 😐 «عه! گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم» به این بهانه رفتم و کیک را آوردم. یکدفعه جلویش سبز شدم : «همسرم روزت مبارک!» 🌹 محسن را می گویی؛ نزدیک بود سنگ‌کوب کند. ذوق زده گفت : «من می دونستم تو آخرش یه کاری میکنی!» باورش نمی‌شد خودم پخته باشم. هی می پرسید : «بگو از کجا خریدی؟» ازش عکس گرفت و گذاشت توی کانال تلگرامی‌اش. یک کانال داشت به اسم میثاق که هرازگاه مطالبی فرهنگی می‌گذاشت داخلش. فقط با فوتوشاپ «محسن جان روزت مبارک» را پاک کرد و به جایش نوشت «روز پاسدار مبارک» روحش شاد و یادش گرامی باد... eitaa.com/shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein instagram.com/modafeharamzeinab/ 🌸 🍃❤️ 🌸🍃🌸
به یاد شهید محسن حججی
📚 کتاب شهید حججی به چاپخانه رسید، «سربلند» می آید کتاب «سربلند» روایتی است مستند داستانی از کودکی ت
🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 سربلند برگشتم به حاج سعید گفتم : «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم : «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ 👤 حاج سعید تند، تند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند «القائم» بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که : 😡 کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت : «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم : به چه جرمی؟ بریده ‌بریده، جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد : 🔷 «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود…! 🚶 وارد قرارگاه حزب‌الله شدیم، فرمانده‌شان، مالک، آمد به استقبال‌مان. با خوشحالی و اهلاً و سهلا ما را چسباند تنگ سینه‌اش معلوم بود که او هم چشمش آب نمی‌خورد که زنده برگردیم. نشستیم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردیم؛ از وضعیت پیکری که دیدیم و قابل شناسایی نبود. سریع گوشی را برداشت و تماس گرفت. مو به موی حرف‌هایی را که از ما شنیده بود، منتقل کرد. با آن طرف خط به حالت نیروی تحت امر، به عربی صحبت کرد. لابه‌لای صحبت‌های‌شان زیاد از «سیدی علی عینی» استفاده می‌کرد. به حاج سعید چشمک زدم که با چه کسی صحبت می‌کند. گفت : «سیدحسن نصرالله» 🌺 مالک حاج سعید را صدا زد که بیا گوشی را بگیر. حاج سعید به فارسی شروع کرد حرف زدن. بعد هم به من اشاره کرد که حاج قاسم است. تازه متوجه شدم که حاج قاسم و سید حسن نصرالله از توی بیروت این عملیات را هدایت می‌کردند. به حاج سعید گفتم ماجرای استخوان را بگو. تا این موضوع را گفت، صدای حاج قاسم را از پشت خط شنیدم که پرسید : «جدی میگی؟!» سریع گوشی را قطع کرد که زود تماس می‌گیرم. دو، سه دقیقه هم نشد. گوشی زنگ خورد. مالک جواب داد. تند،تند حرف‌هایی زد و بعد خداحافظی کرد. به من گفت : «سریع استخون رو بیارا» رفتم از داخل ماشین استخوان را آوردم. مالک در همان فرصت یکی از نیروهایش را به خط کرد که بنزین بزند و راه بیفتد سمت طرابلس» 💠 می‌خواستند استخوان را برسانند برای آزمایش دی‌ان ای. آن طور که من متوجه شدم، شرایط مهیا نبود برای ارسال به ایران. موقع خداحافظی مالک باز ما را در آغوش گرفت و پیغام سیدحسن نصرالله را به ما رساند : «خیلی از آن‌ها تشکر کنید بهشان بگویید آن‌ها پهلوانان مقاومت هستند.» همان شب برگشتیم مقر زرهی. حالی برایم نمانده بود؛ نه روحی، نه جسمی. صبح باخبر شدم که جواب آزمایش مثبت بوده و تبادل انجام شده است... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ، شهید تبادل شده بود. که در کتاب سربلند عملیات تبادل به این شکل توضیح داده شده است. ✉️ ارسالی آقای ابراهیم قائدی، نجف آباد - اصفهان 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃❤️ 🌸 «آرام‌جان» به روایت همسر روز پاسدار برایش کیک پختم. با کرم و رنگ عینهو لباس پاسداری تزئین کردم؛ با جیب و سردوش و درجه. 😉 برگه‌ای هم بهش چسباندم : «محسنم، قربونت بشم، روز پاسدار رو بهت تبریک میگم. امیدوارم سال دیگه پیش امام حسین و حضرت زینب روز پاسدار رو جشن بگیری» ❤️ از ته قلبم برایش دعا کردم. قبل از اینکه از سر کار برسد همه را بردم خانه پدرم. پیام دادم : «ناهار بیا خونه مامانم اینا» 🚶‍♂تا وارد شد مامانم بغلش کرد و را بهش تبریک گفت. الکی جلویش نقش بازی کردم. 😢 «عه؟ مگه امروز روز پاسداره؟» شروع کردم به عذرخواهی که ببخشید یادم نبود. «با خودت فکر نکنی چه زن بی‌ذوق و بی‌معرفتی! قول میدم جبران کنم!» محسن گفت : «اینا چه حرفیه! همین اندازه تبریکت برام بسه!» 💠 برای مامانم چشم و ابرو آمدم که محسن را سرگرم کند. تا ببیند چه خبر است کیک را گذاشتم صندوق عقب ماشین. آماده شدیم که برویم خانه مادربزرگم، مادربزرگم داشت از سماور چای می ریخت که گفتم : 😐 «عه! گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم» به این بهانه رفتم و کیک را آوردم. یکدفعه جلویش سبز شدم : «همسرم روزت مبارک!» 🌹 محسن را می گویی؛ نزدیک بود سنگ‌کوب کند. ذوق زده گفت : «من می دونستم تو آخرش یه کاری میکنی!» باورش نمی‌شد خودم پخته باشم. هی می پرسید : «بگو از کجا خریدی؟» ازش عکس گرفت و گذاشت توی کانال تلگرامی‌اش. یک کانال داشت به اسم میثاق که هرازگاه مطالبی فرهنگی می‌گذاشت داخلش. فقط با فوتوشاپ «محسن جان روزت مبارک» را پاک کرد و به جایش نوشت «روز پاسدار مبارک» روحش شاد و یادش گرامی باد... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌸 🍃❤️ 🌸🍃🌸🍃🌸
به یاد شهید محسن حججی
🔺|خریدکتاب تمنای بی خزان|🔻 با40درصدتخفیف ویژه♾ قیمت اصلی کتاب:22000 قیمت کتاب با تخفیف:14000 🛒🛍 جهت
📖 تمنای بی خزان . . کاسه های آب گوشت، یکی بعد از دیگری سر سفره می آمدند و مهدی در این فکر بود که آیا پیرمرد چیزی برای خوردن دارد یانه. یک دفعه، مثل برق از جایش پرید. کاسه ی آب گوشت را با خودش سرکوچه برد و در این فکر بود که او هنوز آن جاست؟ صدای مادر را که داد می زد مهدی کجا؟ نمی شنید. نفس نفس زنان رسید سرکوچه. نصف آب گوشت ریخته بود روی لباسش. سرمای پیت روغن، خبر از رفتن پیرمرد می داد. نگاه ناامید مهدی به کوچه‌ی تاریک و دریچه ای نور که از میان در نیمه باز خانه شان به کوچه می تابید، امتداد راه مهدی بود که با خود می گفت : از گلوم پایین نمی ره.... نشسته بود سر سفره با غذا بازی می کرد. گوهرخانم نگاهی زیرچشمی به او انداخت و گفت : چیزی شده آقامهدی؟ مهدی آه سردی کشید و دوباره به کاسه ی آب گوشت که حالا از دهان افتاده بود نگاه کرد. گوهرخانم طاقت ناراحتی مهدی را نداشت. زیرچشمی به عابد اشاره کرد و او شروع کرد به شوخی کردن با مهدی. هادی، برادر کوچک ترش از این فرصت برای شیطنت استفاده کرد و دوتایی به بهانه ی کشتی گرفتن ریختند سر مهدی. چند دقیقه بعد، صدای فریاد هر سه، فضای خانه را گرم کرد. گوهرخانم سفره را جمع می کرد و از شادی آنها ذوق می کرد. صبح روز بعد، مهدی در پی پیرمرد بود، که چشمش دوباره به دستکش های چرمی پشت ویترین مغازه ی سرکوچه افتاد. نگاهش را به خیابان گرداند و دست ها را در جیب هایش فرو برد. راهش را به سمت مدرسه ادامه داد. مدرسه آن روز هم مثل هر روز بود؛ زنگ ریاضی و فارسی ودیکته هم ساعت آخر کلاس. روی نیمکت، تنها نشسته بود. نمی دانست چرا امروز بغل دستی اش نیامده. موقعی که معلم اسم رضا را برای حضور وغیاب صدا کرد، مهدی گفت : غایب. درِ خانه را که بعد از ورود به حیاط بست، یادش افتاد امروز با پول توجیبی اش برای هادی چیزی نخریده است. همه جا هوای هادی را داشت. هادی هم حس می کرد مهدی بعد از پدر، حامی او است.... 👈از هَمچو تو دلداری، دل برنکنَم آری💛 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