#خاطره
🎈♥️
#احمد همه ی جوانان را دعوت میکرد تا عضو کشافة المهدی(عج) شوند.
به من نیز خیلی سفارش میکرد که به آنها ملحق شوم.
او اعتقاد داشت امام زمان(عج) منتظر سربازانی است که زمینه ساز ظهورش باشند و کسی که در این گروه خدمت کند نقش مهمی درمقابله با خطر جنگ نرم دشمن دارد.
#احمد کتاب هایی همراه داشت که دائم مطالعه می کرد و از مطالب آنها در اردوهای فرهنگی کشافة المهدی(عج) برای جوانان و نوجوانان استفاده میکرد.
نوجوانان علاقه ی زیادی به داستان های کتاب های #احمد داشتند.
#احمد نیز تلاش میکرد داستان هایی از سیره ی شهدا برای آنها بخواند تا اثر مثبت روی بچه ها بگذارد.
یکی از کتابها که خود احمد نیز بسیار به آن علاقه داشت کتاب هاجر در انتظار خاطرات شهید عباس کریمی به روایت همسر، نوشته ی نویسنده ی توانمند دفاع مقدس:سعید عاکف بود.
آن کتاب داستان شهیدی بود که از حب دنیا رها شده بود.
#احمد بسیار متاثر از این کتاب بود.
💛| #خاطرات_شهیدمدافع_حرم
♥️| #احمدمحمدمشلب
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
🌸🍃| #خاطره
امیرحسین تهرانی دوست و همرزم شهید #میثم_مدواری....:
میثم همه دنیاش را رها كرد و رفت
۳ و۴ روز قبل از شهادت میثم،
#قدیرسرلك و #روحالله_قربانی كه از دوستهای صمیمی میثم بودند به درجه رفیع #شهادت رسیدند.
میثم غمگین بود و مدام با خودش #خلوت و #گریه میكرد.
وقتی میگفتم میثم جان چرا گریه میكنی.
اونا به آرزوشون رسیدند میگفت واسه رفتن اونا ناراحت نیستم.
واسه خودم ناراحتم.
تازه فهمیدم نیتم صاف نبوده و گرنه منم با دوستام پرواز میکردم.
نگاهش كردم و چیزی نگفتم.
چند شب بعد، تا صبح از سرما لرزیدیم.
زیر پتو بودیم اما هوا خیلی سرد بود.
یك ساعت قبل از اذان صبح میثم وضو گرفت تا نماز شب بخواند.
محمدحسین سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و گفت ببین كی گفتم!
میثم #رفتنیه.
دلم لرزید.
قبل از آغاز عملیات به شوخی به میثم گفتم هان میثم!
نیتت صاف شد؟
با اون چشمهای معصومش نگاهم كرد و با یه لبخند گفت صاف صاف.
از گفتن این جمله تا لحظهای كه غسل كرد ۱۰ دقیقه هم نشد.
میثم همه #دنیاش رو #رها كرد و پرید...
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
#مخلص_الشهداء
💛🍂| #خاطره
❤️🍁| #اززبان_همسرشهید
💚🍃| #محمدکامران
😝| #داماد_دست_پاچه
صبح روز بعد از خواستگاری، برای بردن شناسنامهها و رزرو زمان محضر به خانه ما آمد.
حتی شناسنامهام عکسدار نبود!
محمد شناسنامهام را عکسدار کرد و بعد از آن به همراه پدر مادر من و او برای آزمایش خون رفتیم.
در آزمایشگاه خانمها طبقه بالا بودند و آقایان پایین.
محمد چندین مرتبه به بهانههای مختلف به طبقه بالا آمد.
نگرانم بود.
میخواست اگر چیزی نیاز دارم برایم تهیه کند.
من اما خیلی خجالت میکشیدم، هنوز روز اول آشنایی ما بود!
دائم میپرسید:
آب یا خوردنی دیگری نمیخواهید؟
آنقدر آمد و و رفت که یکبار به او گفتم:
اینجا آبسردکن هست.
اگر کار دیگری دارید بفرمایید!
خندهام گرفته بود از دستپاچگی او.
با اینحال بهانه دیگری پیدا کرد و گفت آزمایش من انجام شد.
گفتم:
کار من تمام نشده هنوز، شما بروید....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
#عمار
#مخلص_الشهداء
آقــاسَـجّــادٌ
🍁🎈| بہ مرگِ داخل بستــر نمےشود دل بست خداڪند ڪ شهـادت بہ داد ما برسد.... 💚| #شهیدهادی_باغبانی ♥️
💠بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِدیقین...💠
🍃| #شهیدهادی_باغبانی
🍁| #خاطره
همکارش میگفت آخرماه اضافه کار با هادی داستان داشتیـــــم
یه دفتر یادداشـــــت مدت زمانهایی که صرف امورات شخصــــی شده مثلا تلفــن زدن ناهار خوردنش حتی نمــــاز خوندناشـــو
از تایم اضافه کاریــــش کم میکرد اصــــرار ما هم که همه اینــــکارو میکنن و اینکار رواله بی فایــــده بود هـــــادی کار خودشو میکرد....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃🌷
#خاطره
✍یک سالی از شهادت آقا جواد می گذرد،تلفن خانه به صدا در می آید خانمی که از تماس با موبایل شهید جواب نگرفته است سراغ آقا جواد را می گیرد:
* با آقای #جواد_الله_کرم کار دارم!
-ایشان نیستند؟
*می شود شماره ای بدهید با ایشان تماس بگیرم؟
-امرتان چی هست؟
*از سازمان انتقال پلاسمای خون تماس می گیرم، آقای #الله_کرم قبلا چن بار به این مرکز مراجعه کرده اند و پلاسمای خون خود را برای بیماران نیازمند اهدا نمونده اند، اما اکنون مدت هاست که دیگر مراجعه ای به این سازمان نداشتند، می خواستیم ببینیم آیا تمایلی برای مراجعه مجدد دارند؟
-ببخشید! ایشان تمام خونش را یک جا برای امر دیگری اهدا نمودند.
*متوجه نمی شوم!
-آقای #الله_کرم به شهادت رسیده اند!
(چند ثانیه سکوت می کند و بعد با تعجب و لحنی حزین می گوید:
* #شهید شده اند؟ خدای من! کجا و چگونه؟
-برای دفاع از حرم، برای امنیت مردم!
پی نوشت: یادو خاطره آقا جواد بخیر؛ مرد بود مرد. او که مثل خیلی ها جاوید الاثر است و پیکر پاکش به میهن برنگشته...
#شهید_جواد_الله_کرم
@shahid_sajad_zebarjady
🍃🌹
#خاطره
"ناشناس آمد و ناشناس رفت"
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میانسالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم
اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: #اوس_عباس! آمد.
او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد گویا رفته بود تهران.
یک روز آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم: اودوست من است.
گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟
گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد.
گفتند: او #تیمسار_بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
📗 پرواز تا بی نهایت، صفحه 266
#شهید_عباس_بابایی 🌹
#شهدا_را_یادکنیم_باذکر_صلوات 🌸
🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🍃
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
شهید دانش آموز دفاع مقدس #شهید_علی_اصغر_موج_بافها 🌹
#خاطره
#ارسالی_اعضاء
خیلی توی فکر بودم که اربعین امسال به نیابت از کدام شهید کربلا بروم. در نهایت گفتم به نیابت از همه شهدای گمنام شهرمان میروم.
یک هفته ای به شروع این سفر آسمانی مانده بود که شب بعد از شام مادرم گفت: هان یادم آمد دیشب خواب چی دیدم، خواب دیدم یک نفر روبروی در خانه ایستاده، رفتم جلوتر دیدم آشناست، گفت: "من علی اصغرم در رو باز کنید میخوام #زیارت_عاشورا بخونم!"
علی اصغر دانش آموز شهید دوران دفاع مقدس است که کوچه و محله مان به نامش برکت گرفته .
و حالا به خواب مادر آمده بود تا بی معرفتی من را یادم بیاورد که هر روز از کنار عکسش در سردر کوچه میگذرم و حقی را که به گردن من، به گردن همه ما دارد، فراموش میکنم.
فوری بلند شدم و عکسش را که توی خانه داشتیم قاب کوله سفرم کردم و از همین حالا ثواب قدم به قدم #پیاده_روی_اربعین سال ۹۷ را تقدیمش کردم تا حلال کند منِ گمشده در دنیا را ...
همسفر اربعین امسال من:
شهید سرافراز کوچه مان #شهید_علی_اصغر_موج_بافها
🍃 شهدا را فراموش نکنیم چون آنها ما را نظاره گرند. 🍃
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
خاطره ای از شهید ابراهیم هادی ❤️🍃
#خاطره
#ابراهیم_دلها ❤️
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون #حاج_میرزا_اسماعیل_دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای #دولابی را شناختند. تازه با خواندن #کتاب #طوبی_محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
شهید هادی ذوالفقاری ✨❤️🍃
🌹🕊
#خاطره
میگفت «من زشتام! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید… 😊
این را یکی از دوستان «هادی» عزیز از او روایت کرده است...
