🌺حاجی در یک کشور نمی جنگید، یک وطن نداشت. از مرز افغانستان تا نهایت عمق عراق، از کنار مرزهای سرزمین اشغالی تا سراسر سوریه، از یمن تا فلسطین...
🌺حاج قاسم هم بود تا دستشان را از ناموس و خاک مسلمانان و مظلومان بی پناه کوتاه کند.
نیروسازی از جوان مردان همان کشور ها و توانمند سازی برای جهاد.
🌺 آرزوی جمهوری اسلامی بود به سمت ظهور، که با یاران فرا مرزی از جمله سپاه قدس محقق می شد.
آمریکا و اذنابش با هزارها تریلیون دلار بودجه و به کار گرفتن نیروی زمینی و دریایی و هوایی با غارت و چپاول سرمایه کشور ها؛ و حاج قاسم بدون نیروی دریایی و هوایی و با چند ده میلیون دلار!
🌺 اما با کمک نیروهای مجاهد افغانی و ایرانی و لبنانی و عراقی و سوریه......
پیروز میدان را همه دیدند؛
فرمانده سرفراز ایران بود که همه جا بود و همیشه بود.
بشّاش بود و پر توان.
خستگی را خسته کرده بود!
استراحتش تنها گوشه حسینیه و دفتر کارش، برای ساعت کوتاهی!
#حاج_قاسم
#حاج_قاسم_سلیمانی
#بسیج
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺مسیحیان، ارمنی ها و ایزدی ها فریاد کمک خواهیشان بلند شده بود از دست داعش،
هیچ کدام از دولت های مسیحی کمکشان نکردند،
زن هایشان زیر دست داعشی ها بودند و مردانشان اسیر.
🌺تنها مردی که با نیروهایش ایستاد کنارشان و محافظتشان کرد؛
کسی بود که با قرآن و زیر سایه اهل بیت تربیت شده بودند؛
حاج قاسم سلیمانی
نماینده کلیمیان ایران در پارلمان بروکسل گفت:
🌺_اروپایی ها باید خجالت بکشند؛ تنها کسی که از مسیحیان شرقی دفاع می کند سردار سلیمانی است. یک مسلمان!
این کار سردار سلیمانی در حالی است که نمایندگان پارلمان اروپا پا روی پا انداختهاند و آب معدنیشان را می خورند.
#حاج_قاسم
#سردار_قاسم_سلیمانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺 حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخصی همراهش می گفت که حاجی فقط ساعتی با سید حسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد......
🌺 یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید!
حاج قاسم با لبخند گفت می ترسید شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد:
_شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه ست.
_حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم!
🌺 حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت:
_میوه وقتی می رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
🌺بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی ها اشاره کرد؛ اینم رسیده است، اینم رسیده است......
ساعت دوازده شب هواپیما پرواز کرد.
ساعت دو صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم.
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته شده بود.......
#حاج_قاسم
#شهید_قاسم_سلیمانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺نرجس شکوریان فرد در کتاب حاج قاسم، خاطراتی کوتاه از ادوار زندگی و رشادتهای سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی گردآوری کرده است.
🌺این کتاب شامل چهل راه پندآموز است که با زبانی ادبی و داستانی از زندگی سردار حاج قاسم سلیمانی نوشته شده است.
🌺نویسنده در این اثر بیانی شیرین و روان و زبانی ادبی و شاعرانه دارد که خواندن خاطرات را شیرینتر کرده است.
#حاج_قاسم
#شهید_قاسم_سلیمانی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺معاون وزارت بهداشت می گوید:
ما به توصیه سازمان بهداشت جهانی داروهایی به مردم تجویز کردیم که اثری ندارد و در حد یک شوخی است!
من خودم اگر مبتلا بشم دارویی استفاده نمیکنم!
خبر_جدید #کرونا
خیانت_دشمنان_و_به_ظاهر_دوستان
نفوذ_در_سازمان_بهداشت
هولوکاست_کرونایی
یتیم_خانه_ایران
دولت_مرگ
سلبریتی_طرفدار_دولت_مرگ
قتل_خاموش
ما_را_نکشید
#آخرین_خیانت_دولت؟!
#هولوکاست_ایرانیان
نشر_حداکثری
اگر ایران و ایرانی رو دوست داری تا میتونی این کلیپ رو پخش کن
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍂عشقِ گندمگونِ عالم!
