#شهادت
#امام_حسن_عسکری
امشب که زمین و آسمان می گرید
از ماتم عسگری جهان می گرید
جا دارد اگر شیعه خون گریه کند
چون مهدی صاحب الزمان می گرید😭
شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
#شهادت #امام_حسن_عسکری امشب که زمین و آسمان می گرید از ماتم عسگری جهان می گرید جا دارد اگر شیعه خ
🍃بمیرم برایت آقا که به بهانه خرید خرما باید اصحاب خاصهات را ببینی و کمی دلگرم شوی و به آنها امید وصل بدهی، بمیرم برایت آقا که کسی نبود تولد مهدی را تبریک بگوید، بمیرم برایت آقاترس جان بقیهالله داشتی و یاری برای کمک نه، بمیرم برایت آقا میان آن لشکر تنها باید مواظب ناموست باشی، بمیرم برایت آقا زهر که اثر میکرد کسی نبود پیالهای شیر دستت بدهد، بمیرم برایت آقا در همان زندان دفن شدی، بمیرم برایت آقا بمیرم، بمیرم از امتی که میدیدی چه بر سر اجدادت آوردهاند اما هنوز غصه اصلاحشان را میخوردی، بمیرم کاش لااقل نالهات، کاش صدایت، کاش دستت آن موقع بجایی میرسید تا مهدی پنج سالهات داغ را تنها به دوش نکشد و تسلیتی از جانب کسی بشوند و اندکی از تنهاییاش بکاهد.....
.
🍃همه و همه از همان لگد شروع شد که کمر شیعه را شکست
تاکنون لاجرعه از غم خوردهای؟
تاکنون سیلی محکم خوردهای؟
مادرت را سمت خانه بردهای؟
گوشواره دانه دانه بردهای؟؟؟؟
همه مصیبتها از مدینه است، مدینه النبی، مدینه شهر پیغمبر...
.
✍نویسنده: #محمد_صادق_زارع
#شهادت_امام_عسکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دیــده واکن مهـــدی ات دارد گریبان میدرد
▪️دیده واکن مهدی ات دارد به سینه میزند
🕯شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت192
نگاهی به من می اندازد و می گوید:
_پس تو رو هم گرفتن.
سرم را پایین می اندازم و آرام می گویم، بله.
اشکش را پاک می کند و می گوید:
_من عذاب این جهنمو میتونم تحمل کنم اما دوری از بچمو نه. ازش خبری داری؟
از خجالت سرخ و سفید می شوم.
شرم دارم که بگویم این همه مدت بچه اش را رها کردم و سری به او نزدم.
اما او منتظر جوابی از سوی من است.
چشمان منتظر و نگران مادری به من دوخته شده تا خبری بگویم و به ناچار می گویم:
_خبری که ندارم... اما مطمئنم داییش براش کم نمیزاره.
سرش را چندین بار تکان می دهد و زبر لب چیزی می گوید که من نمیفهمم.
نفس عمیقی می کشد و نگاهش به بدن نحیفم می افتد.
لب می گزد و می گوید:
_بمیرم، ببین چیکار نکردن.
_چیزی نیست، شما بیشتر از من سختی کشیدی.
لبخند کوتاهی بر روی لبانش می نشیند و لب می زند:
_اینجا همه سختی میکشن. منم بیشتر بقیه نخوردم.
خنده ای مصنوعی می کنم و می گویم:
_عه! پس در این مورد عدالتو رعایت میکنن.
آهی می کشد که درونش پر از افسوس است.
_عدالت؟ اصلا چی هست؟ من که فقط اسمشو شنیدم.
_عدالت... عادل... این کلمه ها من رو یاد حضرت علی(ع) میندازه.
بچه که بودیم آقاجونم کلی از عدالت ایشون تعریف می کرد.
منم از عدالت همونا رو شنیدم.
در سلول باز می شود و پاسبان اسامی را می خواند که باید به زندان منتقل شوند.
وقتی نام مرضیه خانم را بینشان می شنوم انگار سطل آبی رویم خالی می شود.
لب می گزم و با بغض او را در آغوش می فشارم. وداع را خوب یاد گرفته ام ولی وصال را نه...
