eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
553 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🍃 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿۱﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿۲﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿۳﴾ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿۴﴾ عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ﴿۵﴾... به نام خداوند رحمتگر مهربان به نام پروردگارت كه آفريد(1) انسان را از علق آفريد(2) و پروردگار تو كريم ترين [كريمان] است(3) همان كسی كه به وسيله آموخت (4) آنچه را كه انسان نمی دانست [بتدريج به او] (۵)... به نام خدا ضمن عرض سلام و ادب خدمت مخاطبین و اعضاء گرامی کانال، قصد داریم تا از این پس هر شب رأس ساعت 10 شب قسمتی از یک را بجهت تغذیه روح و ذهن مان در کانال قرار دهیم تا ان شاءالله از این طریق گامی مأثر در جهت اشاعه فرهنگ کتاب و و برداشته باشم. امیدواریم مورد استفاده و رضایت شما عزیزان قرار گیرد. توفیقات الهی روزافزون ادمین @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
خاطره ای از شهید ابراهیم هادی ❤️🍃
❤️ 🌹 سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌ با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای را شناختند. تازه با خواندن فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده. @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
🍃🕊🌹 مدافع حرم (جانباز بالای 50 درصد دفاع مقدس) 🌹 #شهید_محمد شالیکار 🌹 #تولد: 1349 فریدونکنار ساری #
📗 #کتاب کتاب: « #خداحافظ_دنیا » نوشته: مصیب معصومیان در شمارگان 2 هزار نسخه با قیمت 16 هزار تومان انتشارت شهید کاظمی در خصوص زندگی و خاطرات شهید محمد شالیکار به چاپ رسیده است. @shahid_sajad_zebarjady
🍃🌹 #خاطره به عبدالله بگو #نماز صبحش قضا نشه... 🍃 بعد از شهادت محمود بود که یک روز به علت کار در زمین روستا، خسته و مانده برگشتم خانه که استراحت کنم.😞 از قضا مهمان آمده بود و نتوانستم زود بخوابم. دیگر تا بخوابم دیروقت شد و باعث شد، نماز صبحم قضا شود😑 بیدار که شدم، نمازم را خواندم و دوباره رفتم روستا. مشغول کار در زمین بودم که عباس از رفقای مشترک من و #محمود که در عملیات جعفر‌طیار در #خان‌طومان با ما بود، با من تماس گرفت. 😍 بعد از احوال پرسی گفت:حاجی! راستش موضوعی هست که روی گفتنش را به شما ندارم! از او خواستم راحت باشد و مطلبش را بگوید.😊 گفت: راستش دیشب خواب محمود را دیدم. به من گفت: 🍃"به عبدالله بگو هیچ وقت نگذارد نماز صبحش قضا شود!"🍃 با شنیدن حرف های عباس پاهایم سست شد و روی پاهایم نشستم.😔 دو ساعت همانجا نشسته بودم. دیگر نتوانستم به کارهایم ادامه دهم. برایم یقین شده بود که محمود زنده است و کنار ما بر کارها و اعمالم ناظر است...🌹🍃 ‌ 📚منبع: #کتاب #شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید #محمود_رادمهر " به روایت صالحی جانشین وقت لشکر۲۵کربلا در خان‌طومان. ‌ #شادی_ارواح_طیبه_شهدای_صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🍃 @shahid_sajad_zebarjady
مرحوم سبزوارى در مى فرمايد: هر كتابى داراى راز و رمزى است و راز و رمز قرآن هم حروف مقطعه است. اين حروف مقطعه با مكررات آن ۵۰ حرف است كه اگر مكررات آن حذف شود ۱۴ حرف باقى مى ماند. سپس مرحوم فيض مى فرمايد: از اسرار غربيه اى كه در اين حروف مقطعه است اين است كه وقتى مكررات آن حذف شود و سپس با هم تركيب گردد اين دو جمله به چشم مى خورد: ۱- صِراطُ عَلى حَقٌّ نُمْسِكُه ۲- عَلىٌ صِراطُ حَقّ نُمْسِكُه يعنى راه على حق و على راه حقى است كه بايد ما آن را فرا بگيريم.🍃 @shahid_sajad_zebarjady