یا أباٱلمهدی (عج) سلام
🍂مجتبایِ ثانیِ حق!
حضرت ِ عالیجناب
🍂یازده بار است
باران از نگاهم میچکد
🍂کاش میدادی
همین الان سلامم را جواب
میلاد سراسر نور ابالمهدی حضرت امام حسن عسکری
بر پسر دلبندشان و شما عزیزان مبارک...
#میلاد_امام_حسن_عسکری(ع) مبارک باد✨🌺
#امام_زمان(عج)
#امام_حسن_عسکری(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
سلام ای زینب شاه خراسان
تویی چشم و چراغ خاک ایران
رسیده این گدای رو سیاهت
تو را جان رضا رو بر نگردان
#وفات_حضرت_معصومه(سلام الله علیها
#حضرت_معصومه
#کریمه_اهل_بیت
ڪریمہ_اهلبیٺ خدمت امام زمان و شما
تسلیٺ_باد 🏴🏴🏴🏴
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋خبر گزاری فارس آیین نکوداشتی به مناسبت اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب برگزار کرده بود. رجب و وحید برای این مراسم به تهران رفته بودند.
بارها به وحید زنگ زدم تا از وضعیت رجب مطمئن شوم.
🦋 وقتی تلویزیون برنامه این مراسم را نشان داد، در خانه تنها بودم. هنوز هم باورم نمی شد؛ همان صورتی که رجب به خاطرش سال ها خانه نشین شده بود، حالا کل قاب تلویزیون را پر کرده بود.
🦋به حدی از دیدن این صحنه ذوق زده شده بودم که از مبل بلند شدم و درست روبه روی تلویزیون نشستم. با تصویر فاصله کمی داشتم.
🦋 وقتی قرار شد از آرزوهایش حرف بزند، باز هم مثل مجروحیتش، همه را شوکه کرد.
وحید حرف رجب را تکرار کرد تا حاضرین متوجه شوند:
« آرزوی دیدار رهبر » .
#بابا_رجب
#رجب_محمدزاده
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋نگاهم را به دست ها و پاهای رجب دوختم، تا حدی که من می دیدم سالم بود. محمدرضا دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف رجب دوید.
تخت را دور زد و روبه روی رجب ایستاد. خنده روی لب هایش خشک شد. چند قدمی به عقب برگشت. نگاهش را که تعقیب کردم، فهمیدم به صورت رجب خیره شده. اشک می ریخت و به پدرش نگاه می کرد.
🦋به مرد زل زدم. پشت سرش چند ردیف، باند پیچیده شده بود، ولی باز هم مطمئن بودم که خودش است. حسین آقا جلوتر آمد. دقیقاً روبه روی رجب ایستاد. حس کردم با من حرف می زند، ولی صدایش را نمی شنیدم.
به سختی قدم از قدم برداشتم به طرف تخت رفتم. رجب دست هایش را باز کرد و محمدرضا خودش را در بغل او انداخت. سرم گیج می رفت.
🦋دو مردی که لبه تخت نشسته بودند، بلند شدند؛ کنار ایستادند و به من خیره شدند. دستم را از تخت گرفتم که زمین نخورم. دهان باز کردم که حرف بزنم، ولی صدایم در نمی آمد. جلوتر رفتم و درست روبروی رجب ایستادم.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. همه صورتش باند پیچی بود، غیر از چشم ها. حس کردم هیچ برجستگی ای توی صورتش نیست؛ حتی بینی اش. خواستم داد بزنم «این که شوهر من نیست»، که نگاهم به چشمانش افتاد.
🦋چشم راستش کاملاً بسته و چشم چپش نیمه باز بود. باورم نمی شد، خودش بود؛ همان نگاه مظلوم همیشگی. سرگیجه ام شدید شد. انگار اتاق دور سرم چرخید. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بودم. صدای دکتر را شنیدم که با زهرا حرف می زد.
#بابا_رجب
#بریده_کتاب
#نسرین_رجب_پور
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانو هایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند.
چند لحظه ای گذشت، به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم.
🦋 موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می ریخت. هرچند کلمه ای که حرف می زد، صورتش را تکان می داد تا موهایش کنار بروند.
از این کارش خوشم آمد.
🦋بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می کرد.
یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که می گفت: « دلم می خواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچه ها رو می بوسم. »
🦋 حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم.
تا به خودم آمدم، بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه هایشان در حیاط پیچیده بود.