واین تصویر همان طرح سفارش اوست و چه شیرین است این لبخند... ❤️
🍃 وجوه یومئذ مسفرة ضاحکة مستبشرة...
✨ چهره هایی که در آن روز گشاده و نورانی و خندان و مسرور است.
(سوره مبارکه عبس/ 38 و 39)
@shahid_sajad_zebarjady
🍃🌹🕊
#خاطره
باید زکات و خمس بچه ها را بدهی!
🌹 #شهید_عبدالله_باقری 🌹
خیلی اصرارداشت که برود. یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی.
سوال من از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟
با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد... ❣
@shahid_sajad_zebarjady
🍃🌹🕊
#خاطِره
🌹 #شَهید_مهدی_حسـینی 🌹
همسر شهید نقل میکردند:
که وقتی آقا مهدی میخواستند، جایی ما رو ببرند که خانواده شهدا اونجا بودند قبلش حسابی به ما گوشزد میکردندکه ؛ حواستون باشه، کاری نکنید که اینا دلتنگ پدرشون یا همسرشون بشن. به #نغمه میگفت پیش بچه های شهید نگی بابا بغلم کن. یا فلان چیز بخر برام چون اونا #بابا ندارن.
دلشون میگیره 😔
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌸🍃
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 امام علي(ع): از خداوند جايگاه شهيدان و زندگي با سعادتمندان و همراهي با پيامبران را طلب
🍃🌹✨
#خاطره
#سه_روایت_از_تسبیح_شهید_دهقان
😊 #راوی_اول
اکثرا دوست داشت #تسبیح دستش باشد و از بازی کردن با آن لذت می برد... 📿
معمولا هم تسبیح های خوب را از دیگران می گرفت، فقط سه بار از کلکسیون اتاق من تسبیح برداشت. 😄 برای آخرین #تولدش هم به محمدرضا تسبیح هدیه دادم...
معمولا #سوئیچ موتورش را به #تسبیح وصل می کرد؛ سوئیچ که روی موتور بود، تسبیح هم دور دستش... می گفت: "به خاطر اینکه وقتی پلیس سوئیچ رو در میاره نتونه ببردش" 😉
🍃🌹✨
😊 #راوی_دوم
شبی که محمدرضا و مسعود و احمد و سید مصطفی #شهید شدند 😔 وقتی رفتیم بالا سر #محمدرضا... بعد از اینکه پیکرهای مطهرشان را به ماشین منتقل کردیم؛ قرار شد برگردیم عقب و یک جابجایی انجام بدهیم که کنسل شد. یکی از بچه ها #سوئیچ موتورش را از روی زمین برداشت، می خواستیم ببینیم موتورش کدام است. همه گیج بودیم، متوجه نمی شدیم چی به چی است. با اینکه سوئیچ به موتور نمی خورد اما می دانستیم این سوئیچ موتور تریل محمدرضاست؛ چون یک #تسبیح_سبز رنگ به آن آویزان بود... یکی از بچه ها سوئیچ و تسبیح آویزان به آن را برد بالا؛ 😔
شب بود ولی دیدیم... 😭
🍃🌹✨
😊 #راوی_سوم
فردای آن اتفاق به مقرمان برگشتیم. یکی از دوستانی که رفته بود #بیمارستان برای کارهای خودش، تعریف می کرد:
به بیمارستان که رسیدم و متوجه شدند از رزمنده های یگان #فاتحین هستم، اطلاع دادند که دو نفر از بچه هایمان #شهید شدند و برای شناسایی به محلی بروم که پیکر آن دو شهید بزرگوار بود. #مسعود_عسکری و #احمد_عطایی را شناسایی کردم... 😭
چون دو ساعت قبل از عملیات آنها یک عملیات دیگری هم داشتیم، در جریان نبودم؛ گفتم: "کی این اتفاق افتاده؟..."
حالم بدتر شده بود و داشتم برمی گشتم که مجددا گفتند: "صبر کن دو #شهید دیگر هم هست..."
خیلی منقلب شدم، گفتم: "مگه چه خبر شده؟! چهار شهید؟!!" 😭😭
وقتی برای شناسایی رفتم، یک #سوئیچ نشانم دادند که به یک #تسبیح_سبز رنگ آویزان بود؛ همان جا گفتم: "این #محمدرضا دهقان امیریه...
آخر هم عامل شناسایی اش شد همان سوئیچ همراه با تسبیحش...
#نقل_از_دوست_و_همرزم #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹
شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌸🍃
@shahid_sajad_zebarjady