📚 بسم الله الرحمن الرحیم اعضا محترم کانال سلام علیکم ان شاءالله از امشب مستند ضد صهیونیزمی- تکفیری نوشته آقای محمدرضا حدادپور جهرمی را جهت مطالعه شما در کانال درج خواهیم کرد. امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید. باتشکر @shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
🍃🌹 از طواف شام سوی مشهد آمده‌ام بوی بـی‌ بـی را برایِ شاه طوس آورده‌ام #حر_مدافع_حرم #شهید_مج
... "حاجی، اربعین سال ۱۳۹۳ پیاده کربلا رفتم و توبه کردم، از امام حسین (ع) خواستم دستم را بگیرد تا دور خلاف را خط بکشم. حالا می‌خواهم بیایم زیر پرچم شما و بسیجی بشوم." 🕊 بودن به همین سادگی‌ها نیست، اینکه خیال کنیم همه عمر را به غفلت و بی‌توجهی بگذرانیم و لحظه آخر توبه کنیم. نه، نمی‌شود، بدون توبه در یک لحظه اتفاق نمی‌افتد، هیچ برداشتی بدون کاشت ممکن نیست، که اگر ممکن بود هزار هزار بر پسر فاطمه شمشیر نمی‌کشیدند. از بین آن همه فقط یکی حُر می‌شود، روز اول آب بر امام می‌بندد و روز آخر خون برایش می‌دهد. روز اول فرمانده سپاه اهریمن باشد و روز آخر سرباز جبهه حق. حُر در قلبش بذر‌هایی کاشته بود، سرِبزنگاه به دادش رسید. می‌گویند یکی از این بذر‌ها محبت و ارادت به دختر نبی بوده است. حُر فقط یک شخص در عمق هزارساله تاریخ نیست، یک معناست، یک مفهوم است، آن زمان در قامت .بن.ریاحی، دیروز در هیبت .ضرغام و امروز در کالبد .قربانخانی. 🌹برای مجید، آن مرام و معرفت‌ها، لوطی‌گری‌ها، تبسم‌ها و خوش‌خلقی‌ها، کمک‌های وقت و بی‌وقت به خلق خدا، هیئت‌های محرم و سینه‌زنی‌ها همه بذر‌هایی بودند که آرام و بی‌وقفه در قلبش افشانده می‌شد، که البته هنوز سر از خاک بیرون نزده بودند، تا آن روز که دعوت شد به حضور در پیشگاه سیدالشهدا (ع)، که نور هدایت بی‌واسطه بر قلبش تابید و اشک‌های خالصانه‌اش آن بذر‌های نهفته را رویاند، و مراقبه‌هایی که پس از آن انجام داد، تا در نهایت به ثمر نشست. ثمری گران‌بها که هرکسی لیاقت دریافتش را ندارد. حالا مجید قربانخانی، پسر بامعرفت محله یافت‌آباد بعد از سه سال دوری از وطن، بعد از آن همه اشک‌هایی که مادرش ریخته و مو‌هایی که پدرش سفید کرده، برگشته تا تلنگری باشد برای ما. تا دستان‌مان را بگیرد و از این پیله‌های مزاحمی که خودمان را در آن‌ها زندانی کرده‌ایم، رها کند. آمده است تا دوباره امیدوارمان کند، سیاهی قلب‌های‌مان را بشوید و اشک‌های‌مان را زلال کند. تا بگوید در‌ها به روی‌مان بسته نیست و رحمت خدا همیشه گسترده و جاری است. 💚شهید مدافع حرم ، متولد مرداد ۱۳۶۹ در یافت آباد تهران که ۲۱ دی سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید و پیکرش تاکنون مفقودالاثر بوده و تازگی تفحص شده و پس از بیش از سه سال به وطن بازگشته است. 