#بابا_رجب
#جانبازان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋 تقریباً همه جانبازان ها و خانواده هایشان دو طرف کوچه ایستاده بودند. یک بار دیگر سر تا پای وحید را نگاه کردم که لباس هایش مرتّب باشد.
صدای صلوات که بلند شد، سرم را بالا گرفتم. رجب را به سر کوچه رسیده بود. مریم و الهه کمی از پدرشان فاصله گرفته بودند، ولی محمدرضا و جواد نزدیک رجب راه می رفتند.
🦋 شاید مدت ها بود که بچه ها کنار رجب، زیر نگاه مردم نبودند. برای راحتی بچه ها هر وقت جایی می رفتیم، رجب اصرار می کرد به آژانس زنگ بزنیم.
هر چند بیشتر جمعیت از بستگان یا خانوادههای جانبازان محل بودند، ولی مثل همیشه نگران حرف و نگاه های مردم بودم.
🦋 همسایه هایی که برای استقبالش آمده بودند، هر لحظه بیشتر می شدند. تا اینکه رجب را در میان جمع دیدم، خیلی خوشحال بودم.
هر چند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند، نگاهشان به رجب طوری دیگر بود.
🦋 حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه را باز کرد، وقتی چشمش به رجب افتاد، سرش را پایین انداخت وبه عقب برگشت.
چاوشی خوان، روضه امام حسین می خواند و مردم گریه می کردند.
#بابا_رجب
#رجب_محمدزاده
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋کتاب بابا رجب روایت زندگی بسیجی صبور رجب محمد زاده معروف به بابا رجب هست. که در جبهه های حق علیه باطل جانباز می شوند.
🦋 راوی کتاب همسر ایشان خانم طوبی زرندی هست. که صبورانه با این شهید بزرگوار زندگی کردند.
🦋کتاب پیش رو به ما ثابت می کند که دفاع مقدس و جنگ فقط همان ۸ سال نیست. بلکه کسانی مثل شهید بابا رجب از سال ابتدایی جنگ شروع شد و تا آخرین لحظه عمرش به طول انجامید.
🦋هر چند که آثار جنگ هنوز هم بر جسم و روح خانواده این شهید بزرگوار مخصوصاً همسر صبور ایشان احساس می شود. اما جنگ برای بابا رجب و خانواده اش تمام نشده است.
#بابا_رجب
#شهید_رجب_محمدزاده
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهادت پاداش بی وقفه او در همه این سالها بود.
#شهید_محسن_فخری_زاده
#محسن_فخری_زاده
#ترور
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️قطار با صدای تلق و تلوق بلندی در حال حرکت به سمت استانبول بود.
مدرس خسته شد. عبا و قبایش را در آورد و سراغ اثاثیه اش در واگن رفت. منقل را برداشت و مقداری زغال در آن ریخت. در گوشه ی واگن منقل را روشن کرد. نگهبانها با تعجب کار های او را نگاه میکردند و حرفی نمی زدند.
☕️رئیس نگهبانها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت: « اینها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند. »
☕️مدرس زغالها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت: « الان چای آماده میشود. »
☕️مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد.
نگهبانها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر میکردند. برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد.
☕️خوردن چای که تمام شد رئیس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت: « این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین جایی نخورده بودم!
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️مدرس و همراهان به طرف اتاق خودشان رفتند. قبل از اینکه مدرس وارد اتاق شود، به طرف پنجره ای که رو به خیابان باز میشد رفت. پنجره را باز کرد. جمعیت تا چشمش به مدرس افتاد، جان گرفت. فریادها بالاتر رفت: « مرده باد مدرس، زنده باد سردار سپه. »
☕️مدرس عصایش را به طرف آنها گرفت و با فریاد گفت: « زنده باد خودم، زنده باد مدرس. مرده باد سردار سپه. اگر مدرس بمیرد، دیگر رضاخان به شما پول نمیدهد که علیه من شعار بدهید! »
☕️پنجره را بست. یکی از وکلا گفت: « سردار سپه نمی خواهد اصلاح شود. میخواهد همه چیز را با زور و عربده درست کند. »
☕️مدرس گفت: « بدبخت زور هم ندارد. خارجی ها پشت سرش ایستاده اند. »
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️یکی از وکلا که کنار وثوق الدوله ایستاده بود، با فریاد به مدرس گفت: « آقای مدرس! شما به ملت خیانت میکنید. کجای این قرارداد به ضرر ملت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمیشود. »
☕️مدرس عصبانی شد سر پا ایستاد. عبایش روی صندلی افتاده بود: « بله آقا! من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم که از سیاست سر در می آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم، اما میدانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحه خودمان را بخوانیم. »
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️مدرس کمی پشت و روی کاغذ را نگاه کرد و بعد گفت: « این چیست؟ »
مرد گفت: این چِک است. هدیه ای که جناب سفیر برای شما فرستاده اند. »
مدرس گفت: « با این چکار میکنند؟ »
اینرا میتوانید به بانک بدهید و پول نقد بگیرید.
