32.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام همراهان گرامی.
دیدن این کلیپ در این شبها خیلی جا دارد.
💐خجالتم نده و عاصیم خطاب مکن/
💐 نده جواب مرا لااقل جواب مکن/
💐 تمام خواسته هایم برای نفسم بود/
💐 دعای من که دعا نیست مستجاب مکن/
💐صدا بزن که سحرها کمی بلند شوم/ 💐مرا به وقت مناجات غرق خواب مکن ...
#شبهای_قدر
#مرگ
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#ماه_رمضان
#رمضان
💠 ۱۲ توصیه رهبـر انقلاب برای استفاده بهتر از شبهای قدر
🔸۱. با آمادگی معنوی وارد شب قدر شوید.
🔹۲. ساعات لیلةالقدر را مغتنم بشمارید.
🔸۳. از رذائل مادی خود را دور کنید.
🔹۴. بهترین اعمال در این شب، دعاست.
🔸۵. به معانی دعاها توجه کنید.
🔹۶. با خدا حرف بزنید.
🔸۷. از خدای متعال عذرخواهی کنید.
🔹۸. دلهایتان را با مقام والای امیر مؤمنان آشنا کنید.
🔸۹. به ولیّعصر، توجّه کنید.
🔹۱۰. در آیات خلقت و سرنوشت انسان تأمّل کنید.
🔸۱۱. برای مسائل کشور و مسلمین دعا کنید.
🔹۱۲. حاجات خود و مؤمنان را از خدا بخواهید.
📘 منبع: http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=26977
#شب_قدر
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🔆آخرین جمعه ماه شعبان🌕 و در آستانه ورود به ماه رمضان🌙 بودیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله خطبه📜 خواندند و فضایل این ماه مبارک را یادآور شدند و توجه همگان را به بهره گیری بیشتر و بهتر از ماه میهمانی خدا جلب کردند .
🔆 در پایان سخنرانی آن بزرگوار من برخاستم و پرسیدم: « ای رسول خدا در این ماه بهترین و با فضیلت ترین عمل چیست🤔؟» در پاسخ فرمودند: «ای اباالحسن! بهترین عمل در ماه مبارک رمضان اجتناب از حرام های الهی است. »
پس از این سخن اشک از چشمان رسول
خدا صلی الله علیه و آله سرازیر شد. عرض کردم چرا گریه می کنید ای رسول خدا؟
فرمودند : برای حادثهای که در چنین ماهی برای تو اتفاق خواهد افتاد!
🔆 گویا می بینم که تو در حال نماز هستی و بدبخت ترین فرد امت شمشیر🗡 را بر سر تو فرود می آورد و محاسنت را با خون سرت خضاب می کند عرض کردم ای رسول خدا آیا در آن حال دین من سالم است؟ فرمودند آری! با سلامت همراه است.
#علی_از_زبان_علی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@MAGHAR98
🔆درباره محل دفن خودم نیز وصیت کردم : 📝
پس از اینکه از دنیا رفتم😔 مرا در همین پشت شهر و در قبر برادرانم هود و صالح به خاک بسپارید. مرا به پشت شهر ببرید هرگاه قدم هایتان از حرکت باز ایستاد و نسیمی از مقابل شما وزیدن گرفت در همانجا مرا به خاک بسپارید که آنجا اول طور سیناء است.
🔆فرزندانم! هنگامی که از دنیا رفتم مرا غسل دهید و با آن پارچه یمنی بدنم را نیز خشک کنید که بدن رسول خدا صلی الله علیه و آله و فاطمه را خشک کرده اید.
🔆 پس از غسل و حنوط مرا در تابوت ⚰بگذارید و منتظر باشید تا جلوی تابوت بلند شود در این هنگام شما عقب تابوت را بلند کنید و به محل دفن ببرید. هنگامی که از دنیا رفتم مرا بر تابوتی بگذارید و از خانه بیرون ببرید شما عقب تابوت را بگیرید که زحمت برداشتن جلوی تابوت از شما برداشته می شود.
🔆 سپس مرا به «غریّین» ببرید در آنجا سنگ سفید درخشانی خواهید دید همان جا را حفر کنید در آن جا لوحی خواهید یافت مرا در همان محل به خاک بسپارید.
#علی_از_زبان_علی
#بریده_کتاب
#امام_علی
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🔆هنگام تقسیم غنائم مشکلی پدید آمد. جمعی از لشکریان من قصد داشتند زنان و فرزندان و اموال کشتگان لشکر جمل را به غنیمت گیرند و استدلالشان این بود که وقتی ریختن خون ها حلال شد به طریق اولی گرفتن اموال و بردگی زنان و فرزندانشان مجاز خواهد بود.
