🍃پنج شنبہ ...
بغضِ غريبِ هفتہ است
و من
❤️فاتحہ ے
جــا مــاندن از شــما را
مے خوانم ...🍃
#بازپنجشنبہویادشهداباصلواٺ
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امشب همه خوبان عالم آنجا هستند
#ما_ملت_امام_حسینیم
#به_تو_از_دور_سلام
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت189
آقاجان را با خشم بلند می کنند و با لگد و کتک می برند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و می گوید:
_خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟
میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش!
سرش داد می زنم و می گویم:
_با پدر من درست رفتار کنین!
سیلی محکمی به گوشم می زند که گوشم از درد سوت می کشد.
دستم را به گوشم می گیرم و با خشم در چشمانش نگاه می کند.
سر من و پاسبان ها داد می زند و مرا می برند.
توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم می خورد.
با هر قدم صدای نعره و آهی بلند می شود و فضای استوانه مانند را پر می کند.
از جلوی اتاق شکنجهای در می شویم که بو شدت میگیرد.
در باز است و نگاهم به بدن برهنهی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را می سوزاند.
از بوی گوشت عوق می زنم و فحشی از پاسبان ها می شنوم.
با شدت مرا به داخل سلول پرت می کنند.
دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم.
صورتش حالت عجیبی داشت، همان گونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم.
نکند حرف هایش درست باشد؟
خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟
چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟
کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز می شود.
به اطرافم نگاه می کنم اما اثری از زهرا نیست!
فکر می کنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است.
هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم می پیچد.
داد هایی که او می کشید و ذره ذره تنش آب می شد.
چشمانم را می بندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن می کشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا می شود.
آزار روحی شدیدی را احساس می کنم و سرم درد می گیرد.
دستم را روی سرم می گیرم و می گویم:" خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ می ترسم که سر بلند بیرون نیام.
اینجا جهنمه! جهنم!"
در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم می رسد:
_إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر.
کلمات آرامش می شوند و در قلبم رسوخ می کنند.
چشمانم را می بندم و خدا را شکر می کنم.
به دلیل آزار و اذیت هایی که می شدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده.
اما این کار بدم را توجیه نمی کند.
برای تمام زندانیان بی گناه دعا می کنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم.
در باز می شود و زهرا را به داخل پرت می کنند.
سریع او را در آغوش می گیرم و می بینم از چشمانش خون می رود.
زیر لب ناله می کند و به حالت اغما می رود.
گوشم را روی قلبش می گذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد.
نبضش را چک می کنم و می بینم کند می زند.
اشکم جاری می شود و مدام اسمش را صدا می زنم اما جوابی نمی دهد.
از چشمانش بوی چرک می آید.
لحظه به لحظه از خودش می پرسم:
_چه بلایی سرت آوردن؟
نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش می کنم و وقتی میفهمم نمی تواند چیزی بگوید داد می زنم:
_نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟
آن قدر داد می زنم که گلویم سوز می گیرد.
من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو می بینم لبانش به حرکت در می آید، سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه می گوید.
با صدایی که از ته چاه در می آید می گوید:
_خواستن... به امام تو... توهین کنم.
لبخند می زند و می گوید:" هه! نکردم!"
گونه های خونین اش را می بوسم.
دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه می دهد:
_فکر کردن اَ... از سیم داغ می ترسم. چشمام کف پای امام...
دستم را جلوی دهانم می گذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد.
نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند می لرزد.
همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال می زنم.
به در و دیوار مشت می زنم و از پاسبان کمک می خواهم.
طولی نمیگذرد که در باز می شود و مرد قلدری می گوید:
_ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟
_دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین.
نفسش کنده! صداش درنمیاد.
دیگر نمی توانم حرفی بزنم و می زنم زیر گریه.
پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد.
نچی می کند و می گوید:
_نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی!
