﴾﷽﴿
.
بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش :
.
وقتی بقیه برای نمازجماعت رفتند، روحالله همراهشان نرفت. دقیقاً جایی هم ایستاد که همه بفهمند او از قصد نماز نمیخواند. سید جلو رفت و علت کارش را پرسید. روحالله گفت: «دوست ندارم جایی که بهاجبار باید نمازجماعت بخونیم، نماز بخونم. من این قانون رو قبول ندارم. نباید نمازجماعت رو اجباری کنن. منم نمیخونم تا اعتراضم رو اعلام کنم. نماز باید فقط و فقط برای خدا خونده بشه. من اصلاً از این آقاجونبازیا خوشم نمیاد.»
سید با تعجب پرسید: «چی؟ آقاجونبازی دیگه چیه؟»
- همون افراط و تفریط خودمون. زیادهروی تو دین. آقاجونبازی دیگه...
سید به اصطلاح او خندید. روحالله دوست داشت هر کاری را فقط و فقط برای رضای خدا انجام بدهد، نه هیچچیز دیگر.
.
﴾﷽﴿
.
#شهیدانه_۱ .
شهید روحالله هدف زندگی خود را از مدتها قبل مشخص کرده بود.
میخواست «سرباز حقیقی امام زمانش» باشد.
هدف گذاری زندگیاش را که انجام داد دیگر مابقی کارهایش را بر این اساس تنظیم میکرد.
قبل از انجام هر کاری اول در نظر میگرفت که آن کار، او را به هدفش میرساند یا نه...!
برای درس خواندن؛
انتخاب شغل
ازدواج
تفریح
ورزش
کارهای روزمره
یادگیری زبان و حرفههای مختلف
با خود فکر میکرد که کاری را انجام دهد که امامش راضی باشد و سرباز حقیقی ایشان شود.
_______
_______
تلنگر: آیا ما هم چنین هستیم؟
در روز چند بار به یاد امام زمانمان میافتیم؟
قبل از انجام هر کاری رضایت او را در نظر میگیریم؟
هدف زندگی ما چیست؟
کاش ما هم چون شهید روحالله قربانی برای امام زمانمان زندگی کنیم....
@shahid_roohollah_ghorbani
﴾﷽﴿
.
بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش :
.
هر دو با هم وارد صحن و سرای امامرضا شدند. وقتی چشمشان به گنبد طلای امامرضا افتاد، سلام که دادند، بغض زینب شکست.
.
اشکهایش سرازیر شد. روحالله گوشهای ایستاد تا زینب بتواند راحت حرفهایش را بزند. زینب به گنبد طلا خیره شد بود و اشک میریخت.
.
آخرین باری که آمده بود مشهد، تنها بود و حالا با همسرش آمده بود. همان کسی که امامرضا سر راهش گذاشته بود. وقتی حرفهایش تمام شد، رفت پیش روحالله. با هم رفتند روبهروی گنبد و روی فرشهایی که پهن بود، نشستند.
روحالله کتاب دعا را دست زینب داد و گفت: «چرا اینقدر گریه کردی؟»
.
زینب سرش را بلند کرد و به گنبد نگاه کرد: «یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد. از امامرضا خواستم یه همسر خوب سر راهم بذاره. همون شبی که دعا کرده بودم، نیم ساعت بعدش خالهفاطی به مامانم زنگ زده بود و تو رو معرفی کرده بود. من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم، از روی ساعت و تاریخ تماس خاله. الان که چشمم به گنبد افتاد، از مهربونی و لطف امامرضا گریهم گرفت. امامرضا حاجتم رو داد. روحالله تو خیلی خوبی!»
.
روحالله سرش را تکان داد و گفت: «اتفاقاً منم دو ماه قبل از اینکه خاله تو رو بهم پیشنهاد بده، اومدم مشهد. منم خیلی دعا کردم. عنایت امامرضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد. تو هم خیلی خوبی زینب.»
.
قلبشان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجتشان را داده بود.
روحالله روی دوزانو نشسته بود و قرآن میخواند. قرآنخواندنش که تمام شد، دستانش را رو به آسمان بلند کرد. آهسته دعا میکرد. زینب خیلی متوجه دعاهایش نشد. از بین آنها فقط یکی را شنید: «اللهم ارزقنا شهادة فی سبیل الله.»
___
___
پن: مُهرِ «علی بن موسی الرضا» دارد شهادت نامه اش...
﴾﷽﴿
.
#شهیدانه_۲
.
شهید روحالله به صله رحم خیلی اهمیت میداد.
زود به زود از فامیل و دوست و آشنا خبر میگرفت.
تا جایی که میتوانست به دیدنشان میرفت. اگر مأموریت بود یا مشغله کاری داشت حتما تماس میگرفت و احوالپرسی میکرد.
نام تمام اقوام را در دفتر خود یادداشت کرده بود. با هرکسی که تماس میگرفت جلوی نامش را تیک میزد.
یکی از اقوامشان مسیحی بود. مقید بود هر سال، سال نو میلادی را به او تبریک بگوید.
________
________
تلنگر: ما در روزمرگیهای شلوغمان چقدر به یاد اقوام و آشنایان میفتیم؟
آخرین باری که از حالشان باخبر شدیم کی بوده؟
خوب است همین الان به یاد شهید روحالله قربانی، ما هم دفتری برداریم و نام آشنایان را در آن بنویسیم. هر کدام را میتوانیم سر بزنیم و هر که را نمیتوانیم تماس بگیریم. حتی شده با یک پیامک از حالشان با خبر شویم.... .
﴾﷽﴿
.
رو به قبله کن!
دست بر سینه گذار...
.
چشمهایت را ببند و نیت کن؛
از طرف #شهید_روح_الله_قربانی
۳ بار سلام ده بر سالار شهیدان،
.
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا اباعبدالله
.
#روحالله عاشق حسین(ع) است...
حتما امشب در کربلا سلامت را به امام خواهد رساند...
.
زیارتت قبول زائر کرب و بلا
.
﴾﷽﴿
.
#شهیدانه_۳
.
روحالله مقید بود در خیابان آشغال نریزد.
یک بار تو ماشین بودیم.
از شیشه ماشین یه پوست پسته انداختم بیرون. روحالله زد روی ترمز و گفت:
چرا آشغال تو ریختی بیرون؟
گفتم آشغال نبود، یه پوست پسته بود.
گفت: هرچی... نباید مینداختی! پیاده شو برو برش دار!
گفتم: روحالله بیخیال، وسط اتوبان چطوری برم پوست پسته رو پیدا کنم.
خیلی طول کشید تا مجابش کنم و نروم اما از آن به بعد دقت کردم تا دیگر آشغال در خیابان نریزم.
.
به نقل از: یکی از دوستان شهید
_
_
تلنگر: آیا برای ما هم مهم است که حتی به اندازه پوست پسته آشغال در طبیعت و خیابان نریزیم و دیگران را به زحمت نیندازیم؟
_
تلنگر۲: اگر از امروز قوانین راهنمایی و رانندگی و شهری را رعایت کردیم( حتی اندازه ی نریختن آشغال در خیابان و رد نشدن از چراغ قرمز) ثوابش را به شهید هدیه کنیم. او حتما جبران خواهد کرد...
.