🔆ولی من در پاسخ آنها گفتم: هیچ راهی برای غنیمت گرفتن این زنان و فرزندان نیست. آنان در سرزمین اسلام بودهاند و مسلمان هستند. ما فقط با کسانی جنگ کردیم که به جنگ با ما اقدام کردند و بر ما ستم روا داشتند ولی اموال ایشان به فرزندان و خویشاوندان آنها که حق دارند به ارث میرسد.
🔆 به اسارت بردن این زنان و کودکان که در قلمرو اسلام بوده اند و مسلمان هستند برای شما حلال نیست ولی امکانات و اموالی که برای جنگ و مقابله با شما به میدان آورده اند برای شما حلال است و می توانید به غنیمت بگیرید ولی اموالی که در خانهها باقی مانده و درهای آن خانه ها نیز بسته بوده و دشمن از آنها استفاده نکرده است متعلق به اهل آن خانه ها است و شما بهره ای از آنها ندارید.
🔆اسیر گرفتن اهل توحید جایز نیست و نباید اموال آنها را نیز به غنیمت برند. مگر آن مقداری که برای جنگ از آن استفاده کرده باشند پس بر آنچه نمیدانید پافشاری نکنید و به فرمان هایی که به شما داده می شود ملتزم باشید.
🔆برخی از لشگریانم بر خواسته خود اصرار می ورزیدند و من برای اینکه آنها را متوجه اشتباهشان کنم گفتم: پس اول بر سر عایشه قرعه کشی کنید تا قرعه به اسم هر کس در آمد او را به کنیزی ببرد. (آنها متوجه خطای خود شدند و استغفار کردند)
#علی_از_زبان_علی(ع)
#امام_علی(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیدکمایی
@maghar98
🔆مفهوم امامت را باید از آغاز درک نمود.
آغاز علی (علیه السلام) است.
امیرالمومنین از هر نظر بی نظیر است.
در اولیاء و اوصیاء و بزرگان کسی را جزء ایشان سراغ نداریم که خودش زندگی را از ابتدا تا انتها بیان کرده باشد.
🔆کتاب "علی از زبان علی "با تدوین آقای محمدیان ویژگی های منحصر به فردی را داراست .
📌این کتاب روایت کامل از زندگی ایشان که همزمان با ظهور اسلام بوده و سبب شده تا منبعی جامع و دقیق از تاریخ صدر اسلام در اختیار ما قرار گیرد.
📌کتاب صرفاً دربردارنده گزارش تاریخی و روایی از زندگی امام میباشد .
📌کتاب زیبا با سبکی جدید و چینشی هنرمندانه از نقل های معتبر از دوران کودکی در دامان پیامبر تا شهادت آن حضرت در محراب عبادت از زبان خود ایشان میباشد .
📌در این کتاب شما با جریانات مختلفی آشنا می شویدکه در تاریخ اسلام موثر بوده اند و اما در طی زمان از انقلاب فاصله گرفتهاند .
📌کتاب از منابع معتبر اهل سنت و شیعه بهره برده است .
📌متن کتاب روان و خواندنی دور از سبک معمول کتاب های تاریخی می باشد.
📌پاسخ به برخی از مهم ترین شبهات تاریخ زندگانی امیرالمومنین از جمله سکوت ایشان در مسئله خلافت و یا دلایل پذیرش حکمیت از زبان خود حضرت از نقاط قوت کتاب محسوب میشود .
📌از دیگر ویژگی های کتاب پیوستگی و انسجام درونی است که با سیر منظم تاریخی خواننده را تا پایان کتاب همراه می سازد.
🔆 کتاب از ده فصل ۱.دوران مکه
۲. دوران مدینه ۳. دوران خلفا ۴.دوران خلافت ۵.دوران جنگ جمل ۶.دوران جنگ صفین ۷.دوران حکمیت . ۸.دوران جنگ نهروان ۹.دوران غارتها و ۱۰. دوران شهادت تشکیل شده
#علی_از_زبان_علی (ع)
#شب_قدر
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
🔆اگر جوانان میخواهند با شخصیت برجسته حضرت علی آشنا شوند و آب را از سرچشمه بردارند؛ خوب است که این کتاب را مطالعه کنند. بیتردید مطالعه این کتاب ما را درگیر جاذبه حضرت علی میکند؛ اگر بخواهیم گفتار و زندگی حضرت را به صورت یکجا در یک کتاب داشته باشیم باید سراغ «علی از زبان علی» برویم. این کتاب سرچشمهای زلال است که مصارف گوناگون معرفتی دارد. تردید ندارم که جوانان با مطالعه این کتاب از نظر فکری و روحی به شدت تحت تاثیر حضرت علی قرار میگیرند و هرچه از علی شنیدهاند را خواهند دید چون اثر کلمات حضرت بسیار شگفتآور است.