☕️مدرس کمی مرد را نگاه کرد و گفت: « سفیر انگلستان چرا این چک را برای من فرستاده است؟ »
چون آقای سفیر به شما ارادت دارند.
مدرس کمی فکر کرد. یک دفعه به یاد روزی افتاد که نماینده ای از طرف سفیر پیش او آمده بود و میگفت: « جناب سفیر توصیه کرده اند اگر امکان دارد کمی در مجلس سخت گیری نکنید و اجازه بدهید، جناب سردار سپه راحتتر مشکلات کشور را با شما در میان بگذارد. »، او هم جواب داده بود: به آقای سفیر سلام برسانید و بگویید ما صلاح کشورمان را بهتر از شما میدانیم.
☕️مرد گفت: « بالاخره جواب آقا چیست، چک را قبول میکنند ؟ »
مدرس به خودش آمد. مرد را نگاه کرد و زد زیر خنده. مرد با تعجب مدرس را نگاه کرد. مدرس چک را به طرف او گرفت و گفت: « لطفاً این چک را به آقای سفیر برگردانید و بگویید که مدرس گفت، من فقط سکه طلا قبول میکنم. تازه آن را هم باید بار شتر کنند و در روز روشن برایم بیاورند. »
مرد چک را گرفت و گفت: « حتماً پیغام شما را به آقای سفیر می رسانم. »......
سفیر نگاهی به چک کرد و با تعجب گفت: « یعنی این مرد چک را قبول نکرد ؟ » .....
و همانطور که چک را برانداز میکرد، پوزخندی زد و گفت: « این مرد خیلی زرنگ است. معلوم است که پول و طلا نمی خواهد. فقط میخواهد آبروی ما را در دنیا ببرد. »
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☕️مدرس هیچگاه در مقابل ظلم سر خم نکرد و تا پای جان، به خاطر آرمان های خود ایستاد.
کتاب « چای خوش عطر پیرمرد » نوشته سید سعید هاشمی در پاییز 1398 توسط انتشارات عهد مانا منتشر شد.
☕️این کتاب زیبا شامل حدود پنجاه داستان کوتاه از زندگی شهید سید حسن مدرس است که تا حدود زیادی مخاطب را با شخصیت و مرام او آشنا میکند؛ شخصیتی با تدبیر و قدرت و با شجاعت و بی باک و در عین حال مجتهد و عالم که بر ضد ظلم رضاخان مبارزه میکرد.
☕️امام خمینی در روزهای نخست پیروزی انقلاب فرمانی صادر کردند مبنی بر اینکه سزاوار است که بر اولین اسکناس که در ایران به چاپ میرسد، عکس اولین مرد مجاهد در رژیم منحوس پهلوی چاپ شود.
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#آیت_الله_مدرس
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐اصولاّ مرگ برای مؤمنین لحظات زیبایی را رقم خواهد زد. در روایت است که حضرت عزرائیل بر ابراهیم خلیل الله وارد شد. حضرت ابراهیم (ع) وقتی او را دید، پرسید: آیا الان مرا دعوت میکنی که به اختیار آن طرف بیایم، یا زمان اختیار گذشته؟ حضرت عزرائیل گفتند: به اختیار خود شماست که بیایید یا نیایید.
💐حضرت ابراهیم (ع) چیزی گفت که حضرت عزرائیل را به فکر وادار کرد:
خدا دوست من است، آیا دیده ای که یک دوست مرگ را به دوست خود هدیه بدهد؟
💐از خداوند متعال خطاب به حضرت عزرائیل رسید که به او بگو:
آیا دیده ای که دوستی از دیدار دوست خود بدش بیاید؟
#شنود
#مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐یکدفعه یک ماشین عراقی از مقابل ما رد شد، اما برگشت و راننده و برادرش که در کنار او بودند پیاده شدند! نگاهی به ما کردند و گفتند: بیا بالا. گفتم: « کرایه چقدر؟ گفت: مجانی. »
💐سوار شدیم و حرکت کرد. تا خود نجف آن دو نفر گریه می کردند. بعد هم بدون گرفتن کرایه ما را به نجف رساندند.....