در این چند ماه با خیلی ها خداحافظی کردم که به گمانم هیچ گاه دیگر آنها را نمی بینم اما انگار مصلحت خدا چیز دیگریست.
انگار او می خواهد در پس این وداع ها، وصالی نهفته باشد برای تسکین دردهایم.
اشکم را پاک می کنم و به دستان مرضیه که برایم تکان داده می شود، نگاه می کنم.
سلول کمی برای ما جا باز می کند و گوشه ای می نشینم.
نگاهم به زنی می افتد که گوشهای دیگر دراز کشیده و خس خس نفسایش به گوشم می رسد.
چند زن دیگر دورش را گرفته اند و آب در گلویش می ریزند.
خودم را روی زمین می کشم تا به آن زن برسم.
کف پا و دستش به طرز فجیعی سوخته است. کمی از لباس و شلوارش هم کنده شده که حاصل سوختگی است.
دستم را به طرفش دراز می کنم و می پرسم:
_این خانم چرا اینجوری شدن؟ چرا دکتر نمیبرنش؟
یکی از زن ها پوزخندی تحویلم می دهد و می گوید:
_دکتر؟
_بله! دکتر! ایشون اصلا حالش خوب نیس.
جایی از بدنش مونده که نسوخته باشه؟
به چهرهی توی هم رفته اش نگاه می کنم.
از بس درد می کشد نای ناله ندارد و تنش را به سختی تکان می دهد و طلب آب می کند.
دیگری که به او آب می نوشاند، می گوید:
_گذاشتنش تو قفس.
دیگری با خشم نگاهم می کند و می پرسد:" تو میدونی قفس چیه؟"
هنگ نگاهش می کنم و می گویم:" نه، چیه؟"
_یه قفسه که توش آدم باید بشینه و خم بشه.
بعدش به دیوارهاش شلاق می زنن و شوک الکتریکی بهش وصل می کنند. این سوختگیا میدونی از شوک برقه؟
هوش از سرم می پرد. قفس مگر جای آدمیست؟
خوار و ذلیل کردن هویت انسانی تا کجا؟
همان زن ادامه می دهد:
_دکتر و لباسای تمیز فقط برای وقتی بود که صلیب سرخ اومد وگرنه بعدش اگه کسی اینجا بگیره هیچکی ککشم نمیگزه.
_صلیب سرخ؟ اینجا؟
_آره، خیلیا نامه نوشتن تا به اینجا رسیدگی بشه.
اخر سر صلیب سرخ اومد، اونم چه اومدنی! لباس و غذا بهمون دادن اما فقط برای یک ساعت!
آقایون و خانما که اومدن گفتن زندان وحشتناکیه با این که نه داد و بیداد بود و شکنجه.
نمی توانم با دیدن آن زن کاری نکنم.
به در سلول می زنم و پاسبان را خبر می کنم.
مثل همیشه فحش و ناسزا می شنوم اما چیزی نمی گویم ولی از ماجرای آن زن نمی توانم بگذرم.
در را پاسبان باز می کند؛ همان پاسبان بد دهنی است که از او برای زهرا کاری نکرد.
با دیدن من اخم غلیظی میان ابروهای پرپشتش می اندازد و می گوید:
_باز چه مرگته؟ آب و نونت کمه؟
قیافهی جدی به خود می گیرم و می گویم:
_نخیر! از شماها به ما خیلی رسیده.
اگه غیرت دارین و کاری ازتون برمیاد این بیچاره ها رو به دکتر برسونین.
دستش را بالا می برد تا سیلی به صورتم بنشاند.
چشمانم را می بندم و می گویم:
_بزن! ولی بدون این سیلی دهن منو نمیبنده!
برخورد دستش با گونه ام را احساس نمی کنم.
چشمانم را باز می کنم و میبینم از بند خارج می شود.
صدایم را بالا می برم و می گویم:
_کجا؟ میگم این خانمو ببرین دکتر!
بدون برگشتن به سمت من دور می شود.
از لای روزنهی سلول نگاه می کنم و می بینم دو پاسبان به طرف سلول ما می آیند.
