eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
555 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️به علی فاتح خیبرصلوات ◾️به علی شافع محشرصلوات ◾️به علی همسر والای بتول ◾️به علی ساقی کوثرصلوات اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍوَّعَجِّلْ فرجهم ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @shahid_sajad_zebarjady
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💕 ۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜 برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚 →↓ 『 @shahid_sajad_zebarjady
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نکردے ردم... بهمـہ رو زدم... میـدونم خیـلے من، بَدم،بَدم،بَدم. 😭 ♥️ـ؋ـوق زیـبا و احساسے 🌙 ❀࿐༅@shahid_sajad_zebarjady
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اي بزرگترين زندان دنيا؛ اي قدس؛ اي زيبای محبوس... قسم به اشک هایی که بر پیکر پاکِ عزیز تر از بابایمان ریختیم، دور نیست آن روز که عاری می‌شوی از هر نفَسِ ناپاکِ صهیونیست ها. و یهودی نشین نمی‌مانی! آه ای فلسطین،شهرِ در ظلمت نشسته... تصدقِ زخم هایی که از خونِ فرزندانت بر جان داری... صبورانه دست بکش بر سر طفل هایت و به چشم های بی قرارشان بگو لشکر عُشّاق در راهند. عزم آن کرده اند که آوینی وار بیایند و روایت کنند فتح نهایی را. ان‌شاءاالله! القدس‌درب‌الشهداء🇵🇸✌️🏾 (@shahid_sajad_zebarjady)
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . دستی که روی پای مصطفی نشست وادارش کرد که از فضای خانه و نوجوانیش بیرون بیاید و سرش را بچرخاند سمت جوان کنارش: - برای دستت کاری کردی؟ نگاهش که را از چشمان جوان سر داد تا روی دستش که بی‌حرکت روی پایش گذاشته بود. درد مثل سیخی در رگ‌هایش می‌دوید. سعی می‌کرد که تکان کوچکی هم ندهد تا بیشتر طاقت بیاورد. در سکوت کمی به دستش و خون‌مردگی‌ها نگاه کرد. جوان تکیه از پشتی صندلی گرفت و کمی به جلو خم شد: - پمادی چیزی؟ از خیالاتش بیرون آمده بود و درد را بیشتر حس می‌کرد انگار. لب گزید و به سختی نفسی بیرون داد و لب زد: - نرسیدم! مهم نیست! همین دو کلمه به جوان جرات داد تا بیشتر همراهی کند: - به جایی خورده؟ به جایی خورده بود؟ حتی ذهنش هم نمی‌خواست دوباره مرور کند علت این زخم و درد را! -کوبیدم به دیوار! ابروهای بالا رفته جوان را دنبال کرد و طوری نگاهش کرد که دیگر ادامه ندهد. نه می‌خواست راجع به اتفاق حرفی بزند و نه حرفی بشنود. جوان این را از نگاهش خواند و سوال را چرخاند: - دانشجوی تهرانی؟ - اوهوم! هم دانشجوی تهران بود و هم ساکن تهران. اما حالا دلش می‌خواست ساکن یک ده باشد و کودک همان ده. چه می‌شود که انسان این همه آرزو دارد تا بزرگ بشود و تلاش می‌کند تا به جایی برسد؛ اما نرسیده دائم پشت سرش را نگاه می‌کند و آرزو می‌کند کاش به دوران کودکی برگردد. کودکی و تمام آرامش‌هایی که خلاصه می‌شد در بازی‌ها و در قهرها! خصوصا کودکی خودش که با محمدحسین به نوجوانی رسیده بود! @shahid_sajad_zebarjady🌱🌸
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشم بست و در دلش نالید: حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و... کاش حداقل مثل محمدحسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود. ماندنش در تهران به‌خاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه! یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد.. راحت رشتۀ مورد علاقه‌اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود. شاید باید می‌رفت. فرار بهترین راه نیست اما گاهی تنها راه است! چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد: فرار. گاهی هم راه گشایی می‌کند تا با توان بیشتر برگردی! یک‌بار این فرار را کنار محمدحسین تجربه کرده بود. فرارش آرام بود نه مثل حالا پر از درد...  آن بار هجده ساله بود و محمدحسین از دانشگاه آمده بود و می‌خواست زودتر برگردد یزد. تعطیلی بین امتحانات بود. کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغه‌ی معمول این روزهای همۀ جوان‌ها، او را هم وارد بازی کرده بود. آن‌هم شاید جدی‌تر از همه... شیرین را نمی‌شد ندید گرفت وقتی این‌قدر بود و نزدیک هم بود! دلش می‌خواست چند روزی از خانه بزند بیرون. از شهر برود آن‌طرف‌تر. نمی‌دانست این حرفش را چه‌طور بگوید که محمدحسین را حساس نکند، بلکه یک پله بالاتر او را طرف معامله‌ی مادر بکند تا رضایت بگیرد. تا این‌که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد. وارد اتاق شد و گفت: - مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم. محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛ همیشه. وسیلۀ باج‌خواهی برای مصطفی فراهم شد. لبخند موذیانه‌ای ‌زد و دستی به کنار موهایش کشید.  چشم دوخت به چشمان محمدحسین. هم‌قدش شده بود و دوست داشت مثل یکی‌دو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد. کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف‌هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند. مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند... عادت کرده بود به راه‌های تستی کنار تمام تحلیلی‌ها! محمدحسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت: - بگو چی باج می‌خواهی؟ - فردا من باهات میام. محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حال‌وهوایش را بگوید. حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند. این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی‌خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن‌های این چند ماهه کمی عجیب بود. همه‌چیز را راحت رد می‌‎کرد. حتی وقت‌هایی که کار اشتباهی هم می‌کرد با منش خودش دنبال جبران، چه می‌رفت چه نمی‌‌رفت، خیلی روحیه‌اش به هم نمی‌ریخت. کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می‌شود و گاهی بی‌حوصله. کپی ممنوع @shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸
حــال ِ من حــال ِ جوانی ست که یک مــاه تمـــام🌱🌸 دࢪ پی کسب جـواز حࢪمت پیــࢪ شـــده ….!! این‌نمڪدان‌خدا‌جنس‌عجیبۍدارد..! 🌱🌸 هرچقدرمۍشڪنیم‌بازنمڪ‌هادارد …")
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز بیست و چهارم ماه اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ، وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ، و أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ، يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. 🔹خدایا از تو خواهم در این ماه آنچه تو را خشنود سازد 🔹و پناه برم به تو از آنچه تو را بیازارد 🔹و از تو خواهم در آن توفیق براى این که پیرویت کنم و نافرمانیت نکنم اى بخشنده به خواستاران 🌙 🖤 @shahid_sajad_zebarjady