ابراهیم به افق مینگریست و در انتظار بود تا خورشید از پس دشتهای وسیع طلوع کند.
- گویی خورشید برای تماشای ما طلوع میکند. روزبه این کلام را با جان خود نوشید. او عظمت آدمی را در این کلام حس کرد و اینکه خداوند همهچیز را برای آدمی آفریده است.
- بیدار باشیم تا خورشید تماشایمان کند. ما هم او را به تماشا بایستیم. چشم در چشم جهان بگشاییم و ببینیم و دیده شویم.
روزبه، تا جهان زیبایی تو را نبیند، زیبایی خود را به تو نشان نخواهد داد. فرشتگان، زیبایی هستیاند. تا آنها را نبینی به ملکوت راه پیدا نخواهی کرد.
آنها همینجا در کنار من و تو ایستادهاند. از ما مراقبت میکنند. هر روز دل ما را آمادهٔ رفتن به بهشت میکنند. این ما هستیم که از دعوت دل دور میشویم و با دل قهر میکنیم. انوار روشن و سیال خورشید را بنگر. ببین چگونه در آسمان شناورند؛ درست مثل فرشتگان.
#رؤیای_یک_دیدار
#بریده_کتاب
خیلی هوای بچه های شهرستان را داشت. هم خرج بیشتری داشتند و هم آن موقع خبری از عابربانک نبود. وقتی پس اندازشان تمام می شد، به خانواده دسترسی نداشتند که دوباره پول بگیرند. می آمدند سراغ محمود و او هم به آنها قرض می داد. بعد از مدتی برای اینکه کسی خجالت نکشد، کتش را سرِ جا لباسی گذاشته
و به هم اتاقی هایش سپرده بود: « این کتِ من و این شما. هرکی پول خواست، اگه نبودم یا خواب بودم، بگید از جیبم برداره؛ ولی هر موقع داشت، اگه تونست حتما برگردونه. اگه هم نداشت که اشکالی نداره.)
هر هفته که می آمد، میدیدم پول توجیبی اش تمام شده. اهل ولخرجی نبود. در هفته خرج خاصی هم نداشت. مانده بودم پول ها را چه کار می کند. وقتی پیگیر ماجرا شدم، داستان قرض الحسنه کت و جالباسی را برایم تعریف کرد.
با وجود اینکه خودم هم تا جایی که می شد، دستی به خیر می رساندم و هرکس نیاز مالی داشت دریغ نمی کردم، این رفتار محمود خیلی برایم عجیب بود. اخم هایم توی هم رفت. گفتم: «یعنی چی؟! این دیگه چه مدل قرض دادنه؟ نه میدونی چقدر، نه میدونی به کی قرض دادی. نمیگم نده؛ ولی حتما لازم نیست دیگران دست کنن تو جیبت. » گفت: « مادر من، مگه قرار نیست تو دولت امام زمان جیب من و شما نداشته باشیم؟ که مؤمن هرچه داشت برای همه باشه؟ دیگه کسی مال منه و مال تو نیست نکنه؟ من نیازم رو از جیب شما بردارم و یه نفر دیگه هم از جیب من؟ خب، دارم از حالا تمرین میکنم که اگه اون روز کسی دست تو جیبم کرد، سختم نباشه. »
خیلی معنی حرفش را نفهمیدم. دیدن قله ای که او داشت تلاش میکرد به آن برسد، برای من راحت نبود.
#کتاب_مرضیه
#بریده_کتاب
چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تکتک بچههایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امامحسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرفهایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امامحسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظهای که داشتم به امام میگفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمیدانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا میکردم....
با آن رعشهای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من میگفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم...
همرزمش تعریف میکرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونوادهت زنگ بزن.»
سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دلخور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.»
دفترش را بست. با آرامش به چشمهایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. میترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دستودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل بریدم.»
وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشهای از دفترش نوشته: «این آخرین دستنوشتههای من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید میشوم.»
#کتاب_مرضیه
#شهید_محمود_تقی_پور
#بریده_کتاب
زن تراز انقلاب اسلامی می تواند زنی باشد که با چند بچه ی قد و نیمقد، کنار تنور، برای جبهه ها نان می پزد
.می تواند زنی باشد که به خواست خدا فرزندی ندارد؛ اما عرصه تکلیف را رها نمی کند و با راه اندازی مکتب یا مدرسه ای، کمر به تربیت فرزندان جامعه پیرامونش می بندد.
می تواند دختر مجردی باشد که دست روزگار سرنوشتش را به گونه ای رقم زده است که در کنار پدر و مادر با خواهرها با عمه اش زندگی می کند؛ اما بلاتکلیف و پله، روزگار نمی گذراند و بر حسب توانش کارهای بر زمینمانده را بر دوش می کشد.