در را باز می کنند و بدون حرف، زن بیچاره را می گیرند و می برند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت193
چند روزی به همین وضع می گذرد و البته کمتر آرش یا شکنجهگران دیگر به سراغم می آیند.
روزی که در انفرادی هستم در باز می شود و پاسبان مرا به بیرون می برد.
دیگر از سیلی و کتک نمی ترسم.
دنبالش به راه می افتم و وارد اتاق بزرگی می شوم که وسط آن یک میز است.
گوشهی اتاق هم میز کوچک تری است که دستگاه تایپ را رویش گذاشته اند.
روی صندلی می نشینم و پاسبان می رود.
چند دقیقه ای منتظر می مانم که در باز می شود و مردی قد بلند و اندامی درشت وارد می شود. از لباس های تن اش می فهمم ارتشی است، درجه های روی سینه و دوش اش نشان دهندهی سابقه و درجهی بالای اوست.
مردی عینکی و ریز نقش هم وارد اتاق می شود و پشت دستگاه تایپ می نشیند.
نگاهم را می دزدم. دستانم به خاطر دستبند قرمز شده را بهم می رسانم.
مرد ارتشی رو به رویم می نشیند و خیره خیره نگاهم می کند.
به پارچهی روی سرم که حکم حجاب را برایم دارد دست می کشم.
وقتی می بینم حرفی نمی زند می پرسم:
_کاری ندارین بگین منو برگردونن توی سلول.
کلاهش را از روی سرش برمی دارد و روی میز می گذارد.
به مرد عینکی اشاره می کند تا بیرون برود.
با شنیدن صدای در نگاهم را میان دست ها و میز می چرخانم. ارتشی شروع می کند به حرف زدن:
_شما خانم حسینی هستین؟ همسر مرتضی غیاثی؟
با شنیدن اسم مرتضی به او نگاهی می اندازم. کمی مکث می کنم و می گویم:
_غیاثی؟ من نمیشناسم...
_فکر کنم توی این چند وقت بدونی ما همه چیز رو دربارهی تو میدونیم.
لازم به مخفی کاری نیست؛ منم بازجو نیستم که بخوام بازجویی کنم.
من افسر ارتش هستم نه ساواکی!
_پس چرا پشت میز بازجویی نشستین؟
نگاه کوتاهی به من می اندازد و دستی به صورت تیغ زده اش می کشد.
_جای دیگه ای واسهی صحبت با یه زندانی نبود. ببین من واسه این حرفا نیومدم، من از غیاثی لطفی دیدم و میخوام جبرانش کنم.
با حرف هایش کلاف افکارم سردرگم می شود.
مرتضی چه لطفی در حق یک افسر عالی رتبهی ارتش کرده؟ شاید هم میخواهند اینگونه رابطهی بین من و مرتضی را کشف کنند.
ترجیح می دهم در این باره چیزی نگویم و مرتضی را انکار کنم.
_من غیاثی نمیشناسم. بهتره اگه لطفی بهتون کردن در حق خودشون ادا کنین.
_من میدونم مرتضی چقدر دوستت داره.
این بزرگترین لطفه که میتونم در حقش بکنم. امیدوارم بفهمی چه جبرانی بکنم.
_این مرتضی ای که میگین چه جور آدمی هست؟ حتما از شما باید خیلی مقامش بیشتر باشه که لطفی به شما کرده.
خندهی کوتاهی تحویلم می دهد و نگاه ریزی اش را میان چهره ام می چرخاند.
_نه، اون کله شق تر از این حرفاس که بخواد دنبال مقام و پول باشه.
لطف اون مادی نیست.
_پس باید دلش دریا باشه که لطف معنوی به شما کرده که هرطور شده میخواین لطفشو جبران کنین. نه؟
_آره، حالا بریم سر اصل مطلب؟
با جواب هایش بیشتر گیج می شوم.
واقعا مرتضی چه کاری در حق او کرده؟
با خودم میگویم من باید حتما بفهمم.
برای همین بحث را ادامه می دهم و می پرسم:
_اصل مطلب چیه؟
نفس عمیقی می کشد و به صندلی تکیخ می دهد.
_من میخوام آزادت کنم.