جلو می روم و نبضش را چک می کنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمی پرد.
قفسهی سینه اش تکان نمی خورد.
سرش داد می کشم:
_تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره!
__________
۱. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سورهی هود آیهی۱۱
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت190
در همین وقت پاسبان دیگری می آید.
همان پاسبانی که ان روز دلش به حالم سوخت و دستم را نگرفت.
جلو می آید و خم می شود. میبیند خطر جدی است و به دوستش می گوید:
_جر و بحث نکن! بیا ببریمش.
لب را به دندان می گیرم و بالای سر زهرا زجه می زنم.
دستم را روی دستش می گذارم و احساس می کنم دمای بدنش سردتر است.
پاسبان ها او را روی پتویی می گذارند تا ببرند.
دوباره علائم حیاتی اش را چک می کنم اما او نفس نمی کشد.
خون چشمانش هنوز بند نیامده، دستی به موهایش می کشم.
اشکم را پاک می کنم و می گویم:
_الهی من فدات شم. راحت شدی نه؟
دیگه چشمات دردنمیکنه؟ دلت آروم گرفت؟
غصه نخور ما امامتو تنها نمیزاریم.
پتو را می برند و در سلول را می بندند. لبم را گاز می گیرم و از پشت در می گویم:
_زهرا جان! سلام منو به بیبی سادات برسون.
سرسفرهی ایشون که نشستی برای منم دعا کن!
خونی که از بدن زهرا می رفته، روی گلیم نقش بسته.
خودم را گوشه ای جمع می کنم و با نگرانی می گویم:
_خدایا زهرا رو هم بردی؟ خب اشکال نداره، تحمل دیدن بیشتر دلبری شو نداشتی؟
بازم اشکال نداره، ولی من دلبری یاد ندارم. بخوام بیام پیشت باید چیکار کنم؟
خدایا من بنده تو ام، میخوای منو گداخته کنی؟ خب اشکال نداره.
فقط آهن هم تحملی داره نه؟ منم به اندازهی ظرفیتم گداخته کن.
سیل اشک هایم تمامی ندارد.
بوی تلخ خون توی مشامم پیچیده و حالم را بدتر کرده.
کاسهی غذایم را از لوبیای نپخته و نان پر می کنند.
دست به غذایم هم نمی زنم.
مدام ذکر می فرستم و نماز می خوانم. خون شهیدی در چند قدمی من ریخته شده و از خدا میخواهم به برکت این خون سرنوشتم را زهرایی رقم بزند.
کاش من هم مجاهد ولایت شوم و در این راه جان بدهم.
میان خواب و بیداری دست و پا می زنم که در باز می شود و پاسبان مثل دیوی سبز می شود.
همان پاسبانی است که کمک کردند تا زهرا را ببرند.
آه و افسوس هایی از بابت زهرا به جانم می افتد. ای کاش ها مثل پشه آرامشم را می مَکند.
پاسبان را که با یونیفرم سرمهای که از خون به سیاهی می زند نگاه می کنم.
بعد از کمی درنگ می گوید:
_پاشو بیا بیرون.
احساس می کنم مثل همیشه نیست. دیگر فحشی به من نمی دهد.
آستینم را در دستان کلفتش می گیرد. چند قدمی که برمی دارم سوالی می پرسد.
_به ما میگن شما خرابکارین، بیرون از اینجا مردمو میکشین و میخواین حکومتو عوض کنین.
از گفته اش تعجب می کنم و با محکمی می گویم:
_ما مردم هستیم! کسی از خودمون رو نمی کشیم.
_آره، به قیافه ها و کاراتون هم نمیخوره.
با رد شدن از پاسبانی دیگر گفت و گومان تمام می شود.
توی محوطه زندان می ایستم که کسی با شدت مرا پرت می کند.
با صورت به زمین می خورم و آه و ناله کنان خودم را جمع می کنم.
با دیدن مرد سبیل کلفتی می ترسم.