می تواند زنی باشد که در کنار همسر داری و تربیت فرزندان ، خودش و جامعه اش را هم به خاطر دارد و ..... تاریخ انقلاب ما پر است از این زنان، چراغی باید تا آنها را در اطراف مان ببینیم.
خلَا خسارت بار این روایت را خ سازانقلاب اسلامی، به ترویج الگوهای غیربومی، بیگانهجریان های غرب زده و فمنیستی، به خوبی پر می کنند و در فقدان روایت زنانِ به معنای واقعی کلمه، تاری با سنت و آیین و فرهنگ و نیز مستحیل در یوتوپیای غربی مشغول اند.
#کتاب_مرضیه
#بریده_کتاب
شهیدانه
این کتاب در پنج فصل، زندگی "مادر شهید روحانی محمود تقی پور" را از کودکی، خانواده، فعالیتهای انقلابی، اجتماعی و... ایشان روایت میکند. داستانی جذاب که نشان میدهد چه زنی میتواند اینچنین مرد قهرمانی تربیت کند. دختری که پدرش پیش از انقلاب اجازه نمیداده او کار کند اما بعد از انقلاب کار کردن دخترش را تکلیف میداند.
این کتاب بسیار روان و زیبا بود. تا فصل آخر کتاب متوجه نمیشوی که این داستان زندگی یک مادر شهید هست.
در این کتاب بسیار زیبا به این میرسی که چگونه مرضیه، مرضیه شد...
مرضیه از کودکی روحیه جهاد داشت و آخر همشهادت پسرش را از امام حسین خواست.
در واقع کتاب مرضیه بیان داستان یکی از زنان قهرمان و پرافتخار ایرانی و مسلمان هست. این داستان همه مرضیه های ایرانی هست که به مقام (ارجع الی ریک الراضیه المرضیه) رسیده اند.
تاریخنگاری انقلاب اسلامی عمیقا به «روایت زنان» این انقلاب و طبعا به خود انقلاب بدهکار است. زنان شهید انقلاب و دفاع مقدس، زنان مبارز پیش از انقلاب، همسران مبارزان انقلاب، همسران رزمندگان و شهدا و آزادگان و جانبازان، مربیان پرورشی، معلمان و مبلغان فرهنگی، جهادگران، دانشمندان، پژوهشگران، کارآفرینان و... هنوز به راستی روایت نشدهاند؛ زنانی که محور خانواده بودهاند و حضور آنها در عرصههای گوناگون، مساوی با همراهی و حضور اعضای خانواده در انقلاب بوده است. آنها در سکوت، تمام بار تربیت نیروهای انقلاب را به دوش کشیدهاند و باز هم در سکوت، روایت تلاش و مجاهدت زنانه و مادرانۀ خود را در حاشیۀ موفقیت مردان انقلابیشان دیدهاند.
جایگاه زنان در میانه و گوشه گوشۀ رویدادهای سازنده و مقوم انقلاب اسلامی و همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزشها و تداوم کنشهای انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخنگاری رویداد محور و شهرتزده و کلیشهای، غالبا به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنههایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایتهای خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کردهاند.
حضور کم تعداد زنان در جمع شخصیتهای سیاسی که بیشتر آثار تولیدشده در حوزۀ تاریخنگاری انقلاب اسلامی را به خود اختصاص دادهاند نیز مزید بر علت شده است تا حافظۀ تاریخی ایرانیان از روایت حماسههای مداوم و پرتکرار و البته بیصدای زنان جامعه، در مقایسه با سهم مردان، تقریبا خالی بماند و نهایتا در کلیشهها خلاصه شود این کتاب سعی دارد با رویکردی تازه نگاه کلیشهای را تغییر دهد.
#کتاب_مرضیه
#معرفی_کتاب
ایشان بارها می فرمود: قاشق برای غذا خوردن است و فنجان برای چای نوشیدن ... انسان هم تنها برای آدم شدن خوب است.
سعی کنید صفات خدایی در شما زنده شود. خداوند کریم است، شما هم کریم باشید. رحیم است، رحیم باشید ستار است ، ستار باشید... عمل، فقط و فقط باید برای رضای باری تعالی و با اخلاص باشد.
اگر ما به قدر ترسیدن از یک عقرب از عقاب خدا بترسیم، همه ی کارهای عالم اصلاح می شود... تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکه اش برای تو خواهند بود، ...
حد کمال انسان این است که به خدا برسد. یعنی مظهر صفات حق شود... اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید ، آنچه را دیگران نمی بینند شما می بینید، و آنچه را دیگران نمی شنوند شما می شنوید... خداوند بقدری مهربان است که گویا فقط همین یک بنده را دارد که دائم به او می گوید: این کار را بکن و آن کار را مکن تا درست شوی.