📕 بخشی از روایت می‌کند زندگی شهید: 🌷یک روز داخل اتاق تنها بودم، دیدم در زدند، همانطور که سرم پایین بود و می‌نوشتم، گفتم، «بفرمایید.» صدای مجید بود که سر من را از روی برگه‌ها بالا آورد و به سمت خود جلب کرد. برعکس همیشه مؤدب ایستاده بود. گفت، «سلام حاجی، یه کاری داشتم.» با اخم و اوقات تلخی گفتم، «سلام بفرما.» گفت، «من می‌خواهم بیایم زیر پرچم شما، بسیجی بشوم.» در دلم بهش خندیدم، گفتم، «خدایا این را دیگر چه کارش کنم.» او ادامه داد، «حاجی، من اربعین سال ۱۳۹۳ پیاده رفتم کربلا و توبه کردم، از امام حسین (ع) خواستم دستم را بگیرد تا دور خلاف را خط بکشم.» من باورم نشد، حتی به بقیه دوستان هم گفتم، «این را خیلی جدی نگیرید، به خاطر این‌که قهوه‌خانه‌اش را نبندیم، می‌خواهد کارت بسیج بگیرد.» حاج مسعود به خوبی می‌فهمید مجید آن مجید یک سال پیش نیست. کتانی‌های گران قیمت و تی‌شرت‌های رنگارنگ و شلوار‌های لی، تیپ مجید از بچگی تا همین چند ماه پیش بود، اما حالا یک پیراهن و شلوار ساده پوشیده بود. جنگ و دعوا‌های هرروزه یا روزی چند مرتبه تعطیل، مهمانی‌های آن‌چنانی و رفت و آمد‌های بیش از حدش تمام شده بود. حاج مسعود دستی به ریشش کشید. نگاهی به ریش مجید انداخت. اولین مرتبه بود در طول این سال‌ها، که مجید را با ریش می‌دید. همیشه یک مثلث کوچک زیر لبش، روی چانه‌اش می‌گذاشت. دیگر مجید یک سال پیش نبود که جواب شوخی‌های دوستانش را بدهد. هرکس حتی یک کلمه به مجید می‌گفت، بدون جواب از او رد نمی‌شد. جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می‌داد و بعد هم می‌زد زیر خنده. حرف درشت را با درشت‌تر جواب می‌داد و بی‌ناراحتی رد می‌شد. اما این اواخر دیگر جواب نمی‌داد. فقط یک خنده زورکی روی لب و حرف را بی جواب می‌گذاشت. آنقدر جواب نداد تا دوستانش هم دیگر شوخی نکردند. 🌹وقتی خبر شهادتش در قهوه‌خانه پخش شد، حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد. یاد آخرین روزی که مجید را دیده بود، افتاد. انگار باورش نمی‌شد که مجید نباشد. هیچ کسی باور شهادت مجید را نداشت، اما حاج مسعود باور شهادتش را داشت. می‌دانست که مجید روز‌های آخر با مجیدی که یک عمر می‌شناخت، فرقی اساسی داشت. هرکسی به غیر از حاج مسعود وقتی خبر را می‌شنید، می‌گفت، «مثل همیشه دارد شوخی می‌کند، همین فرداست که برگردد.»🌹🍃 🚩| @shahid_sajad_zebarjady
🔰توصیه خواندنی امام حسن عسکری (علیه السلام) به شیعیان 🌸امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: شمــا را به الهــى و در دینتــان و بـراى خــدا و و دربـاره کســى که شمـا را امیــن دانستـه ـ نیـکوکار باشــد یا بـدکار ـ و سجــود و همســایگى سفـــارش می‌ کنــم. محمّــد( صلى الله علیه وآله وسلم ) بـراى همیـــن آمـده اســت. در میــان هاى آنان بخوانیـــد و آنــها حاضـر شویـد و را عیــادت کنیــد. و را ادا نمایــید، زیــرا هر یک از شمـا چــون در دینــش پارســا و در سخنــش راستــگو و امانتــدار و خـوش اخـــلاق با مـــردم باشــد، گفتــه مى‌ شــود: ایـن یــک اسـت، و ایـن کارهاســت که مــرا خوشحـــال مى ‌ســازد. تقــواى الهــى داشتــه باشیــد، مایــه باشیــد نه زشتــى، تمــام خـود را به سـوى ما بکشانیــد و همــه زشتــى را از ما بگردانیــد، زیرا هـر خوبــى که دربــاره مـا گفتــه شـود ما اهــل آنیــم و هر بدى درباره ما گفتــه شود ما از آن به دوریـــم. در خــدا بـــراى ما و قــرابتـى از پیــامبر خداســت و خــداوند مــا را پــاک شمــرده، جز مــا مــدّعى ایـن مقــام نیســت، مــگر آن که دروغ مى ‌گویــد. زیــاد به باشیــد و زیــاد یاد کنیــد و زیــاد را تــلاوت نماییــد و زیــاد بر پیغمبـــر ( صلى الله علیه وآله وسلم ) و تحیّـــت بفرستیـــد. زیرا بر پیــامبر خدا ( صلى الله علیه وآله وسلم ) ده حسنـــه دارد. آنچــه را به شمــا گفتـــم حفــظ کنیـــد و شـما را به خــدا مى ‌سپــارم، و ســـلام بر شمــا. 📚«أعيان الشّيعة،جلد 2، صفحه 41 🚩| @shahid_sajad_zebarjady