آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_ششم
را در کنار حسین بن علی بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچ یك نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقه خویش نبودند؛ آن دو داعیه دار نفس خویش بودند، و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظه ای با آنان در یك جبهه واحد قرار نگرفت، حال آنكه عقل ظاهری اینچنین حكم می کند که امام حسین برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمه حمایت خویش گردآورد... و آنان که عقل شیطانی معاویه و شیوه های سیاسی او را می ستودند، پر روشن است که حسین بن علی را نیز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت. اما چه باك، سرزنش و یا ستایش اصحاب زمانه ما را به چه کار می آید؟ اگر راه روشن سید الشهدا به اینچنین شائبه هایی ازشرك آلوده می شد، چگونه می توانست باز هم طلایه دار همه مبارزات حق طلبی در طول تاریخ باقی بماند؟ ولید بن عتبه که از جانب فرزند خلیفه دوم اضطرابی نداشت، کار را بر او چندان سخت نگرفت. تقاعد عبدالله بن عمر نمی توانست خطرناك باشد، چرا که او با علی بن ابی طالب نیز بیعت نكرده بود... اما عبدالله پسر زبیر، او از آن جربزه شیطانی که برای فتنه انگیزی لازم است بهره مند بود، اگر چه او هم داعیه دار حق و عدالت نبود و برای کسب قدرت مبارزه میکرد. مورخین درباره ولید بن عتبه گفته اند که او دوستدار عافیت و سلامت بود و از جنگ پرهیز داشت و بر مقام و منزلت امام حسین بیش از آن واقف بود که بتواند با ایشان آنچنان رفتار کند که یزید بن معاویه می خواست، یزید نیز ولایت مدینه را به جای او به "عمرو بن سعید بن عاص" سپرد. عبدالله بن زبیر شب شنبه، بیست و هفتم رجب، از مدینه گریخت و هر چند ولید مردی از بنی امیه را همراه با هشتاد سوار در تعقیب او گسیل داشت، اما عبدالله توانست که از راه های غیر متعارف خود را به مكه برساند و از بیعت با یزید سر باز زند.
#عبدالله_بن_زبیر_که_بود؟
عبدالله فرزند زبیر و "اسماء" (دختر ابوبكر، خواهر زاده "عایشه" است و عایشه در میان اقوام و عشیره خویش عبدالله را بیش ازهمه دوست می داشت. هم او بود که در جنگ جمل عایشه را از مراجعت بازداشت و باز هم اوبود که زبیر) پدرخویش را به وادی تاریك و نا امن دشمنی با علی بن ابی طالب کشاند ... حسین بن علی، آنچنان که می دانیم، برای حفظ حرمت حرم امن خدا ازمكه خارج شد، اما عبدالله بن زبیر، بالعكس، از خانه کعبه مأمنی برای جان خویش ساخته بود. یزید بن معاویه هرچند برای کشتن عبدالله بن زبیر خانه کعبه را ویران کرد و به آتش کشاند، اما نتوانست عبدالله را از بین ببرد و یا او را به بیعت باخویش وادار کند. عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجری، یعنی یازده سال بعد نیز در مكه ماند. در آن سال "حجاج بن یوسف ثقفی" که از جانب خلیفه وقت (عبدالملك مروان) مأمور بود، پس از پنج ماه محاصره، بار دیگر کعبه را مورد تهاجم قرار داد و دیوارها وسقف آن را ویران کرد و به آتش کشاند و در نیمه جمادی الاخر، ابن زبیر را در داخل مسجد الحرام کشت.
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_ششم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_ششم
...چپ روها و چپ نماهای سراسر عالم، به سوی شرق، دور پیدا کرده و درست نود درجه از سمت «مسکو» به سمت «پکن» پیچیده. چرا که دیگر روسیهی شوروی «رهبر انقلاب جهانی» نیست؛ بلکه بر سرِ میز صاحبان موشک اتمی، از حریفان دست اوّل است و میان کاخ «کرملین» مسکو و کاخ «سفید» واشنگتن رابطهی تلگرافی مستقیم دایر است. به علامت اینکه دیگر حتّی به وساطت انگلیس در این میان احتیاجی نیست. این را که خطر روسیهی شوروی کم شده است، حتّی زمامداران مملکت ما نیز فهمیدهاند. مرتعی که روسیهی شوروی در آن میچرید، الباقیِ سفرهی نکبتیِ جنگ اوّل بینالملل بود. حالا دورهی استالین زدایی است و رادیو مسکو، تأیید کنندهی رفراندوم ششم بهمن از آب در آمده است.