#کتاب_تقاص
#تجربه_های_نزدیک_به_مرگ
#بریده_کتاب
نمی دانستم در کجا مشغول به کار است، تا اینکه یک روز سر چهارراه منتظر تاکسی بودم، همین دوست ما جلو آمد و سوار کرد. کمی با هم حال و احوال کردیم، اما متوجه شدم چند شیشه مشروبات الکلی روی صندلی عقب ماشین قرار دارد، می خواستم سوال کنم که اینها چیست اما بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از او خداحافظی کردم.
یکی دو سال بعد، یکی از پیرمردهای مسجد به سراغ من آمد و گفت: فلانی را می شناسی همان که تا چند سال قبل مسجد می آمد و در بسیج فعال بود.
گفتم بله او را می شناختم، اما دو سالی هست از او خبر ندارم. پیر مرد گفت دوست شما از دختر من خواستگاری کرده و نظر شما برای من مهم است. من شما را خیلی قبول دارم، یاد آن روز و بسته های مشروب افتادم و گفتم: از من چیزی نپرس، خودت تحقیق کن. من یک مورد از او دیدم که ... اصلا ول کن. برو از کس دیگری تحقیق کن.
همین حرف من کافی بود که جواب خواستگاری را منفی اعلام کنند. این ازدواج به هم خورد. من چند ماه بعد و در آن سوی هستی و موقع بررسی اعمالم، متوجه اصل ماجرا شدم. این دوست من در قسمت اطلاعات نیروی انتظامی مشغول بود و
را از یک متهم گرفته بودند و در مسیر رفتن به مقر نیروی انتظامی بوده. ولی این جمله من سرنوشت او را تغییر داد........
#کتاب_تقاص
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#بریده_کتاب
برای حاشیهنشینان کار میکرد، اما خدا او را به متن جامعه آورد. این سنت خداست. راه در رو ندارد. کجا فرار میکنی ای شیخ؟! بایست! خدا را با تو کاریست که خلق باید بدانند. چیزی بین تو و اوست که بین تو و او نمیماند.
اخلاص، شاید قایمباشکبازی نیتها با مردم باشد، اما کار خدای مردم افشاگری مخلصان است. اگر خدا برای عاصیان ستارالعیوب است، برای خالصان رازدار نیست. و برای انتخاب شهید، خدا گل یا پوچ بازی نمیکند. مرگ تصادفی در کار و بار او نیست و شهادت، پادشاه مرگهاست که از سلسلهی اولیای الهی به عزیز دردانههای خدا به ارث میرسد. و ماه صیام، اتوبان چهارباندهی بندگان زرنگ خداست که در آن میتازند و از روزه به روزی میرسند. و حرم امام معصوم، نسخهی اورجینالیست که بهشت را از روی آن کپی کردهاند. و زیارت، فرصت سر از آب برآوردن و نفسچاقکردن شناگریست که باید عرض دنیا را شنا کند و دامن به آب نیالاید.
بایست ای شیخ مخلصِ روزهدارِ زائرِ شهید! خدا را با تو کاری هست...
#شهید_اصلانی
✍#زهرا_محسنی_فر
روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می خواهد.🥰
بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود.👌به ذائقۀ خانواده ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. ✅نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت های خانه شان!🌺
به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
آخر شب آمدهام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا!
خانه اجاره ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و …
بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایهی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
#کتاب_عبدالمهدی
#عبدالمهدی
#بریده_کتاب
رفتند شهر ری، زیارت شاه عبدالعظیم حسنی. هرکس ایشان را زیارت کند ثواب زیارت امام حسین (علیهالسلام) را میبرد.
قرار ساعتی مشخص شد و همه راهی شدند.
نیروها سر ساعت آمدند جز عبدالمهدی.
وقتی رسیدند یکی گفت:
- شما خودتان به عهدی که بستیم وفا نکردید و سر ساعت نیامدید.
یک تأملی کرد عبدالمهدی و سرش خم شد و گفت:
- حق با شماست! حق تنبیه دارید.
این حرف را به شوخی نگفت. متأسف و جدی ایستاد وسط اتوبوس و حلالیت طلبید. اتوبوس در سکوت فرو رفت.
نمیخواستند جسارت کرده باشند. یکی گفت:
-ما کی باشیم که به شما جسارت کنیم، فقط اگر یک قولی به ما بدهید ما شما را میبخشیم.
عبدالمهدی همانطور که ایستاده بود گفت:
- چهکار باید بکنم؟
همان زیرک گفت:
- قول بدید اگر شهید شدید، جمع حاضر را شفاعت کنید.
همه ساکت بودند. مبهوت هم شدند. اما حال
عبدالمهدی بدتر از همه، دگرگون شد. هیچ نگفت و نگاه از همه گرفت و کمکم عرق نشست روی پیشانیاش. همه منتظر بودند. لب زد:
- من لیاقت ندارم...
#عبدالمهدی
#کتاب_عبدالمهدی
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری