eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
554 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
آقــاسَـجّــادٌ
📚 امام این نامه را به "مسلم بن عقیل" سپرد و او را همراه با "قیس بن مسهر صیداوی" روانه کوفه ساخت. آیا باید همه آنچه را که بر این دو مظلوم رفت باز گوییم؟ مسلم بن عقیل با همه دشواری هایی که در راه داشت و ذکر آنها به درازا می کشد به کوفه رسید، اما با فاصله چند روز عبیدالله بن زیاد نیز خود را به کوفه رساند. نوشته اند: "مسلم به کوفه درآمد و در خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی سكونت کرد. شیعیان دسته دسته به خانه مختار می آمدند و او نامه حسین را برای آنان می خواند و آنان می گریستند و بیعت می کردند. مورخان شیعه و سنی در شمار بیعت کنندگان به اختلاف سخن گفته اند و بعضی به راه مبالغه رفته اند. رقم بیشتر، تمام مردم کوفه و کمتر از آن یكصد هزار و هشتاد هزار و کمترین رقم دوازده هزار نفر است... (مسلم) وقتی استقبال مردم شهر را دید به حسین نوشت: به راستی مردم این شهر گوش به فرمان و در انتظار رسیدن تواند. "این آغاز کار بود و اما پایان آن را شنیده اید! جاسوسان که عبیدالله را از نهانگاه مسلم خبر دادند، عبیدالله "هانی بن عروه" را به قصر کشاند و او را واداشت که مسلم را تسلیم کند. هانی استنكاف کرد و مجروح و خون آلود به زندان افتاد... مسلم دانست که دیگر درنگ جایز نیست و باید از نهانگاه بیرون آید و جنگ را آغاز کند. جارچیان شعار "یا منصور اَمِت" دادند. و یاران مسلم ازهر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به دسته هایی چند تقسیم کرد و هر دسته ای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد. دسته ای از این جمعیت به سوی قصر ابن زیاد هجوم بردند... "ابی مخنف" از "یونس بن اسحق" و او از "عباس جدلی" روایت کرده است که گفت: "ما چهار هزار نفر بودیم که همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابن زیاد به قصر العماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم... مردم با شتاب پراکنده می شدند و مسلم را وا می گذاشتند، تا آنجاکه زن ها می آمدند و دست پسران یا برادران خویش را می گرفتند و به خانه می بردند و مردان نیز می آمدند و فرزندان خویش را می گفتند که سر خویش گیرید و بروید که فردا چون لشكر شام رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد... و کار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد. آنگاه که مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراکنده شدند تا آنجا که مسلم چون پای از باب کِنده بیرون نهاد هیچ کس با او نبود." شاید در این روایت، عباس جدلی کار را به اغراق کشانده باشد تا از تنهایی و غربت مسلم در کوفه تصویریهرچند دردناك تر بسازد، چرا که ما می دانیم از اصحاب کربلایی امام عشق که در عاشورا با او به شهادت رسیدند، بودند مردانی چون "حبیب بن مظاهر" و "مسلم بن عوسجه" که در کوفه نیز مسلم را همراهی میکردند... اما چه شد که چون مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد، هیچ کس با او نبود؟ خدا می داند. روایات در این باره گویایی ندارند. اما آنچه که از پاسخ گفتن به این سؤال مهمتر است، این است که ما بدانیم چرا مردم کوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراکنده شدند. چنان که نوشته اند، در آن ساعت که مردم قصرالعماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران کوفه و خانواده ی ابن زیاد در آنجا بودند. چه 📗 🖊 📄 @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚 ۳۰ کرده باشد. کوروش هم در آن بیابان‌های دور، در پی «سگه»‌ها مرد. غزها و آل سلجوق و مغول نیز از همان بیابان‌ها پا در رکاب گذاشتند. خون سیاووش هم در آن بیابان‌ها به دست افراسیاب ریخت. به هر صورت، هیچ قرنی از دوره‌های افسانه‌ای یا تاریخی ما نیست که یکی دو بار جای سمّ اسب ایل‌نشینان شمال شرقی را بر پیشانی خود نداشته باشد. همه‌ی سلسله‌های سلاطین دوره‌ی اسلامی را که با یکی دو استثنا همین قدّاره بند‌های ایلی تأسیس کردند و حتّی پیش از اسلام. مگر پارت‌ها کیانند؟ و اصلاً طومار تاریخ ما را همیشه «ایل»ها در نوردیده‌اند، نه «آل»ها. هر بار که خانه‌ای ساختیم تا به کنگره‌اش برسیم، قوممی گرسنه و تازنده از شمال شرقی در رسید و نردبان را که از زیر پایمان کشید، هیچ، همه‌چیز را از پای‌بست ویران کرد و شهر‌های ما بر این اسبریس پهناور که فلات ایران باشد همیشه مهره‌های شطرنجی بوده‌اند بر نطعی گسترده، هم‌چو گویی پیش پای سواران قحطی زده‌ی بیابان گرد، که از این‌جا بردارند و به آن‌جا بگذارند.[۱] گنبد ... ۳۱ سلطانیه، با عظمت معماری‌اش و با ابعاد غول‌آسا، هنوز به صدها روزن صدها لبخند بر این بساط بوقلمون دارد. در این پهن‌دشت، فقط معدودی از شهرهای ما فرصت کردند تا در جوانی خود برویند و ببالند و در جا افتادگی سنین برسند و در پیری دوران خویش، از رشد بایستند و به فرسودگی بگرایند و آن‌وقت هم‌چو بغداد که از میان مخروبه‌های تیسفون برخاست، جان خود را چون ققنوس در آتشی بگدازند که پرورنده‌ی خلف جوان و زیبایی است؛ این است که ما «این نیز بگذرد»ی شدیم و سنگ «هر کسی چند روزه نوبت اوست» تا قعر آب وجودمان فرونشست و «هر که آمد عمارتی نو ساخت» شد شعارمان. به این ترتیب شاید بتوان گفت که ما در طول تاریخ مدوّن‌مان، کم‌تر فرصت شهرنشینی کردیم و به معنای دقیق کلمه، به شهرنشینی و تمدّن شهری(بورژوازی) نرسیدیم و اگر امروز را می‌بینید که تازه به ضرب دگنک ماشین داریم، به شهرنشینی و اجبارهایش خو می‌کنیم، چون این خود حرکتی است تند؛ امّا دیر آمده، ناچار نمودی سرطانی دارد. شهرهای ما اکنون در همه‌جا به رشد یک غدّه‌ی سرطانی می‌رویند. غدّه‌ای که اگر ریشه‌اش به روستا برسد و آن را بپوساند واویلاست... 📗 🖊 📄 ۳۱ @shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . چشم بست و در دلش نالید: حتماً تا حالا محمدحسین از نبودنش خبردار شده بود و... کاش حداقل مثل محمدحسین قید پایتخت را زده بود و به یک شهر دیگر برای ادامه تحصیل رفته بود. ماندنش در تهران به‌خاطر تنهایی پدر و مادر بود و کمکی بودن در مغازه! یک آن از رتبۀ بالایش متنفر شد.. راحت رشتۀ مورد علاقه‌اش در شریف را آورده بود و بدون تردید در تهران مانده بود. شاید باید می‌رفت. فرار بهترین راه نیست اما گاهی تنها راه است! چشمانش را بست و در ذهنش زمزمه کرد: فرار. گاهی هم راه گشایی می‌کند تا با توان بیشتر برگردی! یک‌بار این فرار را کنار محمدحسین تجربه کرده بود. فرارش آرام بود نه مثل حالا پر از درد...  آن بار هجده ساله بود و محمدحسین از دانشگاه آمده بود و می‌خواست زودتر برگردد یزد. تعطیلی بین امتحانات بود. کنار بحث کنکور و امتحانات، دغدغه‌ی معمول این روزهای همۀ جوان‌ها، او را هم وارد بازی کرده بود. آن‌هم شاید جدی‌تر از همه... شیرین را نمی‌شد ندید گرفت وقتی این‌قدر بود و نزدیک هم بود! دلش می‌خواست چند روزی از خانه بزند بیرون. از شهر برود آن‌طرف‌تر. نمی‌دانست این حرفش را چه‌طور بگوید که محمدحسین را حساس نکند، بلکه یک پله بالاتر او را طرف معامله‌ی مادر بکند تا رضایت بگیرد. تا این‌که محمدحسین خودش بهانه را جور کرد. وارد اتاق شد و گفت: - مصطفی پاشو یه برادری کن این دوتا لباس منو اتو کن فردا باید برم. محمدحسین اتو کشیده، همیشه با اتو کردن مشکل داشت؛ همیشه. وسیلۀ باج‌خواهی برای مصطفی فراهم شد. لبخند موذیانه‌ای ‌زد و دستی به کنار موهایش کشید.  چشم دوخت به چشمان محمدحسین. هم‌قدش شده بود و دوست داشت مثل یکی‌دو سال گذشته کنارش دو سه روزی برود مسافرت و همراهش باشد. کسی غیر از خودش و او نباشد تا حرف‌هایی که روی ذهنش آوار شده بود را بیرون بریزد و خودش را سبک کند. مطمئن شده بود که باید با یکی صحبت کند. مطمئن شده بود که تنهایی اگر هم درست برود سختی زیادی باید تحمل کند... عادت کرده بود به راه‌های تستی کنار تمام تحلیلی‌ها! محمدحسین این نگاه مصطفی را از بر بود، سری تکان داد و گفت: - بگو چی باج می‌خواهی؟ - فردا من باهات میام. محمدحسین منتظر فرصتی بود که مصطفی کمی حال‌وهوایش را بگوید. حالا زمان همراهی بود تا شاید فضایش را کمی بهتر کند. این چند سال همیشه مصطفی را پر شر و شور و بی‌خیال عالم دیده بود و برایش عصبی شدن‌های این چند ماهه کمی عجیب بود. همه‌چیز را راحت رد می‌‎کرد. حتی وقت‌هایی که کار اشتباهی هم می‌کرد با منش خودش دنبال جبران، چه می‌رفت چه نمی‌‌رفت، خیلی روحیه‌اش به هم نمی‌ریخت. کلا عالم را به هیچ گرفته بود، الّا این چند وقت که دیده بود گاهی مصطفی ساکت می‌شود و گاهی بی‌حوصله. کپی ممنوع @shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