به هر صورت اکنون چین کمونیست، جای روسیهی شوروی را گرفته و چرا؟ چون درست همچون روسیهی سال ۱۹۳۰ همهی گرسنگان جهان را به امید دسترسی به بهشت فردا به اتّحاد میخواند و اگر روسیه در آن سالها صد و اندی میلیون جمعیّت داشت، چین اکنون هفتصد و پنجاه میلیون جمعیّت دارد.
درست است که ما اکنون نیز به قول مارکس دو دنیا داریم در حال جدال امّا این دو دنیا حدودی بس وسیعتر از زمان او یافته و آن جدال، مشخّصات بس پیچیدهتری از جدال کارگر و کارفرما. دنیای ما دنیای مقابلهی فقرا و ثروتمندان است، در عرصهی پهناور جهان. روزگار ما روزگار دو دنیاست؛ یکی در جهت ساختن و پرداختن و صادر کردن ماشین و دیگری، در جهت مصرف ...
#صفحه_۱۹
...کردن و فرسوده و وارد کردنِ آن. یکی سازنده و دیگری مصرف کننده؛ و صحنهی این جدال؛ بازار سراسر دنیا و سلاحهایش! علاوه بر تانک و توپ و بمبافکن و موشکانداز که خود ساختههای آن دنیای غرب است، «یونسکو»، «اف-آ-او»، «سازمان ملل»، «اکافه» و دیگر مؤسّسات مثلاً بینالمللی که ظاهراً همگانی و دنیایی است؛ امّا در واقع امر، گولزنکهای غربی است که در لباسی تازه به استعمار آن دنیای دوم برود. به امریکای جنوبی، به آسیا، به افریقا و اساس غربزدگیِ همهی ملل غیر غربی در اینجاست. بحث از نفی ماشین نیست؛ یا طرد آن. چنان که طرفداران «اوتوپی» در اوایل قرن نوزدهم میلادی گمان میکردند، هرگز. دنیاگیر شدن ماشین، جبر تاریخ است. بحث در طرز برخوردهاست با ماشین و تکنولوژی. بحث در این است که ما مللِ در حال رشد – مردم ممالک دستهی دوم که دیدید – سازندهی ماشین نیستیم؛ امّا به جبر اقتصاد و سیاست و آن مقابلهی دنیایی فقر و ثروت، بایست مصرف کنندگان نجیب و سر به راهی باشیم برای ساختههای صنعت غرب. یا دست بالا تعمیر کنندگانی باشیم قانع و تسلیم و ارزان مزد، برای آنچه از غرب میآید؛ و تنها همین یکی مستلزم آن است که خود را به انگارهی ماشین در آوریم و حکومتهامان را؛ و فرهنگهامان را؛ و زندگیهای روزانهمان را. همه چیزمان به قدّ و قامت ماشین و اگر آنکه ماشین را میسازد، به دنبال تحوّل تدریجی دویست – سیصد سالهای، کمکم با این خدای جدید و بهشت و دوزخش، خو کرده، «کویتی» که دیروز به ماشین دست یافته؛ یا «کنگویی» یا من ایرانی، چه میگوییم؟ به چه صورتی میخواهیم از این گودال تاریخی...
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_ششم
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_ششم
.
.
🏝
.
.
و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت:
- مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش.
اینطور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت:
- تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟
این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچکدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه میکردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود میتوانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟
با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت:
- مصطفی!
مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش میخورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد:
- حالا دیگه بگو چی شده؟
و منتظر ماند. مصطفی هم دلش میخواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسانها هستند با قضاوتهایشان. همین هم بود که تردید میانداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمیگذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت:
- نه چیزی نشده. کی برمیگردی یزد؟
محمدحسین عوض شدن بحث را نمیخواست اما کوتاه آمد و پرسید:
- هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامهی باشگاه و اینا رو دارید؟
امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش.
- مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت میآورد تو مدرسه.
- برنامههاتون با مهدوی سر جاشه؟
- مهدوی کمتر میاد.
- چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟
بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضیتر بود و دلش میخواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش میداد.
- منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمیزنه ولی فکر میکنم همون داداشش که خارج درس میخوند یه مدته انگار مریضه یا چه میدونم چشه! هرچی هست که بهخاطر اون برنامه به هم ریخت.
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady 🌱🌸