سریع می پرسم:" در عوض چی؟"
_میگم میخوام جبران کنم. عوض و گله ای نداره.
فکر کنم هدفشان را فهمیدم. آنها با آزادی من میخواهند مرتضی را به دام بیاندازند.
_من این آزادی رو نمیخوام.
بلند می شوم تا به سلولم برگردم که ارتشی می گوید:
_خانم حسینی! شما حق انتخاب نداری، فراموش نکن تو مسئول جون بچهات هم هستی.
کاش یکم به فکر اون بودی.
مردد می شوم. درست روی نقطه ضعفم دست می گذارد.
میان دو راهی می مانم، کاش می دانستم درست و غلط کدامند.
لنگان لنگان برمی گردم و مصمم می گویم:
_خدا خودش اون بچه رو نگه می داره.
_اما وقتی به بندهاش عقل داده چرا معجزه؟
_شما هنوز خدا رو نشناختین. معجزه برای خدا زحمتی نیست و بعدشم بندهی خدا توکل کرده، این بی عقلی نیست.
لب هایش را جمع می کند و در حالی که از تصمیمم لج اش گرفته از اتاق بیرون می رود.
پاسبان مرا به سلولم برمی گرداند.
گرهی کوری به کلاف ذهنم افتاده که هیچ جوره نمیتوانم باز کنم.
او مثل آرش و تهرانی حرف نمی زد، انگار در پس چشمانش یک حسی جولان می داد که نمیتوانم طعمش را احساس کنم.
او مرتضی را از کجا می شناخت؟
در باز می شود و پاسبان با صدای کلفتی می گوید:
_کاسهتو بیار جلو!
کاسه را می برم و با دیدن غذا حالم بد می شود.
از گرسنگی معده ام زجه می زند اما نمی توانم لب به آن غذا بزنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت194
سرم را به دیوار تکیه می دهم تا خوابم بگیرد و درد گرسنگی را فراموش کنم.
چیزی نمی گذرد که با دیدن کابوس های وحشتناک نفس زنان از خواب بیدار میشوم.
به دور و اطرافم نگاه می کنم و از این که در سلول هستم خدا را شکر می کنم.
کابوس آرش و کشتن آقاجان آن هم پیش رویم تمامی ندارد.
با خاک تیمم می کنم و نماز ظهر می خوانم با این که از ساعت و زمان بی خبر هستم.
هر لحظه آن خواب در ذهنم تداعی می شود و وضع روحی ام را بهم می زند.
صدای قیژ در به گوشم می خورد و پاسبان مرا صدا می زند.
چشمبند را به صورتم می زند و آستینم را می گیرد.
صدای داد و ناله در اینجا تمامی ندارد. بوی گوشت سوخته و خون، فضا را غیرقابل تحمل کرده است.
از پله ها پایین می رویم که با برخورد به چیزی پخش زمین می شوم و شوری خون را در دهانم حس میکنم.
به سختی از زمین بلند می شوم و نالهی پاهایم نفسم را می برد.
صدای ساییدن دندان های آرش به گوشم می خورد و بعد می گوید:
_حیف که سایهی سنگینی رو سرته وگرنه...
صدای پاهایش در گوشم می پیچد و نفس راحتی می کشم.
خوردن نسیم خنک به صورتم حس خوبیست که در این دو هفته حسرتش بر دلم مانده بود.
توی ماشین می نشینم و خیلی زود ماشین به راه می افتد.
هیچ کس هیچ چیز نمی گوید و اما صدای نفس هایشان را می شنوم.
انقدر زمان برایم کند می گذرد که انگار می خواهد با پنبه مرا سر ببرد.
از آنچه پیش رویم است بی خبرم و نمیدانم انتهای این جاده حیات است یا ممات؟
بالاخره ماشین متوقف می شود و بازویم را در مشت هایشان می گیرند و به زمین پرت می کنند. صدای و غبار ناشی از حرکت ماشین بلند می شود.
با دستانی لرزان چشمبندم را باز می کنم و پرتوی نور چشمانم را آزار می دهد.
مدام پلک میزنم تا دنیای پیش رویم واضح شود.
هر چه هست خاک است و خاک! من در بیابانی بی سر و ته رها شده ام.
به سمت چپ نگاهی می اندازم و با دیدن جاده لبخند می زنم.
به دمپایی های پاره و پاهای چرکین خودم نگاه می کنم و آه می کشم.
برای زنده ماندن باید به آن جاده برسم و روزنهی نور زندگی ام همان جاده است.
آهسته آهسته گام برمی دارم و پاهای بی جانم را روی خاک می کشم.
هر قدمی که برمی دارم ناله سر می دهم و دندان می گزم.
جاده سرابی است که هر لحظه دور و دور تر می شود.
تشنگی کامم را خشک کرده و نفس های سوزان عرصه را بر من تنگ می کند.
به هر جان کندنی است خودم را به جاده می رسانم.
سر ته جاده را نگاه می کنم و خبری نیست! پرنده هم در این آسمان پر نمی زند.
نفسی چاق می کنم و دوباره به راه می افتم.
عرض جاده را بی مهابا دنبال می کنم و از خدا میخواهم در این بیقوله مرا تنها نگذارد.
از دور سایه ای میبینم که نزدیک و نزدیک تر می شود.
کمی که می گذرد، با دیدن ماشینی خوشحال می شوم و تند تند گام برمی دارم.
چیزی نمی گذرد که ماشین به من می رسد، دستم را تکان می دهم و کمک می خواهم اما ماشین با بی رحمی تمام بر جاده می تازد و دور می شود.
نمی دانم چقدر گذشت اما آبادی از دور می بینم.
سعی دارم زودتر به آنجا برسم و تند قدم می دارم.
تعادلم دست خودم نیست و پایم لیز می خورد و روی زمین می افتم.
بدنم زیر سنگ ریزهها به ناله می افتد.
انگار توانی برای بلند شدن ندارم و بدنم سنگین شده.
چشمانم روی هم می روند و در سیاهی مطلق غرق می شوم.
با سوزش کف پایم تکانی می خورم و چشم باز می کنم.
همه چیز به دورم می گردد و طول می کشد تا همه چیز را ببینم.
زنی مقابل چشمانم دست تکان می دهد و می پرسد:
_خوبی مادر؟ صدامو میشنوی؟
سرم را تکان می دهم که یعنی می شنوم.
هیچ چیز یادم نمی آید و چند دقیقه ای فکر میکنم من کجا هستم؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟
سرم را می چرخانم و زن پیری را می بینم که به کف پایم چیزی می زند.
خانم مسنی که بالای سرم ایستاده می گوید:
_بیهوش بودی کنار زمین، با خدیجه تو رو آوردیم اینجا.
سوزش پاهایم زجر آور می شود و دهانم را باز می کنم:
_چیکار میکنن؟
لبخندی می زند:
_طوری نیست، گیاه داروییه. از همین تپه های روستا جمع کردیم.
پایم را با پارچه می بندند.
مغزم قفل کرده و نمی دانم تکلیف من چیست؟
پیرزنی که خدیجه نام دارد کنارم می نشیند و لبخند زنان می گوید:
_کس و کارت کجان مادر؟
کس و کارم؟ مگر کسی جز خدا برایم مانده؟
سرم تیر می کشد و صورتم را مچاله می کنم.
آنها مرا نگاه می کنند و من هم آنها را!
چند دقیقه ای به سکوت سپری می شود و خدیجه خانم سکوت را می شکند.
_تلیفون میخوای؟ از حاج عیسی بگیرم؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۳۴
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
°•
مردم همہ از قصّہ ی تو بی خبر اند
نَخلے تو ،ولی مردم دورت تبر اند !
از گــردشِ ایـّام چنیــن فهمیـدم
انگار #حسن_ها همہ پاره جگر اند...
#پروفایل
#استوری
#شهادت_امام_عسڪرے علیه السلام تسلیت باد 🍂
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام حسن عسگری تسلیت باد..🖤
#امام_حسن_عسکری
#تسلیت_امام_زمانم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•••
آقاجان...
الان
کجایسامراتنهانشستے :)
واشڪمیریزی💔..."
#تسلیت_امام_زمانم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•