#استاد_پناهیان
#علی_از_زبان_علی
#محمد_محمدیان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•○°•۞﴿شَبِ🌙قَـدْر﴾۞•°○•°
روحم نواقص زیادی دارد،
طول زندگیام پر است از کمکاری...
اما آیندهای متفاوت از تمام عمرم
میخواهــــم...
نه آیندهای کوتاه مدت!!!
کجا باید بروم،
تا تمام آیندهام تضمین شود؟
چه باید کنم
تا،تا آخر عمرم تضمین شود؟
🎞•°|این کلیپ،
میتواند تمام آیندۀمان را
عوضکنـــــد...
#رمضان
#شب_قدر
#ماه_رمضان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚜سالها پیش یک روز به همراه👨👦 بچه کوچکم از خانه بیرون آمدیم چون این بچه مدتی بود بیرون نیامده بود. انگار همه چیز برایش تازگی داشت. و مشغول تماشای اطراف بود و در همین حال دست خودش را در هوا می چرخاند تا دستم را بگیرد🤛
⚜چون همه چیز برایش تازگی داشت نمی خواست چشم از آنها بردارد ولی دستش را هم مدام به دنبال دست من می چرخاند👋 تا طبق معمول دستم را بگیرد.
⚜کمی دستم را عقب کشیدم تا ببینم چه کار می کند .بعد از مدتی با کمی نگرانی برگشت نگاه کرد👀 و جای دستم را پیدا کرد و دستش را به دستم رساند🤝 .و باز مشغول تماشا شد.
⚜ در آن لحظه خیلی از خدا خجالت کشیدم و گفتم من که وابستگی و احتیاجاتم به خدا از این بچه خیلی بیشتر است."" ای کاش😢 من هم هر روز صبح که از خانه بیرون می آمدم دستم را می گرداندم تا دستم را به خدا بدهم🤲 بعد مشغول تماشا بشوم.😔
#رابطه_عبد_و_مولا
#رمضان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚜ما در این کتاب به بخشی از جوابهای این سوالات میرسیم:
🌟 تفاوت معنی عبد. بنده. برده ؟
🌟چرا از هفت سالگی؟
🌟ارتباط با مولا با چه هدفی ؟
🌟گناه کنیم به بهشت برویم ؟!!!!
🌟یک تست احساسات؟
🌟بندگی =خدایی؟
🌟خدا هر وقت بخواهیم در دسترس هست ؟
🌟عبودیت =تدبیر نکردن؟
🌟حالات عبد چگونه است ؟
🌟رسیدن به خدا با علی (ع)؟
🌟چگونه محبت مولا را بچشیم ؟
🌟عبد بودن انتخابی است ؟
🌟مولا چگونه عبد پروری میکند ؟
🌟جهنم از جلوه های مولا در عبد پروری است ؟
🌟برای افزایش ظرفیت جذب چه کنیم ؟
#رابطه_عبد_و_مولا
#مناجات
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚜در حالات یکی از علما یکی از نزدیکان ایشان نقل می کند که مریضی شدیدی داشت، به حدی که زیربغل هایش را گرفته بودم و به حرم امام رضا( علیه السلام ) بردم.
⚜گفتم آقاجان از امام رضا (علیه السلام )نمیخواهید شفایتان بدهد ؟
گفت :"تو فکر می کنی مصلحت باشد"
⚜وقتی از حرم بیرون آمدیم، گفت:" در دلم آمد که از آقا شفایم را بخواهم اما آقا فرمود :"می خواهی مصلحت خودت باشد یا مصلحت ما را؟
⚜گفتم: مصلحت شما" گفت: "ما شما را در این لباس بهتر می خواهیم ".من هم گفتم: "آقاجان هر چه شما بگویید"
#رابطه_عبد_و_مولا
#شیعه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚜با تأملی کوتاه، متوجه میشوی که انواع مختلفی از ارتباط را با انسانها و اشیاء اطراف خود تجربه می کنی. که هر کدام ویژگی مختص خاص خود را دارد.