💐کمی عربی بلد بودم. با آنها صحبت کردم که شما ابتدا رد شدید و می خواستید بروید کربلا برای بازگرداندن زائرین، چی شد یکدفعه ایستادید و..
راننده گفت: اسم من امین است و اسم برادرم ایمن. برادرم مدّتی قبل خواب دیده بود که آقا اباعبدالله (ع) به او فرمودند: چرا به زائران ما توجه نمی کنی؟
برادرم همان موقع از خواب پرید. می گفت: من در کنار آقا، دیدم یک خانم و آقا بودند و دو تا بچه داشتند. ظاهراً آن خانم مریض بود.
برای همین وقتی از جلوی شما عبور کردیم، یکباره برادرم گفت: نگه دار، اینها همان خانواده اند!.....
💐خلاصه این کربلا رفتن ما هم ماجرایی جالبی داشت. دست عنایت الهی را به خوبی حس کردیم.
#شنود
#تجربه_دنیای_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐روحم آزاد بود و در تهران برای خودش می گشت. وارد اتاق رئیس یک اداره دولتی شدم بسیار زیبا بود. یکی از کارکنان اداره وارد شد و با ادب به رئیس گفت: چند ماه است به ما کارکنان پیمانی حقوق ندادید، به خدا نمی دانم از کی قرض بگیرم.
💐رئیس داد زد: مگه نمیدونی اوضاع چطوری؟ پول نیست. برو بیرون اما من با نگاه به چهره آن کرد چیز عجیبی دیدم.....
💐شب با همسرش بحث کرد که پول ندارم و همسرش که یک زن جوان روستایی بود، شناسنامه اش را امانت گذاشت و از سواری محل مواد غذایی گرفت. جوان فروشنده که بیمار دل بود، به این زن گفت که هر چه میخواهی بیا و ببر.
💐کم کم رابطه آنها بیشتر شد و این زن به فساد کشیده شد.
💐اما من نکته دیگری دیدم، رئیس این اداره پول در اختیار داشت و میتوانست حقوق ها را بدهد، اما به خاطر روحیه تجمل گرایی مبل های اداره را عوض کرد و نمای ساختمان را تغییر داد.
💐من دیدم که تمامی گناهی که آن زن مبتلا شده بود، در نامه عمل آن رئیس اداره هم نوشته شد.
#شنود
#حسابرسی_اعمال
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
💐همه ما برامون سؤاله که اون دنیا چه خبره؟
چطوری حساب و کتاب اعمال مون انجام می شه؟
خیلی ها اون دنیا رفتن و برگشتن، دیدن چه اتفاقاتی افتاده و چطور در خصوص ذره ذره اعمال مون بررسی و حساب رسی انجام میشه!
💐به این تجربه نزدیک به مرگ NDE میگم. از گفته های این افراد، چیزهایی می شنویم و میبینیم که چطور از خیلی از مسائل و حقوق دیگران غفلت کردیم و این موضوع، خودش را به ما چطور نشان خواهد داد!
💐یاد مرگ، در بسیاری از آموزه های دینی، شاه کلید تربیت و حرکت است. مطالعه کتابهایی مثل شنود اگر تکرار شوند، خیلی به حرکت کمالی ما کمک خواهند داشت...
💐کتاب شنود، یکی از این تجربیات است که حقایق شگرف و شگفتی را برای مان به ارمغان آورده. « شنود» ردیابی
ناشنیده هایی است که از نجوای سرّی ملکوتیان به شکار آمده است.
💐آنچه میگوییم و می کنیم، در دستگاه اطلاعاتی ملکوتیان، خواست و پردازش متفاوت از درک زمینیان دارد.
آنجا ذره ای نیک منشی و اندکی بد سگالی، ما به ازای آنچنانی و ابدی دارد.
💐شنود، تصویر سازی موفقی است که یکی از ره یافتگان به ملکوت برای واماندگان در ناسوت در پرده خیال می افشاند.
💐گفته های این کتاب، ناگفته هایی از کتاب هستی است که انصافاً در تجربه های مشابه نیز نایاب و سر به مهر باقی مانده.
#شنود
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98