مرد با خندهی پهنی چشم در چشم من نگاه می کند و می رود.
اینجا فقط آدم را کتک می زنند، فرقی نمی کند زن باشی یا مرد.
کم سن یا میانسال، اینجا دست ها بی مهابا به دنبال بی گناهی هستند که گناهشان را با کتک به پایشان بریزند.
اینجا عدالت پهلوی است...
جایی که هزاران جوان و پیر تنها به دلیل مطالبهی حقشان و یا دانستن حق به اینجا تبعید می شوند.
از محوطه رد می شویم و به اتاق آرش می رسم.
نفس عمیقی می کشم و از خدا می خواهم کمکم کند.
با باز شدن در بوی نامطبوعی به مشام می خورد.
آرش با شیشهی مشروبش نگاهم می کند و لبخندی از سر مستی می زند که حالم را بهم می زند.
هر موقع که می آیم دهانشان یا بوی سیگار می دهد و یا کوفتی هایی که زهرمار می کنند.
وقتی از خود بی خود می شوند زودشان بیشتر می شود و بیشتر ما را کتک می زنند.
با نگاه کثیفش زل می زند به من و می گوید:
_خب، که چیزی واسه گفتن نداری؟
با خونسردی نگاهم را کف اتاق می اندازم و در جوابش می گویم:
_نه، من که گفتم یه راهپیمایی شرکت کردم که...
دستش را محکم روی میز می زند و فریاد می کشد:
_منو هالو فرض کردی؟ تو دروغ میگی! مگه میشه دختر سیدمجتبی حسینی که پخش و چاپ چندین شهرک و محله دستشه، فقط توی یک تظاهرات شرکت کنه و از قضا توی راهپیمایی یک برگه رقصون رقصون بیاد کف دستشون که عکس خمینیه!
اینا اراجیفو برو به کسی بگو که ندونه!
اینا رو وقتی گفتی که یتیم بودی، پس بنال!
قلبم به درد می آید و در جوابش سکوت می کنم.
از سکوتم کفری می شود و به طرفم می آید.
_دیدی هم سلولیت رو چیکار کردم؟ چشماشو... من... کور کردم!
قهقههی مستانه ای می زند و تکرار می کند:
_آره! من کردم!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت191
خوی حیوانی اش اوج گرفته است و حالم را خراب می کند.
بوی دهانش مرا به عوق زدن وادار می کند که با این کار مثل سگی زخمی می غرّد:
_عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟
هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟
الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی!
دست و پایم شروع می کند به لرزیدن که یاد زهرا می افتم.
با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت:" فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..."
وقتی با آتش و سیم مفتولی برمی گردد مطمئن می شوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد.
بی اختیار لبخند می زنم و به آرش می گویم:
_میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟
وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر می ترسم تا جرقهی کوچیک شما!
لبش را کج می کند و به طعنه می پرسد:" جدا؟ خوبه!"
سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پا های بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است.
آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم می دهد.
نفس هایم به شماره می افتد و سرم را دور می کنم اما او با شوق جلو می آید.
انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه...
کمی تقلا می کنم و آرش هم از این موقعیت استفاده می کند و می گوید:
_همدستات کیهان؟ از کجا اعلامیه می گرفتی؟
ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود.
چشمانم را بهم می زنم و با خود می گویم، خب اگر نبینم چه می شود؟
من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد می خورم.
صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم می میپچد.
ناگاه صورت بچه ای در ذهنم می آید و می پرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هبچ وقت نبینم چه؟
دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ می دهد که یعنی من دیدن بچه ام را فدای اسلام نمیتوانم بکنم؟
چشمانم را که با می کنم آرش در یک قدمی من است.
حرارت سیم را احساس می کنم و داغی اش کاملا محسوس است.
اشهد ام را زیر لب می خوانم و سیم به چشمانم نزدیک می شود.