⚜مثلاً رابطه با پدر و مادر، بعد از مدتی خواهر و برادر، و بعد رفیق، و بعد جنس مخالف، که منجر به ازدواج میشود و بعد از آن رابطه با فرزندت..........
⚜⚜ اما در عالم یک ارتباط هست که اگر بخواهی به صورت طبیعی سرت را پایین بیاندازی و زندگیت را بکنی، آن ارتباط به صورت تصادفی شکل نمی گیرد.
⚜پیدا کردن و تجربه این ارتباط خیلی سخت است. باید برایش ریاضت کشید شما به سادگی پس از مقداری رشد کردن احساس کردی که به رفیق نیاز داری.
⚜اما اگر بخواهی به صورت طبیعی خودت را رها کنی هیچ گاه نیاز به این نوع ارتباط را در خود احساس نمی کنی .آن هم ارتباط با خداست.
⚜کتاب رابطه عبد و مولا بر گرفته از سلسله مباحث استاد پناهیان که در ایام اعتکاف در مساجد و دانشگاههای تهران ارائه شده و مورد استقبال دانشجویان قرار گرفته، میباشد.
#رابطه_عبد_و_مولا
#مناجات
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا بالا انداختم؛ نه خیلی بالا.
اینقدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاهشان به توپ است، از بینشان رد شوم. فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آنها توپ دوباره زیر پای من باشد.
⚽️حالا من بودم و توپ و دروازهبان که چشمهایش به پاهای من دوخته شده بود. تا سعید بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت.
⚽️توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر سعید رفت توی دروازه. اول صدای «گل! گل!» سهراب را شنیدم و بعد به هوا پریدن ناصر را دیدم.
⚽️برای چند لحظه توی خیالم، رفتم زمین چمن باغ تختی. خودم را دیدم که از کنار دروازۀ حریف میدوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل «علی پروین» یا نه، مثل «حسن روشن» سُر میخورم روی چمن. دو زانو مینشینم. دستم را مشت میکنم دو طرف سینهام.
⚽️با ضربۀ دوستانۀ ناصر روی کتفم، از ورزشگاه باغ تختی برگشتم به زمین خاکیِ کنار بازارچه رحیمخان. دو دست ناصر از زیر شانههایم رد شد و قفل شد پشت کمرم.
⚽️ هر دو همدیگر را بغل کردیم و یک صدا گفتیم: زنده باد پلنگ کچل! صدای سوت دو انگشتی رسول، یعنی بازی تمام.
#گل_دقیقه_نود
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚽️تکه ابری داشت به ماه نزدیک می شد. سر کوچه بعدی, سایه یک شبح را کنار دیوار دیدیم. هر دو ترسیدیم. دیگر برای برگشتن هم دیر بود. سایه داشت روی دیوار چیزی می نوشت.
⚽️حدس زدیم شعار می نویسد. ترسمان کمتر شد و نه قدم دیگر جلوتر رفتیم. شبح هم که نزدیک شدنمان مان را حس کرد, ناگهان پا به فرار گذاشت. با ناصر پقی زدیم زیرخنده ;
⚽️خنده ای هم که ته مایه ای از ترس داشت. وقتی رسیدیم جایی که شبح کنار دیوار ایستاده بود, دیدیم روی دیوار نوشته « مرگ بر شا...» اما بقیه اش را ننوشته بود و فرار کرده بود.
⚽️با رسیدن در خانه امیر لندوک, نفس راحتی کشیدیم. دست هایم را گذاشتم دور دهانم و دوباره مثل فاخته هوهو کردم. چندلحظه بعد امیر در خانه را باز کرد و رفتیم داخل.
#گل_دقیقه_نود
#زمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚽️منصور گفت: «البته ما خوشحال میشیم که شما توی مسابقات باشید، ولی میخوام این رو هم بدونید که کمک دیشب ما هیچ ربطی به این مسئله نداشت.»
⚽️دست منصور را فشار دادم و گفتم:«ولی من اگر قضیۀ اعلامیه های شما رو به شهربانی یا ساواک خبر نمیدم، به خاطر این نیست که کار شما رو قبول دارم، به خاطر اینه که میخوام زندان نری تا بتونم توی یه مسابقۀ فوتبال مردونه، رویت رو کم کنم!»
⚽️منصور گفت: « مسابقات در زمین خاکی محله خودمان برگزار میشود.» فرصت خوبی بود تا شکستش دهیم. خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که انگار چیز بیاهمیتی یادش افتاد: «راستی! بازیها بعد از افطار برگزار میشه. قبلش هوا گرمه، بچهها هم روزهان!» باورمان نمیشد. یعنی دقیقا موقع حکومت نظامی!...»
#گل_دقیقه_نود
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
⚽️داستانی که بهزاد دانشگر نوشته است هرچند در حال و هوای فوتبال چند بچه مدرسه ای و هم محل روایت می شود، اما درون مایه آن بر اساس مبارزه علیه رژیم ستم شاهی است .
⚽️رژیم مبادرت به اجرای حکومت نظامی در ماه رمضان کرده است و چند نوجوان قصد دارند مسابقات فوتبال را بین محلات برگزار کنند که درگیر اتفاقات جالبی می شوند. شخصیت اول این داستان نیز خود ماجراهایی خواندنی دارد. داستان در اصفهان روایت می شود.
⚽️ماه رمضان سال 1357. کیهان وسترن، منصور، امیر لندوک، مهران، اکبر تپل، ناصر و دهها نو جوان دیگر جمع میشوند به دور یک دیگر. هر کدام از فرهنگ، طبقه و تربیتی خاص. با دغدغههایی متفاوت که همه در یک چیز اشتراک دارند،علاقه به فوتبال.
⚽️منصور و دوستانش بنا دارند مسابقات فوتبالی راه بیندازند برای تشویق نوجوانان به فعالیتهای فرهنگی- سیاسی. اما برگزاری مسابقات با برقراری حکومت نظامی همزمان شده و حالا نوجوانها باید در چند جبهه مبارزه کنند.
⚽️ از یک سو با تیمهای حاضر در مسابقات، از سوی دیگر با عوامل حکومت نظامی که مخالف برگزاری مسابقات در ساعتهای حکومت نظامیاند و در سوی دیگر با عوامل ساواک که قصد دارند مخفیانه برگزاری مسابقات را با اختلال مواجه کنند.
#گل_دقیقه_نود
#زمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
عید فطر و جشن طاعت بر ره یافتگان ضیافت الهی مبارک.
#عید_فطر
#امام_زمان(عج)
#عید_سعید_فطر
#وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلنوشته_رمضان
✍ به خط پایان... که نزدیک می شویم..؛
تعارضی عظیم، قلبمان را گرفتار می کند...؛
🔻"شوق" تجربه قنوت هایی که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زند...
🔻یا "غم" از دست دادن سحر هایی که، بی نظیرترین فرصتهای هم آغوشی با تو...بوده اند...
❄️دلم برایت تنگ می شود.... خدا
برای لحظه هایی که هیییچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت...
❄️برای لحظه هایی که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
❄️برای لحظه هایی که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان... بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
❄️دلم برایت تنگ می شود خدا...
تو.... همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم.
❄️تو...همان احساس خالی شدنم، در لابلای العفو های شبانه ام بودی...که تمام جان مرا... با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
❣دلم برایت تنگ می شود... خدا
نمیدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای.
اما...
بگذار.... سهم من از این رمضان.. همین سجاده خیسی باشد... که در همه طول سال، نمناک باقی بماند.
❄️بگذار، تمام ارثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد... که تا رمضان دیگر... حتی یک سحر نیز، از ادراکش... جا نمانم.
بگذار ... خالی شدنم را تا رمضان دیگر .. به کوله باری سیاه تبدیل نکنم..
❄️ تصور جمع شدن سفره ات، دلم را می لرزاند...
رمضان می رود ..
و...من...می مانم...
یک دنیای شلوغ...
می ترسم...دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار گم کنم.
#عید_فطر
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋گرد و غبار خوابید و سایه مردی دیده شد که با کلتی رو به آسمان ایستاده و تیری هوایی شلیک کرده بود. صدای مرد در باد پیچید که آمرانه فریاد زد: «من مامور دولتم. یالا برگردین سوار شین»
🦋با وجود قیافه جدی و سگرمه های در هم، در درون ناراضی بود و شکست خورده. او حتی یک روز هم نتوانسته بود عهدی را که با خود بسته بود نگه دارد. شلیک کرده بود!
🦋شاگرد راننده که بازویش دور گردن بلوچ حلقه شده بود و پایش اسیر دست های حریف بود، با تردید جوان را رها کرد. بلوچ هم سرش را بالا آورده بود و چشم های متعجبش روی کاظمی قفل شده بود با کمی مکث پای شاگرد راننده را رها کرد و با حالتی حق به جانب، گردو خاک لباسش را تکاند.
🦋 مسافرها با غرغر و قیافه ناراضی به داخل اتوبوس برگشتند؛ انگار کسی وسط فیلم از صندلی سینما بلندشان کرده بود.
🦋کاظمی آخر همه وارد اتوبوس شد و زیرچشمی، مسافران کنجکاو را که به او خیره شده بودند، پایید.
🦋این درست همان چیزی بود که همیشه از آن فرار می کرد. اما هر چه بود، از این دخالت پشیمان نبود. شاید با این کار جلوی فاجعه ای را گرفته بود...
#به_وقت_بودن
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋لحظهای در حیاط ایستاد. کمی دقت کرد. صدای مائده از سمت تنور میآمد. داشت هیزم میشکست. ناگهان جان محمد دستش را در هوا گرفت و تبر را ربود. مائده جیغ خفیفی کشید.
_بده! کار تو نیست.
جان محمد با سر و صورت بسته شروع کرد به هیزم شکستن. مائده خشکش زده بود: جان محمد؟!
🦋مائده با هیجان ، قبای گلدوزی شده بلوچی اش را چنگ زد. از ذوق ، اشک در چشمهایش دوید. بی اختیار میخواست کِل بکشد.یک فریاد بلند حالش را جا می آورد.اما جان محمد مجالی برای خالی کردن هیجان مائده نمی گذاشت.
🦋پیاپی و با تمام قوتش ضربه میزد و از قفسه سینه اش، همزمان صدای هقی بیرون می آمد. انگار داشت عقده تمام این هشت سال را بر سر آن کنده بیجان خالی می کرد. چند دقیقهای طول کشید و بالآخره از نفس افتاد.
🦋نشست روی زمین و ناله را سر داد. دستار را باز کرد، و مائده تازه چهره برافروختهاش را دید. جان محمد! این را با چنان لحنی گفت، که از «عزیزم» برای جان محمد خوشتر بود.
🦋 هقهقاش بیشتر شد. مائده آب آورد، و جان محمد دستی که لیوان را به سوی او گرفته بود، بوسید و به سوی خود کشید.
#به_وقت_بودن
#همسرانه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋وقت بودن یک رمان به شدت خوشخوان است. با اینکه خیلی جاها از فضاسازی و بیان نکات ریز جانمانده ولی آنقدرهم زیادهروی نکرده که حوصلۀ مخاطب سربرود.
🦋در مورد این رمان میشود حرفهای بسیاری زد اما مهمتر از همه اینست که «وقت بودن» به معنای واقعی یک داستان است. مخاطب را درگیر جهان خودش میکند و خط به خط فکر و احساس او را با شخصیت ها و جغرافیایش، آشنا و همراه میکند تا به درک جدیدی از برخی مفاهیم برسد.
🦋وقت بودن، بهانه ای ست برای تأمل ... پس از پایان آخرین خط در ذهن خواننده تمام نشده و فراموش نخواهد شد ...
🦋 داستان خیلی خوب شروع میشود؛ با یک لید خوب و طوفانی که نمایی خلاصه و موجز از سیر روایت داستان است. تیپ ها و شخصیت ها سرجای خودشان هستند و مثل بعضی رمان ها احساس نمیکنیم باید جایشان با هم عوض شود، جاهایی که نیاز است تیپ تبدیل به شخصیت شود یا جاهایی که همان تیپ کافیست و نیازی به شخصیت نبوده است.
🦋وقت بودن داستان دوئل دو مرد است: مردی که با روستای داستان ما و مردمش بیگانه است و مردی که در آن روستا نفس کشیده و بزرگ شدهاست؛ مردی که با لباس قانون پا به روستا میگذارد و مردی که بعد از سالها زندان به وطنش باز میگردد تا زندگی جدیدی را شروع کند.
🦋همین دو خط توضیح راجعبه کتاب میتواند آن را در زمرۀ رمانهای مردانه قراردهد، ولی واقعیتش این است که پسزمینه داستان تا حدودی زنانهست.
🦋خیلی کارها و تصمیمات «جانمحمد» و «کاظمی» به خاطر همسر و خانوادهشان است. به همین خاطر فضای رمان، آنقدرها هم زمخت و خشن نیست که زنان نتوانند با آن ارتباط بگیرند و خواندنش خستهشان کند.
#به_وقت_بودن
#رمان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98