eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
531 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
65 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 144 هیچوقت اینطوری نبودم. همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام می‌‎کردم تا بخوانمش. اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد و من برخورد گلوله‌های سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشم‌هایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من که هنوز زنده ام. خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلوله‌هایی که به مرضیه خوردند در گوشم می‌پیچد و همزمان، ضرباتش را حس می‌کنم. نمی‌دانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟ شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمی‌کشند، چون امام حسین علیه السلام را می‌بینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام می‌شوند که درد یادشان می‌رود. یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده، امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت می‌کردم حضور امام را می‌فهمیدم. تا عصر، سرم را کمی روی همان برگه‌ها می‌گذارم و می‌خوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا می‌گوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم. می‌دانم منظورش مرصاد است و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا می‌اندازد. اما بر خلاف میلم، در می‌زند و پشت سر لیلا، با عصا وارد می‌شود. پشت میز می‌نشینند و مرصاد می‌گوید: -بازم بابت برادرتون تسلیت می‌گم. هیچ نمی‌گویم. نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد و می‌گوید: -لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم. فقط سرم را تکان می‌دهم. آمده بود که همین را بگوید؟ ادامه می‎دهد: -بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیری‌شون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟ باز هم سر تکان می‌دهم. این‌ها را لیلا هم می‌توانست بگوید. مرصاد می‌پرسد: -ببینم، فکر می‌کنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟ دستم را روی صورتم می‌گذارم و یاد حرف‌های ستاره می‌افتم. مرصاد طوری نگاه می‌کند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من می‌توانم بدهم. به سختی لب باز می‎کنم: -ستاره ارمیا رو کشت... -یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟ سرم را پایین می‌اندازم. از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر می‌کشد. آرام می‌گویم: خودشم می‌دونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس می‌سوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا می‌خواست مردن من رو ببینه... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی ●●@shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 145 نفسم را بیرون می‌دهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام می‌پیچد و چهره ام جمع می‌شود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا می‌خورد و می‌گوید: -چرا این رو زودتر نگفتید؟ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل می‌کند و می‌پرسد: -مطمئنید؟ همین رو گفت؟ -بله. -خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟ دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل می‌ماند که جملات بی‌سر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: -نمی‌دونم. -پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر می‌کنید چرا؟ باز هم جواب نمی‌دهم. می‌گوید: -شما شاه‌کلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اون‌ها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه. این حرف‌هایش باید من را خوشحال کند؟ نمی‌فهمد من الان اعصاب شنیدن این حرف‌ها را ندارم؟ سکوتم را که می‌بیند می‌فهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. مشتش بسته است و نمی‌دانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام می‌گوید: -ببخشید اینو می‌گم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد. مشتش را باز می‌کند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. می‌گوید: -اینا، فقط دوتا از گلوله‌هایی هست که بچه‌های پزشکی‌قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن. با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلوله‌ها را به سرش می‌زدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمی‌ها اشاره می‌کند: -این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی درباره‌ش می‌دونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده می‌کردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره می‌کند و می‌گوید: -این یکی تیر زیگ‌زائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگ‌زائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینه‌ش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود. خودش هم می‌فهمد دارد این حرف‌ها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم می‌گوید؟ سرم بیشتر گیج می‌رود و با دست سرم را می‎گیرم. ناگاه یاد وقتی می‌افتم که ستاره می‎خواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. می‌پرسم: -اما ستاره می‌خواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی ●●@shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 146 نیشخند می‌زند و می‌گوید: -با بررسی‌هایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح ستاره فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگ‌زائور کلا همینطوره، گاهی گیر می‌کنه. اگر آن سلاح گیر نمی‌کرد، من هم الان پیش ارمیا و مرضیه بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمی‌توانم حرف‌های مرصاد را تحمل کنم. مرصاد هم متوجه می‌شود که اذیتم کرده است و بلند می‌شود: -ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم. مرمی‌ها را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد برود که صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: -باید با ستاره و منصور حرف بزنم. مرصاد کمی برمی‌گردد و می‌گوید: -فعلا ممنوع‌الملاقاتن. باید مراحل بازجوییشون کامل بشه. باز هم اصرار می‌کنم: -من باید حتما ببینمشون. حتی شده برای پنج دقیقه. -فعلا نمی‌شه. اگه زمانی امکانش فراهم شد خبرتون می‌کنیم. و می‌رود. از برخوردش لجم می‌گیرد. دست می‌گذارم روی مرمی‌هایی که بدن ارمیای من را شکافته اند. لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و می‌گوید: -می‌دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی. دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. شاید هم باید به مرصاد حق داد. مامورهایی مثل مرصاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمی‌رود. لیلا می‌گوید: -کار ما اینطوریه که اول با دل انتخاب می‌کنی، باید دلت رو بذاری وسط، اما بعدش که واردش شدی فقط باید با عقل پیش بری. وگرنه خراب می‌شه همه‌چیز. مرمی‌ها را در دستم می‌فشارم. سردند؛ اما حتما وقتی داشتند پوست و گوشت ارمیای من را می‌شکافتند داغ بوده اند. آب کرده اند و جلو رفته اند. سرم را از درد و غصه روی میز می‌گذارم. لیلا سرم را می‌بوسد و می‎گوید: -می‌دونم خیلی سخته؛ امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای. به این فکر کن که ارمیا الان جای بدی نیست. می‌دانم جای بدی نیست، اما کنار من هم نیست. من الان به ارمیا نیاز دارم. هیچ کس به اندازه ارمیا من را نمی‌فهمد. ارمیا من را بلد بود؛ تمام مارپیچ‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های قلب و ذهنم را. راستی قرار بود درباره همه این مسائل برایم توضیح دهد... از لیلا می‌پرسم: -ببینم، اصلا ارمیا با شماها چکار داشت؟ قرار بود خودش برام توضیح بده... -چندسال بعد رفتنشون به آلمان، بچه‌های ما اونجا با ارمیا مرتبط شدن و ارمیا با اسم جهادی اویس با ما شروع به همکاری کرد. وقتی هم تو رفتی آلمان، دیدیم اویس یا همون ارمیا، بهترین کسیه که هم هوای تو رو داشته باشه و هم ستاره رو. -اون عکسی که آریل برام فرستاد عکس کی بود؟ لیلا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: -دوست ارمیا بود. متاسفانه لو رفت و شهید شد. لیلا می‌خواهد برود که صدایش می‌زنم: -می‌شه یه مسکن برام بیارین؟ -چرا؟ -بدنم خیلی درد می‌کنه. لیلا جلو می‌آید و می‌پرسد: -دستت؟ -هم دستم، هم پهلوم. با تردید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود دنبال مسکن. مطمئنم دنده‌هایم آسیب دیده اند؛ اما فعلا نمی‎خواهم کسی بفهمد و خانه‌نشینم کنند. می‌خواهم در خاکسپاری ارمیا باشم. دنده را که نمی‌شود گچ گرفت؛ باید یک گوشه بخوابم تا جوش بخورد. باز هم استخوان بالاخره جوش می‌خورد، اما داغ ارمیا هیچوقت سرد نمی‌شود. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ ڪانال رسمےشهیدرمضان سعیدی ●●@shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 147 * دوم شخص مفرد به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمی‌ها رو نشونش می‌دادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی. بارها شده بود برم جنازه دوست‌ها و همرزم‌های شهیدم رو ببینم، اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو می‌سوزونه، ندونستنش یه جور. با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمی‌مونه. اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده! خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه. شاید اینطوری می‌شد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه. هم ستاره، هم منصور، از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبت‌های پزشکی بود و توی یکی از خونه‌های امن نگهداری می‌شد، ستاره هم بعد از آتل‌بندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه. چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی. از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش می‌خواد یه حال اساسی از ستاره بگیره، اما جلوی خودشو گرفته! توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصی‌مون رو سر متهم خالی کنیم. با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم می‌زد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زن‌های شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگه‌هاش از شدت گریه‌هاشون خیس بود. بیچاره‌ها با ندونم‌کاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره. نمی‌شه گفت فقط تقصیر ستاره ست. شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و این‌ها رو سبک سنگین می‌کردن که توی دام نمی‌افتادن! پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم: ستاره جناب‌پور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودی‌هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون می‌شن. یهودی هستی، نه؟ به شماها می‌گن یهودی مخفی! پوزخند زد. ادامه دادم: البته خیلی مخفی هم که نه! جناب‌پور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودی‌هاست! اصولا کسایی که فامیلشون جناب‌پور هست، از یهودی‌های اصل و نسب‌دار هستن. ستاره با یه حالت طلبکارانه‌ای پرسید: جرمه؟ -یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه! و بعد ادامه دادم: برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوب‌های کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائی‌های ساکن اونجا در ارتباطه. حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم: می‌دونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمی‌شه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسه‌تون که پر از دوربین و میکروفون‌های ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود می‌شد و آمارت رو داشتیم! پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل می‌کنه. با یه حالت عصبی می‌خندید. بین کاغذهایی که همراهم بود، عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش: اینا می‌شناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت می‌آد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی! حس کردم رنگش عوض شد. خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت: دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده. پس دقیقا زده بودم وسط خال! ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. خنده‌هاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست می‌ذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده... * ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 148 رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند، اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد. یک صبح سرد پاییزی، پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود. به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند. حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش می‌کنم. لال شده ام. می‌خواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر می‎کنم خوابیده است. راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه می‌کند. روی کفن متبرک به ضریح ارمیا، جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند. مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمی‌آید؟ قبلا اگر تشییع شهیدی می‌رفتم، حتما چفیه‌ام را می‌بردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسری‌ام را به صورت ارمیا می‌کشم تا متبرک شوند. نزدیک گلستان که می‌رسیم، پاسدار در تابوت را می‌بندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن می‌کشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است. دست روی پارچه لطیف و نوشته‌های پرچم می‌کشم تا دلم آرام بگیرد. چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را می‌گیرند و تکبیر و تهلیل گویان می‌برند به طرف جایگاه ابدی‌اش. تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمی‌رسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجه‌های مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است. کاش مادرش من را نبیند. اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم. مزار ارمیا و مرضیه، جایی آخر گلستان است. طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین می‌گذارند و من اولین کسی هستم که کنارش می‌نشینم. نشستن که نه، می‌افتم. مادر مرضیه دائم فریاد می‌زند: -شهید دخترم... شهید دخترم... پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار می‌داند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد. یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد می‌زند. نگاهم را برمی‌گردانم به سمت ارمیا. طاقت نگاه کردن ندارم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 149 راشل جیغ می‌کشد و ارمیا را صدا می‌زند اما من با بهت فقط نگاهش می‌کنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمی‌توانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته می‌فهمد من را. عزیز نوازشم می‌کند و می‌گوید: -گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق می‌کنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز! نمی‌توانم گریه کنم. هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلوله‌هایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛ اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است. این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند. حتی گلستان شهدا خلوت‌تر از روزهای قبل است. سینه ام سنگین شده؛ بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دل‌هایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را می‌شنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی می‌کند: -نمی‌شه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه... باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار می‎زنند، اما من اشکم بند آمده است. فقط خیره ام به ارمیا؛ می‌ترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش. عزیز به صورتم آب می‌پاشد و دوباره می‌گوید: -مادر گریه کن. اینطوری دق می‌کنی... هیچ واکنشی به حرفش نشان نمی‌دهم. وقتی می‌خواهند ارمیا را که بلند ‌کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه می‌کنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر می‌شود. عمو دست‌هایم را از دور کفن باز می‌کند و می‌گیردشان که دوباره کفن را نگیرم. -کجا می‌خوای بری؟/چرا منو نمی‌بری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری... وقتی دستانم را از دست عمو بیرون می‌کشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین می‌دهند. عمو تربت را به مردی می‌دهد که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود. سرم را داخل قبر خم می‌کنم که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانه‌هایم را می‌گیرد و قربان صدقه ام می‌رود. دلم می‌خواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمی‌آید. احساس خفگی می‌کنم و خاک‌ها را چنگ می‌زنم. سنگ‌های لحد را یکی‌یکی می‌چینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود. -باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین... سنگ آخر را که روی صورتش می‌گذارند، هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون می‌ریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمی‌گویم و فقط آرام اشک می‌ریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام! حسرت می‌خورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: همان کسی که روضه می‌خواند، زیارت عاشورایی می‌خواند و دور مزار خلوت می‌شود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بی‌رمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود. روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا می‌زند و به حانان لعنت می‌فرستد- بلند می‌کند و می‌برد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام می‌زند و آرام می‌گوید: -ریحانه! عمو پاشو بریم. از جایم تکان نمی‌خورم و هیچ نمی‌گویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج می‌شود. درد قفسه سینه‌ام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم می‌زند و بازویم را می‌گیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمی‌آورم. می‌خواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم. عمو مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه. تمام زورم را در حنجره ام جمع می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام با ارمیا تنها باشم. عمو حال نامساعدم را می‌بیند که اصرار نمی‌کند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من می‌دهد و می‌گوید: -بندازش روی قبر. و می‌رود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم می‌کند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند می‌کند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من می‌افتد و راهش را به سمت من کج می‌کند. دلم می‌خواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم. مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کم‌رمقی می‌زند و کنارم می‌نشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان می‌گوید: -وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟ تازه می‌فهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر می‌دانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا می‌کرد؟ از زنده بودنم شرمنده می‌شوم. دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین می‌اندازم و آرام می‌گویم: -بله. مشتاقانه می‌پرسد: -وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟ درد در سینه ام می‌پیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را می‌گزم و اشک از چشمانم می‌چکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمی‌کشد، چون سیدالشهدا علیه‌السلام را می‌بیند و درد یادش می‌رود؛ اما نمی‌توانم. حالم را که می‌بیند، دستی به سرم می‌کشد و سرم را روی شانه اش می‌گذارد: -غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمی‌شد، می‌مُرد. اون وقت خیلی ناراحت می‌شدم. الان خوشحالم که جاش خوبه. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب می‌اندازد و می‌گوید: -برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمی‌کنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمی‌شدن هم توی همون سن می‌مُردن و عمرشون زیاد نمی‌شد. اما خدا دوستشون داشته. پیشانی ام را می‌بوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری می‌دهد. -تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد. حرفش تنم را می‌لرزاند. من نمی‌توانم بگویم... از کنارم بلند می‌شود و بعد از التماس دعایی می‌رود. پرچم را باز می‌کنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق می‌ریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار می‌کنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمی‌دارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه می‌کنم اما چیز به درد بخوری نمی‌بینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم می‌گذارد. از جا می‌پرم و نگاهش می‌کنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقب‌تر می‌ایستد. سرم را پایین می‌اندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر می‌کردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمی‌آید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا می‌گویم: -ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمی‌داره! جناب مرصاد بالاخره به حرف می‌آید: -اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیک‌ترم. بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود. پزشکی می‌خوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد... چند ثانیه مکث می‌کند. برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمی‌دانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه می‌دهد: -بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. می‌دونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند. حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم می‌شید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم. یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان می‌شوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم می‌خواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان می‌دهم و با همان صدایی که به زور از حنجره‌ام درمی‌آید می‌گویم: -ممنون، اشکالی نداره. چند ثانیه مکث می‌کند و نمی‌دانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف می‌شود و می‌رود. در محیط اطرافم چشم می‌چرخانم. عمو را نمی‌بینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: یک بار دیگر روی پرچم دست می‌کشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمی‌کردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش می‌افتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را می‌دیده که از دیدنش دگرگون می‌شده؟ این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا هم‌بازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلوله‌اش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم می‌خورد. لعنت به هرچه اسلحه است... من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمی‌کردم. گاهی به سرم می‌زد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید این‌ها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کم‌کم دارم باور می‌کنم باید قبول کنم که فرسنگ‌ها میان ما فاصله است. گذر زمان را حس نمی‌کنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم می‌کشد و می‌گوید: -ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن! این بار وقتی بازویم را می‌گیرد که بلندم کند مقاومتی نمی‌کنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت می‌گیرد و باعث می‌شود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول می‌شود: -چی شده عزیزم؟ در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی می‌گویم: -بدنم درد می‌کنه! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی می‌گویم: -بدنم درد می‌کنه! -چرا؟ از کی تاحالا؟ -از همون روز درگیری... دیگر نمی‌توانم حرف بزنم و وقتی عمو می‌پرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره می‌کنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی می‌تکاند و می‌گوید: -چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه! قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا می‎اندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم! عمو مقابل خانه عزیز پارک می‌کند اما به من اجازه نمی‌دهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه می‌اندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید می‌شد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی می‌گرفتیم، کمی دلم آرام می‌گرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمه‌اش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمی‌شود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمی‌شود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی می‌کنند و بی‌سروصدا شهید می‌شوند و آب در دل ما تکان نمی‌خورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را می‌کرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد. عمو و آقاجون از خانه بیرون می‌آیند و سوار ماشین می‌شوند. می‌پرسم: -کجا قراره بریم؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: آقاجون با نگرانی نگاهم می‌کند و می‌گوید: - چرا به ما نگفتی دنده‌هات درد می‌کنه؟ جواب نمی‌دهم اما مطمئنم دارند من را می‌برند بیمارستان. اشکال ندارد. دلم می‌خواهد بخوابم؛ خسته‌ام. خاکسپاری ارمیا مهم بود که شرکت کردم. بعد از آن هم ارمیا نه مراسم سوم دارد، نه هفتم، نه چهلم. چهره آقاجون ده‌سال پیرتر شده است. از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و فعلا ممنوع‌الملاقاتند، عزیز و آقاجون بدجور بهم ریخته اند. وای به وقتی که دقیق‌تر بفهمند پسر و عروسشان جاسوسند و محکوم به اعدام. بیچاره عزیز هم به سرنوشت راشل دچار شده. یکی از بچه‌هایش در بهشت و دیگری قعر جهنم... . از دنده‌هایم عکس رادیولوژی می‌گیرند و می‌فهمند یکی از دنده‌هایم یک ترک ریز دارد. همان شد که حدس می‌زدم. باید یک گوشه ثابت بخوابم تا جوش بخورد. قرار می‌شود این یکی دو ماه را مقیم خانه عزیز باشم؛ چون اصلا تحمل خانه خودمان را ندارم. عزیز در سالن پذیرایی رختخواب پهن می‌کند و انقدر خسته‌ام که مثل یک ساختمان ده طبقه فرو می‌ریزم. می‌پرسم: -راشل کجاست؟ حالش خوبه؟ عزیز با یک بشقاب غذا مقابلم می‌نشیند و با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد: -نه بابا. الهی بمیرم، بنده خدا انقدر گریه کرد که خوابش برد. توی اتاق خوابه. غذا را به طرفم هل می‌دهد و می‌گوید: -مادر رنگت پریده. بیا دوتا قاشق بخور! راه گلویم بسته است و اصلا میلی به غذا ندارم. رویم را برمی‌گردانم و می‌گویم: -نمی‌خوام. آقاجون که به وضوح خمیده‌تر شده، کنارم می‌نشیند، روسری‌ام را برمی‌دارد و دست بین موهایم می‌کشد: -انگار خود یوسفه که داره نگاهم می‌کنه! یاد جمله ستاره می‌افتم، او هم همین را به آرسینه می‌گفت. آقاجون ادامه می‌دهد: -ما دلمون نمی‌خواست تو احساس کمبود داشته باشی؛ دلمون نمی‌خواست فکر کنی پدر و مادر نداری. از یه طرفم ستاره و منصور بچه‌دار نمی‌شدن؛ خودشون استقبال کردن که تو دخترشون باشی. از یه طرفم، صادق و محبوبه هم هنوز ازدواج نکرده بودن که بتونن نگهت دارن -خانواده مادریم چی؟ -داییت محمدحسین که شهید شده بود. اون یکی داییت، محمدعلی آقا هم که تازه زینبش به دنیا اومده بود و خودش درگیر زینب و بیماری بعد تولدش بود. با خاله‌هات هم نمی‌تونستی زندگی کنی؛ چون همسراشون بهت نامحرم بودن و مشکل درست می‌شد. اون موقع بهترین گزینه منصور بود. چه گزینه فوق‌العاده‌ای! منصور و ستاره؛ دوتا جاسوس که احتمالا در شهادت پدر و مادرم هم دست داشته اند. چطور می‌شود که منصور جاسوس از آب در‌‌آمده و برادرش شهید؟ هردو را یک پدر و مادر بزرگ کرده اند. با هم بزرگ شده اند، با هم جبهه رفته اند. از کجا راه منصور از پدرم جدا شد و کسی نفهمید؟ نفاق چه پدیده عجیبی‌ست! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: *** دوم شخص مفرد خانم صابری داشت از خستگی می‌افتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک می‌داد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره. دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت می‌کرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محله‌های مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسی‌بلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟ قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچه‌هامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم: -کی مرخص می‌شه؟ -احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه. -پس می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟ خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجال‌بازی درمی‌آورد و خط و نشون می‌کشید که شماها حق ندارید منو نگه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلی‌ها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس می‌گرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازاده‌ها و پدرهای اون آقازاده‌ها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم. تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم: -ستاره جونت هم دستگیر شد. حس می‌کردم داره دندوناش رو به هم فشار می‌ده. گفت: -امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده! -منم نگفتم توی ایران گرفتیمش! بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم: -ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پرونده‌ت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه. با گریه گفت: -خب شما که همه چیز رو می‌دونین، خودتون تکمیلش کنین! حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ می‌گی من از خودم اعتراف بنویسم برای تو و بذارم توی پرونده‌ت؟ به نظرت ما همچین آدمایی هستیم؟ بازم گریه می‌کرد. ادامه دادم: -اسم این رفتارت فرار به جلوئه؛ و تا الان فرار به جلو فقط کارت رو خراب‌تر کرده. اگه همکاری کنی، شاید بتونم از قاضی پرونده برات تخفیف بگیرم. پس لطفاً بدون کم و کسر توضیح بده همکاریت از چه زمانی با ستاره جدی شد؟ خانم صابری از میز کنار تختش یه دستمال کاغذی بهش داد که اشکاشو پاک کنه. بالاخره به حرف اومد: -اولش یکی از دوستای دانشگاهم گفت برم باشگاه ستاره. توی دانشگاه، دوست‌پسر سابقم مزاحمم می‌شد و اذیت می‌کرد. می‌دونید که چی می‌گم... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ @shahid_saeedy