آرش چانه ام را دوی دستانش می گیرد و با بی رحمی تمام می گوید:
_خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت.
داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز می کند.
آرش با خشم بر سرش فریاد می زند:
_اینجا طویلهاس سرتو میندازی پایین؟
_ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم.
_تیمسار؟
_تیمسار افشار اومدن قربان.
چشمان آرش دو دو می زند و کتش را برمی دارد.
نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم می کشد.
دستور می دهد تا مرا به سلول ببرند.
مرا کشان کشان پاسبان با خود می برد و در سلول عمومی پرت می کند.
با برخورد زانو ام به زمین سخت آه می کشم.
خانم ها دورم جمع می شوند و هر کسی چیزی می پرسد.
کسی را نمی شناسم و بعضی ها هم قلدر بازی در می آورند.
بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب می شود به گوشه اب می خزم که یکی از زن های چپی به طعنه می گوید:
_چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟
بقیه می زنند زیر خنده و او ادامه می دهد:
_بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن.
در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش می پرسم:
_کی؟ کجاست؟
با بی میلی به زنی منزوی اشاره می کند که پشتش به ماست.
بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع می کنند.
تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچ کس کنارش نشسته و او تک و تنها ساعت ها به دیوار زل زده.
ناهارم و کاسهی ناهارش را به دست می گیرم که زن قلدر می گوید:
_حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده.
بی توجه به حرفش به طرف زن می روم.
از پشت دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم:
_خانم؟ غذاتون؟
جوابی نمی شنوم. دو بار صدایش می کنم اما حتی تکان هم نمی خورد.
لب می گزم و به آن طرفش می روم که با دیدن چهرهی آشنایش کپ می کنم.
چند ماهی می شود این صورت را ندیده ام!
اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد.
یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد.
چشمانش به چشمانم گره می خورد.
با حیرت به من نگاه می کند و پلک هم نمی زند.
لبم را به سختی حرکت می دهم و می گویم:
_مرضیه؟ مرضیه خانم؟
از چشمان بی فروغش اشک جاری میشود.
نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم.
او شکسته شده، دست های زبرش به دستان زن جوانی نمی خورد.
کبودی دور چشمش دلم را آتش می زند.
شکوفهی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را می برد.
هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش می کشیم.
گریه هایمان اوج می گیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه می کنند.
بعد که از هم جدا می شویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم.
او دستان مرا می فشارد و من دستان او را.
مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر می رسد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻خُدایا...
ازتو مۍخواهَم ڪه طَبع ما را
آنقَدر بُلند کُنۍ ڪه دَر بَرابرِ
هیچ چیز جُز تو تَسلیم نَشویم...
دُنیا ما را نَفریبَد
خودخواهۍ ما را ڪور نَڪند
سیاهۍِ گُناه و فِساد و
تُهمَت و دُروغ و غیبَت
قَلبهاۍ ما را تیره و تار نَنمایَد...
👤|| شهیدمصطفیچمران
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
میدونے چـــــرا ؛
امام زمـــــان ظهور نمیڪنہ ❓
🌺یڪ ڪـــــلام :
چون من و تو جامعہ امام زمانے نساختیم
امام زمان در جامعه اے ڪہ حرمت ندارد ،
نـــــباید بـــــیاید ...
چون اگر بیاید ، مانند پدرانش ڪشتہ خواهد شد ؛
👌هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛
فقط خودت رو درست ڪن ...
دو ڪلمہ 🚫 گـــــناه نڪـــــن 🚫
#استاد_علےاڪبر_رائفےپور
🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان ۱۰ تا صلوات برا امام زمان(عج) بفرست رفیق ] 💜🍃
•••♡•••
میگفت
ماهموننسلیهستیم
کهازدوریامامزمانشسوخته
نـسلیکهبراشهادٺمیسوزه
امافقطمیسوزهوعملنمیکنه!
-چقدرخوبمیگفت..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌿
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•