eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها مثل حاج حسین یکتا باشید🌱 دفاع مقدس تقریبا ۴۰ سال است که تمام شده اما او هنوز درحال و ولایتمداری است به هر نوعی او یک مجاهده با سخنرانی با توییت ها با معرفی کتاب و... از او یک مجاهد کامل ساخته است⛏! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بارالهـا ! یاریمان دہ ؛ که چون آنان باشیم آنان که خوب بودند نه برای یک هـفته ، بلکه برای یک تاریخ ... هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5947536824485282311.mp3
7.32M
🎧 ای خوش عارفانی که رفتند پی سلوک با خدا ... ای خوش عاشقانی که گفتند ارواحنا لک الفداه •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت. همه سکوت کرده اند که زهرا می گوید:" عروس خانم رفتن گل بچینن." بار دوم که حاج آقا شروع می کند به خطبه خواندن چیزی نمی شنوم. تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه می روند. شیشه ی بغض در گلویم می شکند و چشمانم نم دار می شود. وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند. گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمی گوید؟ در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک می کند و می گوید: _اگه خواستی یه بله ای هم بگو! خنده ام می گیرد و بعد ماجرا را می فهمم. حاج آقا بعد از سکوت طولانی که می کند، دوباره تکرار می کند: _آیا بنده وکلیم؟ چشمانم را می بندم و چهره ی آقاجان را تصور می کنم. با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، می گویم: _بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله! همگی دست می زنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید. نقل و گلبرگ روی سرمان می ریزند و مرتضی صدایم می زند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان می شود. چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند می فرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است. صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(ع) با فاطمه زهرا(س) می خواند. تصنیف که تمام می شود، مردها می روند و فقط مرتضی می ماند. همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که می شنوم حمیده به مرتضی می گوید، چادرم را کنار بزند. باز صدایم می زند و رویم را بهش می کنم. با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار می زند و وقتی قیافه اش می بینم، می فهمم حالش بهتر از من نیست! تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گل های قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند! حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم می گذارد. هر دومان دستمان می لرزد و باعث می شود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود. من هم دستان داغ مرتضی را می گیرم و انگشترش را به دستش می گذارم و همه شروع می کنند به دست زدن. تا آن موقع نمی توانم ببینمش اما بعد نگاهم لباس هایش را می بیند. موهایش را بالا زده و فری داده است! کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ می کند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود! از حالاتش خنده ام می گیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمی ماند. سرم را پایین می اندازم و دیگر رویم نمی شود نگاهش کنم. سفره ی عقدمان را تازه می بینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر. همین شد سفره ی عقد و عروسی مان! شام را که می کشند از خجالت آب می شوم که هیچ کمکی نکرده ام! حمیده خودخوری ام را که می بیند کنارم می نشیند و با حرف سرم را گرم می کند. برای من و مرتضی سفره ی جداگانه ای پهن می کنند. غذا را که می آورند می مانم چطور کنار مرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم! چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمی خورم. مرتضی انگار متوجه معذب بودنم می شود و کمی فاصله می گیرد. بعد که می بیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت در می آورد و می گوید: _چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین! سرم را که بالا می آورم با چشم ها و پچ پچ ها مواجه می شوم‌. برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان می دهم که مثلا نمی فهمم چه می گویی! بیچاره دوباره تکرار می کند اما فقط یک کلمه می گویم و آن "نه" هست. حاج خانم پیشم می آید و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر می کنم. انگار حال و روزم را می فهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا می کند. کم کم شام را هم می خوردند و چند نفری که مهمان هستند می روند. خانم غلامی جعبه ای را کنارم می گذارد و میرود. چند نفری هم پول به دستم می دهند و من به مرتضی می دهم. حمیده کنار گوشمان می گوید: _پاشین که وقت رفتنه! مبهوت نگاهش می کنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد! مرتضی بلند می شود و دستم را می گیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق می کند و لرزش اش که بماند! همگی آرام دست می زنند و پشت سرمان می آیند. حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی می کنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام می کنند. مرتضی خم می شود و دستان حاج آقا را می بوسد. دوستانش سر به سرش می گذارند و با او شوخی می کنند. دوباره حمیده را در آغوش می گیرم و اشک می ریزم. حاج خانم به حمیده می گوید: _بسه عروسو به گریه انداختی! شعون نداره! زهرا و زهره را هم بغل می گیرم و با راهنمایی های مرتضی به طرف ماشین می روم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت اش چسبانده. در جلو را برایم باز می کند و سوار می شوم. همگی بدرقه مان می کنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان می دهم. مرتضی ماشین را به حرکت در می آورد و می رویم. حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما. یکهو مرتضی چشمانش را ریز می کند و از آیینه عقب را نگاه می کند. می پرسم:" چیزی شده؟" سری تکان می دهد و می گوید: _مثل اینکه کارمون دارن! دنده عقب می گیرد و به محمدرضا می رسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید: _مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن‌. مرتضی بپر بالایی می گوید و برمی گردیم. حمیده ساکم را توی ماشین می گذارد و از پنجره هم را دوباره بغل می کنیم. اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کند و با به سلامتی راهی مان می کند. از توی ساک چادر مشکی ام را درمی آورم و سر می کنم. مرتضی چند باری نگاهم می کند و من از نگاهش فرار می کنم. آخر یک جا پارک می کند و مستقیم در چشمانم زل می زند، من هم رویم را به طرف خیابان برمی گردانم که صدایم می زند. _ریحانه سادات! لب ورمی چینم و می گویم: _بله؟ سرش را روی صندلی می گذارد و از ته دل می خندد. فقط با چشمان مثل وزق نگاهش می کنم که به چه میخندد! یک لحظه نگاهم می کند و دوباره می خندد. اخم می کنم و فکر می کنم عیبی توی صورتم هست! _چیه؟ چیزی شده؟ خودش را به طرفم می چرخاند و می گوید: _نه! مگه باید چیزی بشه! چشمانم را ریز می کنم و کُفری می شوم. _توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟ _آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟ من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم. بدون پلک زدن فقط نگاهش می کنم. ادامه می دهد: _نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار می کشیدم! اصلا باورم نمیشه! قربونت برم... قربونت برم خدا! کمی این دست و آن دست می کنم و می گویم: _خب کجا میریم الان؟ نگاهم می کند و می گوید: _میای بریم پیش مادر و پدرم؟ نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری! گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد. کم کم از شهر داشتیم خارج می شدیم که صدای ویراژ های ماشینی را از پشت سر شنیدم. سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد. رو به مرتضی می گویم: _اون ماشین خیلی تند نمیاد؟ از آیینه به پشت نگاه می کند و می گوید: _چرا! نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت می گیرد و دور می شود. نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم چه مردم آزارهایی پیدا می شوند. از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیک تر می شویم. با ترس و نگرانی به مرتضی می گویم: _مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده! مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب می کند، می گوید: _نه، اشتباه می بینی! سرم را پایین می اندازم و می گویم حتما او بهتر از من میداند دیگر! بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت می کشم. تازه یادم می آید چه کار کردم! هر چه می گذرد، شکم بیشتر می شود و سرعت مان هم بیشتر! دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد می زند: _یا حسین(ع)! بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا می کنند و با صدای گوم به ماشین جلویی می خوریم! تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد می خورد. صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده! در حالی که دستم کوفته شده و سرم از درد می ترکد، آه و ناله را کنار می گذارم و مرتضی را صدا می زنم. _آقامرتضی؟ دود غلیظی بلند می شود و همه چیز را در خود می گیرد. سرفه می کنم و به سختی در را باز می کنم. به طرف در راننده می روم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون می کشم. در تاریکی شب چیزی دیده نمی شود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم! صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو می برد. اشکم سرایز می شود و یقه مرتضی را در دست می گیرم و تکانش می دهم. وقتی می بینم تکان نمی خورد، صندوق را باز می کنم و فلاسک را بیرون می کشم و آبی پیدا نمی کنم. آب جوش را توی لیوانی خالی می کنم و مدام فوت می کنم تا سرد شود. آب سرد شده را روی صورتش می پاشم اما تکانی نمی خورد. خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است. گریه ام تبدیل به هق هق می شود و دیگر اهمیت نمی دهم که چطور صدایش بزنم. صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها می شنود و تمام جاده از صدایم پر می شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ به این طرف و آن طرف سرک می کشم تا شاید ماشینی رد شود و حتی چندین متری از ماشین فاصله می گیرم. صدای سگ به زوزه ی گرگ ها اضافه می شود و مثل کودکی به پناه به خود می لرزم. وقتی که فکر می کنم درهای امید به رویم بسته شده به طرف مرتضی برمی گردم و التماسش می کنم تا چشمانش را باز کند. _چشماتو باز کن مرتضی! بخدا داره نفسم بند میاد توی این بیغوله که نه سر داره و نه ته! همین طوری میخواستی خوشبختم کنی؟ تازه تو شده بودی همه ی کسو کارم. سرش را به دامن می گیرم و گوشه ای از روسری حریرم را می کنم و روی زخمش می گذارم. خدا خدا می کنم چشمانش را باز کند و دوباره از آن لبخندهای همیشگی اش روی لبانش بنشاند. از بی کسی و غریبی ام می نالم که هر کس به من می رسد، نیامده می رود. سرم را به سوی آسمان پر ستاره بالا می گیرم و داد می زنم: _خدایا! من تنهام... فقط تو موندی برام! بغلم کن و منو با خودت ببر! نمیخوام تو این دنیا بمونم دیگه... به سرفه می افتم و گلویم سوز عجیبی می گیرد. دوباره آب سرد می کنم و روی صورتش می پاشم ولی باز هم هیچی به هیچی! ضربان و نبضش را چک می کنم، از زنده بودنش خوشحال می شوم و برای به هوش آوردنش تلاش می کنم. دستم را بالا می برم و سیلی محکمی به گونه اش می زنم که دستم به گیز گیز می افتد! نگاهم را به چشمانش گره می زنم و منتظر اتفاقی می مانم اما دریغ از تکان خورد پلکی! خودم را به ماشین می رسانم و به لاستیک اش تکیه می دهم. شروع می کنم به حرف زدن با خدا و بازگو کردن درد. _خدایا از وقتی چشم باز کردم گفتن تو هستی، گفتن تو مراقبمی و تو زندگی رو به من بخشیدی. یکم که بزرگتر که شدم گفتن وقت تشکر و باید از خدا تشکر کنی بخاطر تموم چیزایی که بهت داده. منم گفتم چشم... از همون نه سالگی که آقام یه سجاده و چادر از مغازه های دور و اطراف حرم خرید و جلوم پهن کرد، یادم میاد نماز می خونم. روز گرفتم، چادر سر کردم و شدم عزادار اهل بیتت. همه ی اینا رو با جون و دلم قبول کردم و گفتم چشم... بزرگتر که شدم گفتن سعادت و خوشبختی دست خداست پس گله نکن. موفقیتی که به دست میاوردم، آقام می گفت برو سجده کن و از خدا تشکر کن، منم گفتم چشم... وقتی حق رو از باطل تشخیص دادم فهمیدم باید برم طرف حق و بازم گفتم چشم... بخاطر تموم عقایدم چه از حجاب و چه از مبارزه با طاغوت، کلی ضربه خوردم ولی چون میدونستم یه امتحانه بازم گله نکردم و گفتم چشم... صدایم را بلند تر می کنم و می گویم: _خدایا من همش گفتم چشم اما میشه فقط یه بار، یه بار هم تو بگی چشم؟ من میگم خدایا این یکیو دیگه ازم نگیر و تو بگو چشم... دیگر نایی برای حرف زدن و داد کشیدن ندارم. به پهنای صورت اشک می ریزم و با دستم قطره اشکی که به چانه ام رسیده را پاک می کنم. سرم را روی دو زانوام می گذارم و از ته دل زجه می زنم. اول صدای خش خشی را می شنوم ولی فکر می کنم باد است و بهایی نمی دهم. اما هر چه می گذرد، صدای خش خش بیشتر می شود تا این که سر بلند می کنم و با دیدن منظره ی پیش رویم زبانم بند می آید. مرتضی سرش را گرفته و نگاهم می کند. چهار دست و پا خودم را به او می رسانم و غرق در چهره اش می شوم. گونه اش را مالش می دهد و زل می زند به چشمانم. یکهو پقی می زند زیر خنده و می گوید: _عجب دست سنگینی داری! فکر کنم نصف صورتم رفته. من هم خنده ام می گیرد اما نه بخاطر حرف او بلکه بخاطر لطف خدا. به یاد آقاجان، همان جا سجده شکر بجا می آورم و بلند می گویم: _خدایا! قربون چشم گفتنت بشم من! مرتضی هاج و واج نگاهم می کند و چیزی نمی گوید. تکه پارچه ی روی سرش کاملا قرمز شده و از توی ساکم پارچه ای دیگر درمی آورم و روی زخمش می گذارم. تمام این مدت مثل پسر بچه ای آرام و متین نشسته و فقط چشمانم را نگاه می کند. _سرتون درد میکنه؟ بریم بخیه بزنیم؟ _آخرش میدونستم زخم قدیمی سر باز می کنه! ولش کن، خوب میشه! _چی چی خوب میشه؟ پاشین بریم! دستش را به ماشین می گیرد و به جلوی فلوکس نگاه می کند که تو رفته! باد سردی می وزد که باعث می شود مثل بیدی به خود بلرزم. مرتضی می گوید داخل ماشین بروم و من هم قبول می کنم. کاپوت را بالا می دهد که دود ازش بلند می شود و به آسمان می رود. نچی نچی می کند و خودش را سرگرم می کند و درد کشیدنش از نگاهم دور نمی ماند. نیم ساعتی درگیر است که با عصبانیت در کاپوت را می کوبد و خم می شود و از پنجره نگاهم می کند و می گوید: _این درست بشو نیست! باید برم کمک بیارم تا خوراک گرگ و شغال نشدیم! _اینجا که چیزی نیست! _یکم جاده رو پایین میرم، قول میدم که زود برگردم. _اما تو سرتون... نگاهی از جنس محبت به من می اندازد و می گوید: _من خوبم تو مراقب خودت باش. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عشق یعنی پایین پا♥️ یعنی قند و چایی روضه ها :) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا